Monday, October 16, 2006

شقیقه‌ سرخ لیلی / پرویز اسلامپور

" شقيقه‌ي سرخ ليلي "


ديوانه نشسته‌ست
و خون سرخ ليلي در رگ‌هايش سياه مي‌شود
ديوانه
با غروب زنگوله‌هاش
بر گوش


ديوانه نشسته‌ست
و براي خون سياه ليلي مي‌نويسد

تنها آن گورخر و نمك
كه پاسخ بی جايي بود
تنها آن شقيقه كه در قلب مي‌انديشد

آن‌جا كه باران با لكه‌هاي حسد
ستاره را به ميهماني سنگين نفت مي‌آورد

ملكه‌هاي در باران
ملكه‌هاي باكره در باران
با زنگاري‌ي ارثيه‌ي نقب
و با خلخال‌هاي نقره‌ي نور
و از اين‌همه زيور
و اين چند روزه‌ي موعود شرمشان مي‌آيد
و سنگيني بخور
گل را به عتاب از پنجره مي‌كشد

آن عاقبت از كدام ديار مي‌آيد

با يك صله‌ي مردار بر دوش
آن مهميز
بر كشاله‌ي سفت منقبض گلوله

وقتي عروس با آخرين روزهاي دوشيزگي‌ش وداع كرد

لكه لكه لكه‌هاي حركت
لكه‌هاي آبي موسيقي


وقتي ليلي
بازوهاش را در باد مي‌سوزاند
و شط خنك از بادهاي گردنه
وقتي ليلي در جامه‌ي ارغوان مويه مي‌كند

و میته را
آواز هميشه نماز
و جذبه‌ي خاموش بكر
بوته‌ي خاري در كنار بستر ليلي مي‌گذارد
تا هميشه از دشت برخيزد
تا هميشه از بخار
بشكفد
و لبهاش از خنكاي بهار بتركد
و كشاله‌ش از هزار شيهه مردار
و كشاله‌ش
سفت و منقبض از هزار شيهه گلوله
بتركد

وقتي عروس با آخرين روزهاي دوشيزگي‌اش وداع می‌کند

تي‌ي‌مور تي‌ي‌مور !
آواز گوزن را مي‌شنوي
آواز آن خراب گرسنه
آن خرابه       آن دستك نقره‌يي
آن گوشت      دانه‌هاي متبلور نمك
نمك از چهار جهت
نمك از همه‌ي ابعاد

و بدين‌گونه‌ست كه موسيقي نمك      كوير را ديوانه مي‌كند

و كوير با هزار بوته‌ي خار
و هزار كبوتر
آخرين نماز را بر ميت مي‌گذارد

آنچه مانده‌ست
دست نيلوفري گوزن است
چار پاشنه‌ي مضطرب
و يك چشم
دو برادر و سه خواهر و همه مادر
نخل و شط و نقاب رطوبت

دو برادر... سه خواهر و دو خنجر
و دو ماه كه همزمان برآيد

و تنها يك اسب كه          بر جنازه‌ي ليلي سم بكوبد

اين دستهاي كودكانه‌ي نرگس بر آب‌هاي كويري
اين آفتاب جمعه
وقتي با اولين لگام باكره سبك    در شهاب شيهه مي‌كشد

مرغي اگر
از شاپرك ساده‌ي مظلوم پرسيد
دستي اگر
از ملخ
دريا را دريا دريا
آبي را سرخ‌تر قرمزتر
و حجله را شفاف‌تر و        معطر

بوی هزار هزار جمیله
بوي هزار قنات
بوي نسترن از جلگه‌هاي شوش
بوي خون در پرده
بوي عروسي ليلي مي‌آيد

اين سرنوشت است    اين
كه بگويد و      بس كند
شب اگر تيره
شب اگر نيلوفر       ليلي در لنگر مي‌ماند
ليلي در آب پرسه مي‌زند

اين است سرنوشت    اين
سپيده‌يي كه متلاشي مي‌شود
ستايش خون است وقتي
هزار جسد و هزار كفتار
به ميهماني‌ي يك كبوتر و يك اسب مي‌روند

وقتي هزار قناري       بر جنازه‌ي ليلي مي‌پرند

ساعت سه‌ي جمعه‌ي شط
با كفش‌هاي سفيدم مي‌آيم
و با پيرهن سفيد و شلوار سفيدم
تا جمعه را در سفيد كنم
تا جمعه را در شط سفيد بوي سفيد بكشم

ميهمان ناخوانده در اتاق پهلويي سوت مي‌كشد
ابر اتاق پهلويي را نوازش مي‌كند
در اتاق پهلويي خون مي‌چكد

و ليلي زن مي‌شود

اين دست‌هاي كودكانه‌ي بيمار
مثل خزه آويخته‌ست
اين دست‌هاي كوچك      با النگوهاي نقره و دستك نقره
بر آب‌هاي كويري

اين آفتاب حجله‌ي صبح
در اتاق پهلويي طنين ديگر دارد

شاخه‌ي آويخته‌ي غزل و دو خط فارسي

عروس خميازه مي‌كشد
ميهمان شهوت را مي‌تكاند

مرغي اگر
از باد پرسيد
دريا را      دريا دريا
آبي را سرخ‌تر قرمزتر
و حجله را شفاف‌تر و      معطر

بوي هزار خار مي‌آيد
بوي جلگه‌هاي پست و قصيل اسب

بوي عروسي ليلي مي‌آيد
و صداي پاي غريبي كه آسمان را پارو مي‌كشد
صداي صد سم موذي
و صداي پاي غريبي كه آسمان را مي‌گشايد
با يك پنجره و دو در صبحگاهي

نداي طبل هزار كشته
و هزار منتظر



سگ از سياهي نفريني عوعو كرد
و دويد
سگ از مهارت ويراني        كلوخ‌انداز شد

تي‌ي‌مورچي          آواز گوزن را مي‌شنوي
در شبي كه ارابه‌ی بارش را
گله گوزن‌هاي موزون
با تاج‌هاشان بر سر و خلخال‌هاشان به پا
مي‌رانند

نقره ی حركت دارد در شيار تازه‌ي حيوان
و     در تن اين بت نيلوفري
ليلي

بازمانده‌ي شفق در خون ديوانه سر مي‌كشد
ديوانه مي‌خواند
و خون سياه ليلي در پستان‌هاش رگ مي‌كند

و خنكاي پاييزي ليلي
در بخار شط مي‌وزد

تنها آن شقيقه       كه در قلب مي‌انديشد
                                              و روزن
ليلي ديوانه را به بستر مي‌كشد.




پرويز اسلامپور


No comments: