Tuesday, June 22, 2010

پراکنده / از میان نامه‌ها


دوست عزیزم !

روز تولدت چیزی توی صدایت بود که توی صدای من هم بود لابد، یک ماه پیش. وقتی فکر می‌کنم چیزی به خاطر نمی‌آورم از این روزی که این همه آدم را دل‌زده می‌کند، نه خاطره‌ای، نه صدایی، نه حرفی، نه هیچ‌کس. انگار روزی‌ست برای به تنهایی‌ات چنگ انداختن و یک دیوی آنجاست که سیاهی‌ش می‌ترساندت و رهایی آرزویی‌ست که نمی‌آید و نفرت که پر می‌کند آدم را. برای همین نمی‌نوشتم. چند روز است که می‌خواهم برایت بنویسم که خودم را شریک کنم توی این تنهایی‌ت، فکر کردم تنها باشی دلت می‌خواهد و شاید این بهتر است و احترام گذاشتم به این‌که این را می‌خواهی که توی صدایت بود یا من فکر کردم بود یا خودم را گذاشتم جای تو که این‌طور بودی. خودم را من هم قایم کرده بودم یک ماه و بیشتر. چیزی ننوشتم، واقعن. آدم نمی‌داند چه کار کند. کجای زندگی را بگیرد. خودش را کجای دنیا بکارد. همه‌اش یک غباری‌ست و یک حبابی‌ست که هر لحظه فکر می‌کنی باد ببردش، یا بترکد برای همین بیشتر به مرگ فکر می‌کنی، به مرگ خو می‌کنی، به مرگ دست دراز می‌کنی و خودت را ضعیف‌تر از مرگ، آنجا افتاده تکه گوشتی که نمی‌دانی چه کارش کنی: خودت. روزهاست از آن روز و قبل‌ترش به آن‌که آنجا افتاده فکر می‌کنم و این‌که نمی‌خواهم کسی در این آنجا مچاله افتاده که هستم تماشایم کند یا دستی دراز کند یا صدایم کند یا حرفی بزند. دستم به حلقومم فکر می‌کند بیشتر، و به رگی فکر می‌کند بیشتر، که اگر بگیرمش می‌شود رهایی و نمی‌شود رهایی، کدام رهایی؟، مدام از خودت می‌پرسی. آنوقت دلت می‌خواهد خواب تمام نشود و رویا همه‌اش با تو بماند و هر لحظه رویایی می‌شود و صورتت در هم می‌شود وقتی خودت را بیرون خوابی پیدا می‌کنی که داشتی ادامه‌اش می‌دادی، در هر لحظه‌ای که رها کرده بودی خودت را و چشمهایت به دیوار بود و به دستت بود و به سقف، و رها نبودی، آن رویایی که بود را خودت می‌بردی، بی‌آنکه بدانی کجا و می‌رفتی و یکباره بیرون رویا ایستاده بودی و روبروی آینه خودت را نفرین می‌کنی که اینجا چه می‌کنی؟ و دوباره خواب می‌آید و دلت می‌خواهد توی خواب بیاید و آنجا خودت می‌شوی، قایم از خودت و از دستانت و توی بیداری‌ت مدام این فکر که اگر مرگی باشد، به همین رویا بماند که توی آن وقتی غرق می‌شوی، دیگر بیرونش آمدن را نمی‌خواهی، چه مرگی‌ست و دستت را دراز می‌کنی به گردنت و یا به چشمهایت می‌رسانی و دلت می‌خواهد نوازش‌شان کنی؛ آن‌وقت منزجری و همان نوازش می‌شود، می‌خواهد که زخم را بردارد بیاندازد بیرون، تکه‌ای سیاه که آنجاست. آن‌وقت در یکی از بهترین‌هایش خودت را می‌بینی در کوچه‌ای، راه می‌روی بی‌آنکه کجایش را ببینی و کتاب‌ها که در هر گوشه افتاده‌اند و نگاه‌شان می‌کنی و عناوین روی جلدشان را می‌خوانی. خوابهایی که با هیچ‌کس گفته شدن ندارد و نمی‌گویی که تنها چیزی‌ست که بماند برای خودت یا خوش باشی به بودن‌شان. و اسمها و گذشتن از کنارشان تا جایی‌که کنار سنگی، جایی‌ست، کوچه‌هایی که هرگز آنجا نبوده‌ای، راه‌هایی که هرگز پیش‌تر نرفته‌ای، نشناخته‌ای، دیوانه‌ات می کند: بوی خاک و بوی کوچه و هیچ‌کس نیست. آن‌وقت کتابی‌ست با جلدی بزرگ‌تر از هر کتاب که خوانده‌ای سبزتر، که دیده‌ای و با دست خاک از روی جلدش کنار می‌زنی که اسمش را بخوانی. و می‌ترسی که این دنیایی که فقط مال توست، دیگری هم تویش باشد و می‌ترسی که دیگری هم همان خواب را ببیند و می‌ترسی که برایشان بگویی که چه دیده‌ای و چه دنیایی! و آن وقت دیگر آنجا هم امان نخواهی داشت؛ از این ترسیده ای و روی جلد را نگاه می کنی. خطوط با فونت رومی، خطوط با فونتی که آشناست، دیرینه آشناست Inconnu. به معنی‌اش فکر می‌کنی، درنگ نمی‌کنی که معنایش را دریابی، معنایش را هم دریافته‌ای و فکر می‌کنی همین می‌شود اولین قصه‌ات که خواهی نوشت، به فرانسه خواهی نوشت: ناشناخته یا بهتر: ناشناس. و اینکه چرا نه: l'Inconnu که بشود ناشناس با حرف تعریف، ناشناسی که یکجور شناس می‌شود، اما آنجا آن‌طور نوشته و نه این‌طور! و این می‌شود بلای جانت و سوال مدامت از خودت. بی‌گمان بیگانه‌ی کامو را به خاطر می‌آوری که البته از جنس دومی بود و بیگانه‌گی‌ش شناس بود و این‌که تا حال فکر نکرده بودی به این بیگانه‌گی که شناس بود! حالا اینجا نشسته‌ای و کلمات بی‌آنکه بخواهی می‌ریزد بیرون، بی‌آنکه بخوانی می‌ریزد بیرون و نه خاطره‌ای و نه حرفی و نه حتا هیچ‌کس. این را به خاطر می‌آوری و صدایت را به خاطر می‌آوری، صدایی که شبیه صدای خودت بود یک ماه پیش‌اش و فکر می‌کنی باید چیزی نگویی تا آن صدا خودش را بشناسد و باز برگردد به جای خودش، آن‌جا که دیوی‌ست یا ناشناسی که مدام دست دراز می‌کند و پس می‌کشد و رگ را و مدام گردن را و مدام پوست و هرچه هست - که می‌خواهد نباشد، ناشناس را پس می‌زنی تا خودت باشی و خودت؟ آن‌وقت این کتاب همان خواب‌هایی‌ست که فراموش کرده‌ای، یا باید بشود. فکر می‌کنی که این‌ها را بنویسی و از کتاب، از خود کتاب شروع کرده‌ای. باید به کسی بگویی و کسی را پیدا کنی که وقتی صدایش کردی، صدا کردنش برایت معنایی داشته باشد و صدا شدن هم برایش معنایی، و معنایی در کلمه‌ای که خوانده‌ای/دیده‌ای هست که مدام از رگ‌های مغزت لبریز می‌شود و بیرون می‌ریزد. آن‌وقت دستم را توی سرم فرو می‌کنم و فشار می‌دهم، هر نقطه‌ای که باید فشرد که زیر انگشت بلغزد و فشار می‌دهی و فشار می‌دهی تا فشار از توش بزند بیرون، شاید، مغزت، بزند بیرون، شاید. به مرگ فکر می‌کنی. باز. به انژکسیونی در رگ از هوا. به لخته‌ای خون که قلبت را بند بیاورد و آن‌وقت خواب... خوابِ مدام. یا گلوله‌ای در مغزت که جمجمه‌ات را خالی کند، یکباره خالی کند و این‌که آن گلوله اما شاید خوابت را برباید، مغزت را که برباید - جمجه‌ی خالی شاید دیگر خواب نبیند و در حالتی از عرق و نشئگی و اضطراب چشمهایت را می‌گشایی و سقفِ آشنا و دیوارِ آشنا و اندامِ آشنا که هیچ‌یک را نمی‌شناسی.
دوباره برخاستن. تن را نگریستن. با تن اخت شدن. با پوست صمیمی شدن. با دست، دست دادن. با چشم یگانه شدن. آن‌وقت همه را یکی می‌کنم. آن‌وقت خود را به یاد می‌آورم. اما با سوراخ‌های خالی، با چاله‌های سیاهِ خالی، با خاطرات گم شده چه باید کرد؟


11 ژانویه 2010
تهران
امیر


در دل این شب کاین نامه مرا در دست است
مانده در جاده خاموش چراغ
هرکجا خاموشی‌ست.
باد می‌کاود با رخنه‌ی راه
راه می‌پیچد در خلوت باغ.
آن زن بیوه – که می‌دانی کیست –
سر خود دارد در دست.
و سگش – کاش چو سگ، آدمی داشت وفا –
پیش خود خوابیده‌ست.
نجلا روی حصیر در اتاقش تنها
"هفت پیکر" می‌خواند.
گاهی او شعر مرا
که ز بر دارد با من به زبان می‌راند
من به او می‌گویم:
- "نجلا! گریه نکن.
صبح نزدیک شده‌ست
با دل‌آویزی‌ی خود دل‌افروز،
آن سفرکرده می‌آید یکروز."
ولی او با همه فهمش که به هر رمزی در حرف من است
نیست یک لحظه خموش
می‌نشیند کمتر حرف من‌اش
- گرچه سود وی از آن است – به گوش.
او و من، تنها ما
از تو داریم سخن.

و من خسته‌ی ویرانه...


از "یک نامه به یک زندانی" - نیما

No comments: