Thursday, October 19, 2006

ستاره داود / روز اول

صدايم كه مي‌ريزد،
كودك از چشم‌ام
و سرانجام من،
مثلن زني كه مي‌گفت شبيه بودم،
ماندم.


"دانتون مي‌گفت : ترجيح مي‌دهم گردنم زير گيوتين برود تا گردن ديگران را با گيوتين بزنم؛ و گذشته ازين از نوع بشر متنفرم."

- تاريخ تمدن،‌ عصر ناپلئون -



روز اول

يگانگي ابرگر و پادابرگر؛ در فقدان زمان، جايي كه به ترتيب مي‌شود؛ الگوها از اسباب‌بازي‌ها پيروي مي‌كنند ( Lego , PlayMobile‌ ).
نمي‌دانم به اين كيت‌ها نگريسته‌اي؟ كنار هم قرار دادن شواليه‌ها در كنار فضانوردان و آوردن نقش‌مايه‌هاي داستان‌هاي سينمايي، تم‌ها از اين در كنار هم چيد بندانگشتي‌هاي عصر جديد مي‌آيند؟ - در توليدات جديد؛

الگوها
بازخواني اساطير در چهره‌هاي تزريقي، چرا داستان‌ها را در اين بسته‌هاي آفرينش روايي،‌ ضميمه نمي‌كنند؟،‌ كوتوله‌هاي افسانه‌ي جديد كه تبديل مي‌شوند به عناصر تشكيل دهنده با نقش‌هايي كه كهن‌الگوها را بازسازي مي‌كنند، و در اجرايي جديد بر پرده مي‌نشينند. جايگزيني تامبين‌هاي تزريقي به جاي نمونه‌هاي تزريقي از رحم بر‌آمده‌ي قديمي و خاموش گرفتن در نگريستن، تماشاچياني كه تبديل مي‌شوند به غول‌هاي LegoLand، دنيايي كه از ديزني،‌ به نزديكي‌ترند به انسان عزلت‌گزيده‌ي گم شده در جا‌ي‌نشيني و محبوب‌تر. در اين تناظر، موازنه به گونه‌اي برقرار مي‌شود كه در رديابي، اثري از دستي هنرمند به چشم نمي‌آيد. هنرمندان مرده، دستهاي بريده‌اي هستند كه از تنه‌هاي آدمكان كنده بر زمينه‌ها افتاده‌اند، زمينه‌هايي كه صحنه‌ست براي تماشاچي – بازيگر -> يگانه‌گي ابرگر و پاد .

  اما تو
جاي خالي دژخيم پركردن از خيال دژخيم
مينوس - مينوتاروس
شكلي از بازفكني روايي دژخيمانگي و خود بس– آمدي در روايتي اسطوره‌اي كه نمونه‌ايست مركب از تكريم خود و خواست ديگرخواهي در جرياني كه از خون سيراب مي‌شود به تقاص نه‌كشت خود – در نشانه - در پاي الهه‌اي كه هركه ! تركيبي هراكليتي / فرويدي كه اسطوره‌ي معاصر را مي‌آوراند. نه سوپرمن‌هاي به زعم اكو، و نه بيل گيتس‌هاي عمومي، كه نويسنده‌اي بي‌زبان نوشتن در "عنكبوت" كروننبرگ، يا بي‌پيراموني در كارهاي لينچ و فروپاشي‌هاي تارانتينو. خدايان المپ و ابرگران بندانگشتي شهر جديد تاريخي شده‌اي چون HollyLego.

و او
عروسكواره‌اي كه پرپوششي‌ست بي‌آلت زير همه‌ي پيراهن، باربي‌هايي كه وقتي كنار مي‌زني، نشانه ندارند، نمونه‌هاي ارتكابي از جايگزيني پلاستيك بر سفالينه. انساني كه به نوشته نمي‌آيد، تاريخش در كودك به مان نشسته و زمانش در تكرار از تركيب ريخته. اما گوشي نيست به پژواك ، دهاني‌ست به تكرار بي‌كلمه‌گي، يعني خودانباشته‌گي. تمام دژخيمانه‌گي در بي دژخيمي باربي – لگو هاي امروزي به انباشت كه مي‌رسد، كشت را فرياد مي‌زند اما در خود، و اين پنهاني خشونت در دوره‌اي كه به نقاب خشونت‌پروري آراسته‌ست، مرگ را به درون مي‌راند : آغاز جاي‌گزيني.

من
از اين زاويه، در خواندن متني با دستان ديگري،‌ دستان ديگري‌ام به نوشتن همان متن در زبان ديگري كه همان.
ياد-داشت‌هايي هستند كه متخلخل‌اند، تنها نيستند - گوشت سوراخ شده زخمي‌ست، به چرك مي‌نشيند - در ياد اين داشت‌ها مي‌توان افراه ريخت. ياد تكيده مي‌شود، ياد تكيده صورت مچاله‌ايست با زوائد گوشتي آويزان. مركب زهري‌ست كه از ريخت مي‌ريزاند، با همان به همان يورش مي‌برد،‌ من زخمي.
نوشته دام مي‌گسترد، سلام هر نگاه را مي‌گيرد به حادث و به پشت نمي‌نگرد

پل‌ها
(وقتي آمد: سلام ! داشتم برايت ستاره مي‌چيدم قاب دور بيمار واژه‌هام. و به تمام باران : رابطه عقيم مي‌ماند، در عقيم رابطه پژواك‌ها : من، خواست سوژه‌ي يگانه؛ مي‌پرسم كانت ادبيات نمي‌داند، ادبيات دقت بر نمي‌دارد؛ از خودم؛ و به چشم‌هاي كودك با دست‌هاي غول – اين انگشت‌ها... انگشت‌ها... – براي چه بايد اين‌ها را "من" بدانم؟ تمام اين چيزهاي هميشه‌ي تكرار... توي ستاره‌ي داود به چشم‌هايت كه چه‌قدر و باد...
داري به او مي‌نگري – نمي‌توانم پيدا كنم چطور مي‌توانم اين او را بگويم كه من‌ام و تو،‌ هميشه تويي... زايده‌اي از من – به اين دلواپسي يا نمايش دست‌هاي آشفته‌گي، به چه چشمهايش كه متمركز نمي‌شود، به چيزي خيره‌ نمي‌رود و فكر مي‌كني پشت مردمك‌هايت دارد مي‌گردد، پيدا مي‌كند : چيزي كه نيستي. بلند مي‌شوي و اضطراب پشت سيگار و سيگار پشت اضطراب... نگاهش مي‌كني، نگاهش را مي‌دزدد، مي‌ترسي از خيره‌گي، مي‌تواني بلند شوي، نزديك شوي، صدا شوي و سلام. – ما از انتخاب مي‌ترسيم، گزيده مي‌شويم و برنمي‌تابيم. – به آشنايي چهره‌اش مي‌انديشي يا آشنا باشند خطوط. و دست‌هايش كه مدام در موهاي‌اش مي‌خلند، آشفته‌شان مي‌كنند، سيگار ديگر. لحظه‌هايي هستند كه چيزها با هم مي‌آميزند به آبستني يك لحظه. آن‌جا نشسته‌اي انگار، جاي آن كت كه بر صندلي خوش كرده، روبروي چشم‌هايش كه چه عنقريب‌اند و به جاي خالي‌ات كه كت نشسته مي‌نگري، - موج‌نو پر از چيز‌هاست، اشيا جاي آدم‌ها را گرفته‌اند، آدم‌هاي خالي، لحظه‌هاي خالي، به دقت رد دوربين در فيلم‌هاي آلن رنه روي چيزها مكث و عبور شهواني، آرام آرام، مي‌انديشم، آن چشم‌ها كه مراقب من‌اند، چشم‌اند مثل نفرت تهوع سارتر مثل ساحل بيگانه... مي‌نويسم ليلي را مي‌شناختي؟، روي دستمال – چيزها - ، بگو "خداحافط گري كوپر" پرتابه‌ي "گاري"‌ست توي هالي‌وود،‌ من توي آركي‌تايپ‌هاي شعرهاي دهه‌ي چهل حديث چشم‌هايت را پيدا كردم.
دارم سعي مي‌كنم چيزهايي به خاطر بياورم، به درگذشته انديشيدن هلاكم مي‌برد، به خطوط فارسي در گذشته‌ي كلمات، براي همين ستاره‌ي داود مي‌كشم، لوسيفر از افسون اين چشم‌ها برهاندم...
به ياد آوري، بلند مي‌شوم، بيرون مي‌روم، بر مي‌گردم، دست مي‌كشم به روي جاي قبلي نشسته‌ام، گرما. چشم بر هم مي‌نشانم،‌ شعرهايي كه چه‌قدر دل مي‌خواهم برايت بخوانم، صدايي كه برايت بخوانم...

" شب تلخي‌ست
ماه تلخ
كمان پذيرفتني !
سلام به انحناي كشيده‌ات "

توي قاب لوسيفر پيچاندن اين كلمات... تو باز مي‌آيي... -
بزن. … دست )




از خطوط ستاره‌ی داود بر سنگ الکساندر
مهرگان 85

No comments: