Wednesday, March 23, 2005

سه رنگ

دلم مي خواهد بميرم، بميرم، بميرم. اما اين کار را که همه بلدند بکنند.

کافه ی زير دريا – استفانو بنني


سه رنگ

يک - نفتکش ها
دو - نارنجي
سه - خاک



در يادداشت نهم فراموش مي کنم: هميشه نه را جای يک گذاشته ام. اين تاريخها چه معنا دارند؟ تاريخ ها تاريخ ها تاريخ ها



پدر!

اينجا امن است. اجازه ی خروج ندارم. نمي توانم خودم را به جايي برسانم. هفته هاست با کسي حرف نزده ام. ما هم را مي شناسيم؟
اين جا قبرستان ندارد. تو هم مي گويي هيچ کس اينجا نمي ميرد؟ اينطور شنيده ام. شايد حتي توی آن کشتي سوخته هم کسي نبوده، وقتي آتش گرفته. مي گويم شايد آتشش زده اند؟ چه کساني؟ برای پاسخ به اين سوال بيست و پنج سال دير کرده ام: چه کساني؟



مي توانم حدس بزنم وقتي مرد عکس ها را ظاهر مي کند، کسي را مي بيند که خودش را پايين مي اندازد: يک مرد. جرثقيل زرد رنگ است. ساختمان نيمه کاره رها شده.
مرد عکاس: مردی که دنبال سوژه مي گردد؟ اهميتي ندارد. وقتي عکس مي گرفته کسي از جرثقيل سقوط نمي کرده. مرد از آنچه مي بيند متحير است. فردا به آنجا مي رود، پرس و جو مي کند: آيا تازگيها اتفاقي در ساختمان نيمه کاره افتاده؟
- چه جور اتفاقي؟


اولين يادداشت را به خاطر نمي آورم: کي نوشتم؟ باد گرم چشمانم را هنوز مي سوزاند. نوشته بودم دوستت دارم؟ اگر به دستت رسيده، معذرت مي خواهم. آن روزها نياز داشتم دروغ بنويسم، نمي توانستم حرف بزنم، صدايم مي ترکيد. نمي خواستم همه اش دور اين حصار سيمي بچرخم، برسم به جای اولم. زير اين دکلها ( فلرها) شبهای زيادي نخوابيده ام، از بس اين سوختن خيره ام مي کند. دوستت داشتم: ماقبل تاريخ؛ حالا فرقت را نمي دانم. فکر مي کنم ماهي باشي. دلم مي خواست بچسبانم ات به اين دکلهای هميشه روشن از گاز مي سوزد، داغ؛ بوی گوشت ات پرم مي کرد، نه! بوی فلس مي دهي. وقتي برگردم دندان کوسه در دهان دارم، من با آرواره ی کوسه، دوستم داری؟

يک چيز را فهميده ام. نمي دانم کي در موردش حرف زديم: من کورم، هر طرف نگاه مي کنم، درياست. همين است که رنگها با دما تفهيم مي شوند: زرد يعني خلاء. صورتي / مرگ. سبز/ هيچ. سياه/ کودکي و آبي... آبي... آبي... آبي... من کورم. هر طرف را نگاه کنم، درياست.

عزيزم! کرستت را هنوز به جالباسي آويزان مي کني؟

- کسي مرده باشد.
- خيلي ها مرده اند.
- آنجا؟
- کجا؟
- کسي از جرثقيل پايين افتاده؟
- تازگي نه.
- ؟
- سه سال پيش، پسر صاحب زمين، خودش را از بالای آن پايين انداخت. همين شد که نيمه کاره ماند.
- چرا اين کار رو کرد؟
- گفتند ديوانه بود. شما چي فکر مي کنين؟

عکس ها را مي سوزاند. آتش بايگاني عظيمي است.

چندين بار يک يادداشت را با يک ته سيگار توی بطري انداختم در ساحل شمالي به آب. بعد هفته ها توی ساحل جنوبي منتظر ماندم بطری را برگرداني. هيچ وقت جواب يادداشت هايم را نداده ای. گاهي مي پرسم زبان ما را بلد نيست؟ اين جا آدم بزرگ مي آيد، پير مي رود؛ از بچه خبری نيست.


پدر!

کارها خوب پيش مي رود. اسکله ی T آماده شده. رسيدگي به دعوای کارگرها کار هر روزمان است. همه چيز اينجا متفاوت است: يکنواختي اش هم.
برايم ترازو بفرست. مي خواهم خودم را وزن کنم، اين تنها چيزيست که عوض مي شود. بايد همه چيز ثبت شود.


محرمانه:
زني ژاپني، زن نماينده ی شرکت کارفرما. عجيب اينکه انگليسي هم نمي داند. شايد تظاهر مي کند! اشکهايش مثل اشکهای تو شورند. اتفاقي کنار هم مي خوابيم. شوهرش مي داند، چيزی نمي گويد. اين آدم ها را نمي فهمم. مرد مهرباني است، به من گفت به اسم خودش برای بچه شناسنامه مي گيرد، مراقبش خواهد بود، گفت نگران نباشم. نگذاشت زن بچه را بياندازد. يعني چشمهاي من اينقدر بادامي است؟


پدر!

کارفرما نماينده ی جديدی فرستاده. قبلي در ژاپن ماندگار شده، زنش سر زا رفته؛ به خاطر فرزندش نمي تواند بيايد ايران. اين يکي تنهاست. خيلي جوان است. فکر نمي کنم اينجا دوام بياورد. ازينکه نمي گذاری ازين جا خارج شوم، سپاسگزارم. حس مي کنم چيزی که در مورد مرگ آن زن مي گويند دروغ است. اين پروژه حداکثر سه ماه ديگر تمام مي شود.


به آرزويت خواهي رسيد، ديگر بر نمي گردم.


پي نوشت: حضور صميمانه تان مايه ی تسلي خاطر بازماندگان آن مرحوم خواهد بود.



خاطرات ديوار
سوم فروردين هشتادوچهار

No comments: