Sunday, February 6, 2005

آخرش هيچ کس نفهميد ناخوشي من چيست، همه گول خوردند.

صادق هدايت


هويت
(تنديس)


ن: كدام روح؟ از پالايش…
درست همانقدر كه مي خواستم كه باشي: انزواي قرنيه هايت زير هاله ي محو نمي از بهت و انكار.

گفته بودم اصلا اهميتي ندارد، اصراري بر اجرا نيست. من اين همه صبر نكرده ام كه تو بيايي يا هركس بخواهد تغييرش دهد؛ مي شود صبور بماني تا من كه بميرم، مي داني كه نمي مانم بيشتر از كمي ديگر و آنوقت هرطور مي خواهي عوض اش كن؛ اگر اين همه مشتاقي. ولي از هيچكس ديگر جز تو بر نمي آيد:‌ از تو و من.

حالا دستهايت را كه بالا مي آوري وقتي با سبعيت لبهايت قاطي مي شود تكرار منظوم همان ايقاني مي شود كه چقدر صداي طبل مي دهد يا ترديد.
ن: … از پالايش چيزي حرف مي زني كه متقاعدم مي كني نيست؟ كه هيچوقت نبوده؟ همان دستمايه ي ارمغان استضعاف و استثمار همه ي تاريخ با بودنش يا با نبودنش؛ با ردش يا با اثباتش كه نتيجه ي هردو يكيست يا… مگر اينها را كي به خورد من داده؟

خنديد، بلندبلند: تلخ؛ پر از استهزا؟ مي گفت چرا خودت نه؟ حالت گناهكاري را داري كه مي خواهد پيش از ارتكاب،‌ كه يقين دارد حتميست، شريكي پيدا كند! گو اينكه از تمايل من خبر داري. خنديده بودم، مي خواستم بگويم خوب؟! گفت لابد فكر همه جايش را هم كرده اي؟ گفتم من فقط يكنفر را دارم و همه چيز را هم مي خواهم بسپارم به تو.
اولش مي گفت از ن نمي شود شخصيت ساخت و نه هيچ تصويري. حتي نمي شود مجسم اش كرد؛ مي شود هر شكلي باشد هر جنسي داشته باشد: فرد باشد يا جمع. مونث باشد يا هردو. حتي مي تواند جاندار نباشد، شيء باشد يا… يا… ولي چيزي به خاطرش نيامد! مي گفت حتي مطمئن نيست به كسي نياز داشته باشيم يعني با هر ن اي مي شود كار كرد. مي گفت مثلا به جايش نفتالين بگذاريم و يك صداي دوتايي كه هم زن باشد هم مرد يا با صداي يك جمع كه همه شان دارند يكچيز را مي گويند اما درهم، نامفهوم كه به يكصدايي پيش مي رود. نمي فهميدم دارد مسخره مي كند يا جديست. گفتم چطور معلوم نيست زنده ست، حيات دارد؟ مي گفت مگر من گفتم ندارد؟!! منظورم از جاندار شايد فقط جانور بود آن هم از نوع دوپايش.
– شايد؟
خنديده بود.
مي دانستم به همه چيزش فكر كرده، هر ديالوگ را بلند بلند گفته و هربار توي يك فضاي جديد. و دستش را برده سمت صورتش سبيلش را تاب داده. مي توانستم همه ي اينها را ببينم. برايش نگفته بودم همه ي نمايش تكگوييست، همه ي ديالوگها معلوم بود كه از ن است اما معلوم نبود كه همه ي ن ها يكيست – آيا بود؟ – تنها مواجهه ي نوشته شده كلمات بودند و بس. نه نمايي از فضا نه طرحي از جنسيت يا شخصيت. نه شمايي از چهره يا حالتي. حس حتي در كلمات ديالوگ نبود: شايد با خلاء هم مواجه نمي كرد حتي.

ن: ديروز آتش آب را خاموش مي كرد و امروز همه چيز بخار شده.
صدايت يكهو همه چيز را كه مي بلعد مثل گرداب، تخديرم مي كند. شايد مي خواستم وقتي مي نوشتم يك…

راستش اول اصلا قصدم سناريو نبود ولي بعد ديگر دست من نبود. شايد هم به يك نوا فكر مي كردم و يك نقش مثلا كسي باشد در پوسته ي ن كه ديگر فقط يك حرف نباشد خودش كلمه باشد، جمله باشد، متن باشد، شعر باشد، قصه باشد يا هيچكدام اينها هم نباشد وقتي كه بود. و بازيگر هيچ صدايي از خودش نداشته باشد، از نوار صدايش بيايد و حتي يك صدا هم نباشد: صداي آب باشد، برگ باشد، كوچه باشد و… نمي خواستم ديالوگها معني داشته باشند، حالا اگر هم داشتند يك جريان ذهني نوع دوم بود؛ كلمات تنها نماينده ي حياتي بودند كه اينطور باشد كه ما با چيزي غير از يك حرف روبرو هستيم كه به شكل هميشه اش (ن) از برابرمان مي گذرد و مي دانستم كه اين را هم در همانوفت كه مي خواهم، نمي خواهم.
من به كار حبيب ايمان داشتم و تيزبيني اش. حاضر نبودم كار را به كس ديگري بدهم يا با كس ديگري كار كنم و مي دانستم خودش هم مي خواهد بسازيم اش، با هم. خيلي قبلتر كليت خام طرح را كه به ذهنم آمده بود برايش گفته بودم و او سر تكان داده بود. بعد كه پذيرفت بدون دست بردن در سناريو شروع كنيم، به اش گفتم هرجا را كه فكر مي كني بهتر است عوض كني، عوض كنيم. خنديد. مي دانستيم عملا سناريويي نوشته نشده تنها با يك تم روبرو بوديم و چندين صفحه ديالوگ. ديالوگهايي كه روند خطي نداشتد،‌ جهتشان عوض مي شد و حتي نوع بيانشان تغيير مي كرد در عين اينكه به نظر مي آمد همه اش از زبان ن ايست كه دارد با خودش حرف مي زند ولي انگار چند شخصيت وجود داشت و گاهي انتظار مي رفت كه اختتاميه ي شكوهمندي در شرف وقوع باشد كه اينطور نمي شد و اين اصلا ضعف نبود، ضعف خودآگاهانه تشديد قدرت اثر هنريست.

ن: شايد مصداقش همينجا باشد ولي آنطور كه تو مي گويي اصلا شاعرانه نيست، نه آنتروپي نه عدم قطعيت. و به نظر خودم هم اين نمي تواند درست باشد چون خيلي شاعرانه ست كه از بي نظمي مي شود نظم در آورد و تو زاييده ي همين نظمي حتي خود من هم…
مي توانستم مطمئن باشم كه زير پايت چيزي را داري له مي كني. گفتم شايد. خودم هم نمي توانستم بدانم كه دارم اينها را كه مي نويسم از زبانت اول مي شنوم بعد مي نويسم يا اول مي نويسم بعد مي شنوم ولي توي فضا همين چشمهاي تو بود كه برق مي زد مي نوشتمشان و سكوت تو بود كه دستهايم را يخ مي كرد. من از ن تو را مي سازم يا تو خودت؟

پرسيد كي؟
– ب.ج راد.
نمي دانم چرا اما حس كرده بودم هميشه توي واژه ها جريان دارد مثل اله ي محضور - و محصور؟ - فكر كه مي كند حبيب، چشمهايش تاريك مي شوند؛ گفت نه تا بازيگر چطور است؟
– خوب…
گفت ني، نه تا ني چطور است؟
- …
گفت ني ها ناله كه مي كنند هم باد كه هر طرف بوزد سر آنطرف خم مي كنند. گفت مي شود ب.ج راد نقش اصلي را داشته باشد و باقي… هوم! حركات موزون. هوهوي باد. آتش هم مي شود باشد. و غور كرد و چشمهايش تاريكتر شد و من فكر كردم اينها به ذهن من هم رسيده بود؟ به ن فكر كردم و به ب.ج و صداها…

No comments: