Tuesday, March 1, 2005

صداگذاری

صداگذاری
( دوباره خواني ۱ )

زني لخت کنار عمويم ايستاده. زني زيبا – بي سن. نگاتيو مي گويد عمويم بيست و چند ساله است. عکاس بود و از نوک پستانهای زن و از سياهي موهای زهارش به آرامي، شمرده شمرده عکس گرفته.
ورق مي زنم. نگاتيوهايي انگار تکراری. زنهای جديد – شايد – در همان حالت ها... همان ژست ها... همان موها... با عکسهايي شبيه به هم: از سينه. از ساق. از شکم. از باسن. از... در بهترين حالت فکر مي کنم مجموعه ايست nudeart از سر هوس از عموی کسخول – نقاش – عکاس هرگز نديده ی قمار باخته ام.
آلبوم نگاتيو را به مادربزرگم نشان مي دهم. مي گويم اين زنها را مي شناختيد؟
بعدها خواهم دانست که اين عکس ها مال زمانيست که عمويم در شيکاگو بوده. بعدها خواهم دانست که اين تصويرهای سياه و سفيد از زناني است که عمويم تنها برای لخت کردن شان و عکس گرفتن از اندام شان، با پول به خانه اش مي آورده. بعدها – عموی دیگرم مي گويد- خواهم دانست با هيچکدامشان نخوابيده.
مادربزرگ عينکش را مي آورد. نگاتيوها را نگاه مي کند. دستهايش مي لرزد. پشيمان مي شوم از سوالي که کرده ام. مي خواهم آلبوم را از دستش بگيرم. نمي گذارد. هر صفحه را با دقت مي نگرد، صفحه هايي با شش رديف هشت تايي. خوشبختانه تعداد صفحات آلبوم از ده بيشتر نيست. مي ايستم و دستهای پيرزن را نگاه مي کنم. مي انديشم با اين چشمها توی اين سياهي دنبال چه مي گردد؟ هيچوقت نخواهم دانست. مي گويد نمي شناسد. دروغ مي گويد. از نم چشمهايش مي فهمم؟ نمي دانم.
بعدها خواهم دانست که مادربزرگ از وجود اين آلبوم خبر نداشته. بعدها خواهم دانست که عمويم عکس ها را برای مادرش مي فرستاده، نگاتيوها را پيش خودش نگاه مي داشته. بعدها خواهم دانست که وقتي تنها چهار سال داشتم، تنها باری که عمويم را ديدم، آلبوم را با خودش آورده. چرا سعي نکرده از وضعيت های متفاوت عکس بگيرد؟ چرا همه ی اين زنها شبيه به هم اند؟ چرا مادربزرگ پنهان مي کند؟
مي دانم عموی بزرگم از اين يکي متنفر است، بوده است. مي دانم با هم از ايران رفته اند. مي دانم سالها با هم در شيکاگو زيسته اند. مي دانم عموی بزرگم سرخورده به ايران باز مي گردد. مي دانم يک زن توی همه ی اين عکس ها بيشتر نيست.
پدر چيزی نمي داند. پدر از عموهايم سالها کوچکتر است. پدرم خيالباف نيست. شاعر نيست. نقاش، نويسنده، عکاس نيست.
چيز عجيبي توی اين قرمزی چشمهای توی نگاتيو هاست. چيز عجيبي توی اين موهای لخت بلند هست.
بعدها در نامه هايي که در کشوی هميشه قفل مادربزرگ مرده ام پيدا خواهم کرد، خواهم دانست که عکس ها را با نامه برای مادربزرگم مي فرستاده. خواهم دانست که مادربزرگ تمام آنها را از بين برده و تنها تعدادی از نامه ها را نگه داشته، نامه هايي که جز احوالپرسي نيست نيست و حرفي از عکس ها نمي زند، مگر در ابتدا يا انتهايشان به اينکه عکسها را همراه نامه فرستاده، اشاره مي کند.
شايد عموی ديگرم دروغ مي گويد. شايد توی اين تصويرها هيچي نيست. شايد نبايد دنبال ردی، نشانه ای، چيزی بگردم.
درواقع دارم به آن زنها فکر مي کنم. به آن پستي ها، بلندی ها، عرياني ها.


آلبوم نگاتيو با نامه های عمويم به مادربزرگ را در گوشه ای از کمدم پيدا کرده ام. به تصويرها و نامه ها و دست خط عمويم نگاه مي کنم. بايد ارتباط جديدی بين اين داده ها پيدا کنم. مي خواهم جايم را با او در پشت دوربين عوض کنم و رجوليتش را در عکسها تثبيت کنم. مي خواهم همان چيزها را بنويسم، همين زنها را. به خاطر مي آورم که مادربزرگ نه خواندن مي دانست و نه نوشتن...





يازدهم اسفند هشتاد و سه

No comments: