Wednesday, February 9, 2005

خاطرات دیوار

که روی پوست برديا عبور را شناخت وقتي که گفت: جاده از تو زودتر به انتهای جاده مي رسد. با واژه هايي از تن و از تن نوشتن.
اشياء تزييني: روسری و طپانچه، و چهره ی مردم.


رويايي - هفتاد سنگ قبر



به بوی دئودورانتي که زير بغلت مي زني و با عرقت قاطي مي شود، خوش دلم مرد!

به خاطر مي آورم، هرگز نمي توانستم کاغذ سفيد را پيش رویم تاب آورم، نمي توانستم قلم گرفتن و نوشتن را. کاری هرگز بيهوده تر از آن سراغ داری؟ بيهوده تر از بافيدن وقت با اين واژه ها که هميشه به تو تعلق داشته اند. نه! به ديالکتيک کلمه اعتقاد ندارم. به اين سايه ها، به اين ايده های افلاطوني.
دور و برم را نگاه کن: کاغذهایي که پيش از آنکه تو رويشان دست بگذاری به باکره گي من بودند، سفيد، بي پرنفرت. حالا چه؟ از جا بلند مي شوند، دستشان را دور گردنم مي تابانند، فشار مي دهند، فشار مي دهند و بعد رويم راه مي روند. خيال مي کنند منم که زجرشان مي دهم، منم که مي توانم بسوزانمشان يا منم که مي توانم به بادشان دهم؟ منم که مي توانم به آبشان دهم؟
نکند چندان فرصت نداشته باشيم که شاهد زوال يکديگر باشيم؟ من – تو. اعتراف مي کنم: آنقدر به اين روبرويت نشستن و تماشا، به اين شمردن بارهايي که دستت را از روی نوشته بر مي داری، به سطر بعد مي خزی... عادت کرده ام که نمي توانم منتظر نباشم آن روزی را که سيگاری روی پلکهايت خاموش مي کنم؛ روی لبهايت که ديگری را هرگز... روی کف پاهايت که نتواني راه... مي برمت. مي بيني چه کند، چه آرام بالا مي آورم؟
اين خنده ات وقتي به آنها نشانم مي دهي، به آنها عرضه ام مي کني، که راضي ام مي کند به هرجايي بودن، کولي بودن، برنگشتن... پس چرا هربار برمي گردم؟ به دستهايت نگاه مي کنم و انتظار مي کشم؟ برای دوباره ی خنده ات را ديدن؟ لرزيدن؟ وقتي زور مي زني، گريه مي کني، رد اشکت با قاطي جوهر بماند، به من نگاه نمي کني. به سيل، به اينکه مي بردم...

آه رومانس مرده! تراژدی پردرد من! اين خطوط پيشاني فاوست* است که برجاهای تنت، ازشان خون و چرک بيرون مي ريزد. چس – ناله هايم را باور مکن، قرباني ام را بپذير.



خاطرات ديوار
بيست و دوم بهمن هشتاد و سه




* ويژگي اسطوره چيست؟ تبديل يک معنا به فرم. به بيان ديگر اسطوره همواره دزدی زبان است.

رولان بارت – اسطوره، امروز

No comments: