Sunday, June 12, 2005

هزلولی - طرحی برای ایوان

بايد هرچيزی را که متعلق به سزار نبوده است، از او پس گرفت.
يادداشت هايي درباره ی شعر؛ آندره برتون– پل الوآر



هزلولي – طرحي برای ايوان


مويم را از سزار نمي فهمم. کلاف کرکي نرم و سياه که چندشم مي کند. مو جمع مي کنم دارم، هميشه روی سزار گوش مي خوابانم که اينجا وقتي، داغ و زبانش توی گوشم بوی دهاني از گوشت مانده.




پاگرد


شازده - پدربزرگ مادری اش - سبيلهای سفيد زردي داشت : سزار ويرانه ای خانوادگي است. توی جيب هايش نقل ياقوت کبود بود، سيگار و چشماني سرخ با قرنيه هايي نقره فام.
رضاخان که آمد، شازده پشت پنجره ايستاده بود و خره مي کرد: بگيرش. بگيرش. شاه مي خواست سزار را ببيند؟ کسي از سزار بگذرد! به نگاه شازده رام بود، وگرنه دندانهای تيزی داشت سفيد با لکه ای از قلاده ی سياه دور گردنش که ديگر نبود؛ قلاده ای که سالها تنگ مي خواست خفه اش کند، همين بود که بچه های شازده نمي آمدند؛ کسي به آن باغ نمي آمد.
رضاخان خودش مي خواست سگ پيری که آن همه سياه بود را ببيند. سزار نگذاشته بود دستي به شازده برسد: شازده ياقوت کبود به مردم مي داد؛ سگ نگذاشته بود اموال شازده را مصادره کنند.
شاه گفته بود سگ و صاحبش را. گفته بود گرسنه نگه اش دارند و شازده را پيش چشمهايش مثله کنند، گوشتش را بياندازند جلوی سزار. رضاخان از همه ی هرچه شازده داشت، سزار را مي خواست، به آنها گفته بود پيری را با هرچه دارد نمي خواهم، سگ را.
کسي به شازده نمي رسيد توی باغ که مي آمد. مي گفتند هر دو تاشان همان يکي است، هيچکس نمي دانست شازده همان سزار است! مردم مي گفتند اين همه ياقوت؟!
و هيچکس حتي نگاه سزار را تاب بياورد، نمي توانست. بين خودشان از چشمهای شاه مي ترسيدند که از چشمهای سزار هم. آنوقت آن روز شاه سگ را ببيند مي خواست، شد. کسي جرات از نگاه سگ چيزی به شاه بگويد، نداشت. گفته بودند دندان های تيزش. انگار رضاخان مي دانست سگ همه اش را توی چشمهايش مي ريزد. نگاه تيزی اش را توی چشمهای سگ فرو کند، مي خواست؟ کسي نمي دانست؛ اما سگ که مثل نگاه شاه تيز نيست: آن مه روی قرنيه هايش...
اين ها را از نقش چشمهای سزار روی قالي شده، مي داند. قالي ! ارثيه ای که از ياقوت نبود، مانده بود از.


( بادا که به خاطره های شما، همه، زندگي دهم، که زني باشم کتبند شما؛ من شما را خفه خواهم کرد. اشراقها – آرتور رمبو )


به سمت ايوان


رضاخان که آمد؛ باغ تاريک گردوهای بلند بود هميشه با ديوارهای گلي و بوی خاک. گفته بود سزار را مي خواهد، بياوريدش. مي خواست از شنيده بود مي گفتند هرکس توی باغ آمده، برگشته بود ترس فلج اش کرده از سياهي انبوه بزرگي که آنها اسمش را سزار مي گفتند از چشمهای ترسناکش را، ببيند.
شازده پشت پنجره بود اگر کسي مي آمد و به آن سياهي سيال که همه جا بود و بعد صدای زوزه که مي آمد مي دانست کسي که آمده جای دندانهای سزار برجاييش نقر شده؛ نگاه مي کرد.
مردم ترسي از ترحم در چشمهايشان خوابيده بود با ياقوت که مي گرفتند جای پول؛ شازده اين را مي دانست شير مي خريد، نان مي خريد، که.
به سزار مي گويم اگر بودم مي خواستم جای تمام آن همه ياقوت چشمهای پيری را داشته باشم. سزار مي گويد تو همان چشمها را داری، غرغر مي کند. بلند مي شوم نگاهم را توی چشمهای خودم در آينه به نقره ای برق مي ماند، مي گويم. دراز مي کشم روی سزار و مي خوابيم: رضاخان از صدای پايش روی هرزه ها مي آيد، مي ايستم ابرو در هم کشيده پنجره پشت که اينبار کيست نترسيده آمده از باغ، با چشمهايم دنبال سزار، چشم های نقره ای ام، مي گردم انگار حالا بايد وقتش که از گوشه ای، لای درختي، پشت بوته ای کسي را از نگاه خشک کند يا خره، رسيده. ايستاده ام از بيرون مي بينم سزار کجاست، مي دانم کسي که پايش آنجا باز شده کيست، شازده نمي داند. مني که پشت پنجره شازده ام دست توی جيبهايم مي کنم، ياقوت های اين همه را فراموش کرده، سيگار آتش مي گيرم و اين مرد چطور خيلي نمي ترسد دارد مي آيد و پس سزار کو؟ تن گرم اش زير تنم مسطح و بي زبری نوازشم مي کند. مردی به من نگاه مي کند انگار از چشمهايم را مي کاود پشت شيشه که نور توي صورت خش برداشته اش، دل دل مي کنم سزار را. بزاق اش موهای پشت لبم را...
شازده پيدا نمي شود. مادرم مي گويد توی باغ، درخت، انار بود قبل از گردو که باشد. دانه های درشت اشک سرخ مي چکيد. بعد کف يکي از آن همه اتاق را پر کرده از دانه انار شازده. مادر که ديگر بر نمي گردد، شازده در اتاق سرخ را برای هميشه قفل مي کند. ما بچه ايم را للـه به هم مي رساند. آن روزها چيزی از چهره ی شازده سر خورده بود، مثلن پير شده بود، سي سالش بود. خودش را به آينه نمي داد. يکروز که آمديم، همه ی ديوارها آينه بود آنوقت، دهانمان بهت آورد. تازگي هايش مادر رفته بود انگار يک سال مي گذشت، وقتي رفت بود که شازده داد به جز يک درخت، انارستان را مثله کردند؟ مادر فکر مي کرد دارد ديوانه مي شود، به پدرش مي گفت شازده. هيچوقت نفهميد پدرش بوده. سزار مي گويد شايد آن زن بيوه بود که بچه هايش را گذاشت پيش شازده و برنگشت. مادر از توی نگاه شازده مي جَست، پس چطور چشمهای من اين همه؟ مي گويم. شايد سي سالش بود!
اينجا روی سزار هر خوابي که مي بينم شازده ام و بازدم داغ سزار توی گوشم، چيزهايي از آن وقت های شازده مي آورد روبروی چشمم تا ته اين سياهي.


- بدين گونه او خفته بود و خود را به مهر من سپرده بود / و از فراز تخت به رضامندی لبخند مي زد... / عزيز من برهنه بود... گلهای شر، شارل بودلر -


ستون ها


سر به پهلويش مي چسبانم. با پاشنه ی بلند کفشم، تنش را سوراخ روی سوراخ، خون تلخ اش گلويم را سوزانده سزار از سيگاری که توی گوشش و بوی جرز و دود که خاموش کرده بودم توی دماغم مي زند، عرق کرده و لخت مي افتم. مي گويم دروغ مي گويي، نمي دانم کدام سنگ تويش هست که پشه مرده اگر باشد پس اصل است، ياقوت که دانه ندارد. يادم نمي آيد کدام سنگ. قالي را چنگ مي زنم، سزار از به خودش مي پيچد درد، خوابم برده. مي دهم آينه به ديوارها بکوبند، مي ايستم نگاه مي کنم، آينه های قدی که خودم را گم مي کنم. مي خواهم به اندازه ی همه ی اين سال ها آينه به ديوار، من ديوانه نيستم که خودم را اين همه سال، هيچ دانه اناری زير پايم نچرقيده، برای اينکه آن چيز بايد از صورتم مي افتاد بود که نگاه ام نمي کردم. دستهايم قدرت چشمهايم را ندارند که بتوانم کنده باشم اين نقره ای برق تويشان خودم را با ديدنم مدام تکرار مي کرد، اين نديدن ام چيزی را عوض نکرده؟ سقف هم آينه مي خواهد، شايد خودم را از اينجا بيرون نبرم، روی صندلي که مي گذارم آن وسط مي نشينم و مردی که نمي شناسم را هر طرف روی اين همه صندلي نشسته، نگاه مي کنم در آن کنج صورتي از مرد که چپ و راست ندارد خيره ام کرده. سگتوله ای که برايم آورده اند مي گويند نژادش اسکاتلنديست، قرار است به اندازه ی مردی نشسته روی صندلي بشود حالا که توله ای شش ماهه است چطور پس تا کمرم مي رسد، فکر کردم بياندازم اش به جان اين مرد نشسته روی صندلي. سياه است، هي خودش را به ديوارهای شيشه ای مي کوباند؛ اين غريبه مي ترساندش؟ چرا از پشت گردوها نمي آيد بگيردش! اين نور نمي گذارد چشمهاي مردکه را ببينم. لزجي انار از کجاست زير پايم؟!


" در مغز من، زنبوريست که حرف مي زند. شعر ماه / ماکس ژاکوب "


ديوار
از سزار بلند مي شوم زنگ که مي شنوم، دستهايم را پشتم ازين سرخي خون پاک نمي شود سزار قايم کنم مي روم و هيچکس نيست پاکتي که در را مي بندم نگاهم را مي گيرد، رويش جای پنجه هاي حيوانيست خوني با چيزی ننوشته.
توی اتاق، سزار با زخمي هم آمده نگاهم مي کند، پاکت را نشانش مي دهم و چه کارش کنم؟ نامه ای بي خط نوشته که مي گويد ازين چشمها يکي را خورده ام و ديگری برای خودت. سنگ نقره ای از پاکت در آورده را به سزار قالي بي چشم پرت مي کنم. مادر مي گويد اين قاليچه به ديوار نبود، وقتي که آمديم بود که آينه های خورد شده کف را برداشته بود و خوني جای رده پاهای شازده کف اتاق. مي گويد به ما که خبر دادند آمديم، نه شازده بود يا هيچکس، قاليچه را به ما دادند و باغ گرفته شد، شازده هرگز نه برگشت و نه. مي گويم چيزی برای سوزاندن.


« چشمان من به جز خودم به هيچکس ديگر تعلق ندارد. و من آنها را بر گونه های تروتازه ام که باد سخنان شما پژمرده اش کرده است، سنجاق مي کنم. ميدانهای مغناطيسي، آندره برتون – فيليپ سوپو»



خاطرات ديوار
بيست و دوم خورداد هشتادوچهار

No comments: