Sunday, April 10, 2005

یک / از بی صدایی

از خنده آتش ِ دور ِ زني سنگ تا محاصره ی فلج کردن – من : دردی که در استخوان نمي خوابد، در رگ پرتاب مي شود. مردان چرخيدن بي گوش، جز باد: زانو سستاندن، افتاندن، سر به تخم کوباندن، به سنگ، به دريا / خون پر مي دهي از اين شب.
اين ماچه سگها،
ماچه ها،
سگها!
شرت طلا ندارند
خوني هميشه گي از لای پايشان
کس هايشان،ی
زخمي
ست
اول من سنگ مي زنم
محکوم می کنم
شلاق می زنم
نه! اول نيستم. دختری بود که جنين اش را توی شيشه نگه مي دارند، به اندازه ی دست کف چپم از وقتي هميشه کودک بودم؟، توی الکل. سنگي به مرگي که به دنيا نيست، از دنيا آمده: از ترس، از افتادن زني از پله يا مشتي از معاشقه؛ اول سنگيني سنگيست در خلاء که اوست من که نه، نيستم.
اين جا سياهي را با رحم اشتباه گرفته ايد.
حالا نمي گذارند، جفت را پاره کنم، پس سنگ مي زنم، دست به شيشه / وقتي که مي شکند از پشت من اين پدر ندارد


يک / از بي صدايي
بيست و دوم فروردين هشتادوچهار



دختران اورشليم: ما را خواهری کوچک است که پستان ندارد.

غزل غزلهای سليمان / باب هشتم بند هشتم

No comments: