Monday, July 26, 2010

نامه‌ی نیما به لادبن/لاهیجان

لاهیجان
29 فروردین 1309


برادر عزیزم! لادبن!

تاکنون دو دفعه، یکی به آدرس کریمه "پریمودیسکایا اولیتا" و دیگری به آدرس مسکو "شایسکایادم" کاغذ نوشته‌ام، متاسفانه به جواب هیچ‌کدام نایل نشده‌ام. نمی‌دانم چه علت دارد. از طرف تو برای خودم دلیل می‌آورم و در وجود خود نیز به همین عیب‌ها برمی‌خورم. به این جهت تسلی می‌یابم. ولی من باز از احوال خودم برای تو می‌نویسم. شاید کلمه‌ای از کلمات من به کار تو بخورد.
عادتن آدم پرگویی شده‌ام. همیشه سعی دارم کاغذهایم را مخصوصن مختصر تمام کنم. و از این بابت خود را تحت تمرین و اغوای به نفس، تربیت می‌دهم، و هنوز موفق نشده‌ام. قسمت نبوده است که این عیب در نوشتجات من نباشد و بر عیب‌های دیگر من نیافزاید.
روز به روز بر محاسن شخص افزوده می‌شود. بدون تردید معایب نیز نشو و نمایی دارند. چون‌که همیشه عدم موازنه‌ای در نفس انسانی موجود است. شدت عمل یک عضو، یا تحریک یک خاطره‌ی نفسانی، باعث ضعف عمل اعضا یا خواطر دیگر است. مثلن به هر اندازه که اساسن شخص فکور واقع شود، از قوت اراده‌ی خود کاسته است. یا هرقدر به توسط اراده‌ی خود ثبات قدم نشان بدهد، عمل وجدان عقلی را ناقص گذارده است. محال است یک انسان بی‌عیب، یک دنیای بی‌نقص.
به این وسیله باید در مقابل مصایب و تاملات وارده تسلی یافت و تجربه آموخت و معتقد شد هروقت حقیقتی را دریافته‌ایم از طریق دریافت همان حقیقت، یا از جهت دیگر، دچار سهوی نیز شده‌ایم. این اطمینان، از غرور باطنی می‌کاهد و به شخص صبر و پختگی می‌دهد. باعث سلامتی‌ی نفس و بدن، هردو است.
چه عیب دارد اگر در لاهیجان نسبت به سابق خیلی بیشتر تغییر حال داده، به خطا یا به صواب می‌روم و این‌طور صبور می‌شوم. زمانی‌که حوادث مرا تحریک کرده چیزی می‌نویسم، همان چیزی را که نوشته‌ام اغلب مربی و نافذ در وجود من واقع می‌شود. یا ترقی می‌کنم یا تنزل. چه خواهد شد؟ فقط لازم است که بطلبم.
با این احوال هم بد هستم هم خوب، هم خوش می‌گذرانم. به گردش می‌روم، حظ می‌برم. هم رنج می‌کشم. هم فکر می‌کنم. هم پشیمانم از این‌که در فلسفه‌ی اشیا دقیق می‌شوم.
روی هم رفته معنی و حکمت زندگی را حقیقتن من دارا هستم. هرچه از اطراف می‌گویند و می‌شنوم، وقتی که آن‌ را مخالف با فکر خود می‌بینم، خیال می‌کنم صدای مگس است.
چند روز قبل در این موضوع فال گرفتم که آیا چه وقت می‌شود که فکر خود را به آن نقطه‌ی مقصود رسانیده باشم؟ ولی اگر خوش‌نشینی‌ی من، که نتیجه‌ی زندگانی‌ی روستایی‌ی بدوی‌ی من است، بگذارد. این را بگویم که در اینجا به همین دلم خوش است که در محله‌ای خانه کرایه کرده‌ام که بدون منظره نیست. از درگاه این اتاق محقر قسمتی از جنگل را می‌بینم. مثل این‌که سایر فکرهای من و آرزوهای من هوسی بوده‌اند. چون آتیه‌ی من معلوم نیست، دلتنگ نمی‌شوم.
از دریافت مطالب به آسانی به خود می‌گویم: کمال وجود ندارد، اهمیت و عظمت در کار نیست. علم و عقل و فضیلت بشری مسخره است. گاهی دلم می‌خواهد ازین راه شخص مشهوری باشم، گاهی بالعکس. تا قطعه شعری یا نثری در نظرم نیست، نه شاعرم و نه نویسنده. یعنی به حقیقتی اولی من کل‌الحقایق، واقف هستم. از تماشای روح مردم و این همه دهاتی‌ها حظ می‌برم. اخیرن راه دهکده‌ی نزدیکی را یاد گرفته‌ام. هفته‌ای دو سه بار با زنم به آنجا می‌روم. اسم این دهکده "نوبیجار" است و نزدیک به شهر است. لنگرود از آنجا می‌گذرد و به دریا می‌رود. زن من هم، که چند دفعه از او برای تو نوشته‌ام، مثل من دهاتی‌ها را دوست دارد. من در کنار این رودخانه صدف‌های کوچک جمع می‌کنم. گاهی کیسه و کاردم را همراه می‌برم برای پلو، سبزی می‌چینم. بعضی اشخاص که مرا با این حال می‌بینند، اسباب تعجب و شک آنها فراهم می‌شود که آیا آنچه در حق من می‌گویند راست است؟
فی‌الواقع لادبن عزیز من! روزهای خوش من است که در این شهر می‌گذرانم، دلم می‌خواهد خیلی حرف بزنم. امروز در این تنهایی که موی سرم سفید می‌شود و پیشانی‌ی من عریان و شکل من کریه و اخلاق من بد و با مردم عصبانی؛ باید خودم را به آتش تشبیه کنم. این اصل واقع است: می‌سوزم برای این‌که از خودم بکاهم. برای نگهداری‌ی من همین انزوا، لازم بود. یعنی قدری خاکستر که مرا بپوشاند. و حوادث هم خوب مساعدت کرد.
کار دیگر من در اینجا پیدا کردن بعضی کتاب‌های خطی‌ست. بعضی قسمت‌های تاریخ راجع به مازندران را در تحت قلم دارم. این بود که سابقن نوشتم در کتابخانه‌های قدیمی‌ی مسکو یا لنین‌گراد، از تالیفات مسیو برنهارد دارن، مستشرق معروف روسی، برای من چند جلد کتاب پیدا کنی. باز هم می‌نویسم. بعد هم خواهم نوشت، مخصوصن دیوان "امیر" شاعر پازواری، که "دارن" آن را به فارسی و طبری جمع‌آوری کرده است. تو می‌توانی با این همراهی از زحمات من چیزی کم کنی. زودتر به من جواب بده.
عجالتن آدرس من این است. از اول تابستان اگرچه تهران را دوست ندارم، برای انتشار کارهای خودم و برای امرار معاش مجبورم به تهران بروم. دوست عزیزم "رسام ارژنگی" آدرس من است.
برای ناکتا هم، که عروسی کرده است، کاغذ بنویس. من می‌رسانم.
آدرس: گیلان. لاهیجان، به توسط خانم مدیره‌ی مدرسه‌ی دوشیزگان دولتی. شماره 5.

برادر تو:
نیما یوشیج


از کتاب "نامه‌های نیما"
نسخه‌بردار: شراگیم یوشیج
"موسسه انتشارات نگاه"
چاپ نخست: سال 1376

1 comment:

شقاقولوس said...

همان چیزی را که نوشته‌ام اغلب مربی و نافذ در وجود من واقع می‌شود؟؟؟؟؟
یعنی یک شاعر اول می نویسه بعد خودش
تحت تاثیر خودش قرار می گیره؟؟؟
نمی فهمم, مگه می شه من شاعر راجع به چیزی بنویسم که قبلن خیلی در موردش فکر نکردم که بعد تازه اون نوشته بیاد تو وجودم رخنه کنه؟؟ این قسمت برام خیلی قابل درک نیست!!!