Wednesday, June 15, 2005

خاطرات دیوار / خورداد هشتادوچهار

عناصر تكرارشونده: سازنده هويت


چيزهايى اساسى هستند كه حضور مدام داشته باشند. حضور مدام زمانيتى است كه شكل معمولى مواجهه با آن تجربه تكرار است. نزد ما چه چيزهايى تكرار مى شوند؟
ستمگرى و خودكامگى و بلاهت، پديده هاى آشنايى هستند كه در پهنه سياست و اِعمال قدرت مدام به آنها برمى خوريم. اين ها اما هرآينه به مردمى خاص تعلق ندارند. دانايى و نرم خويى شايد خصلت هايى بين المللى نباشند، اما مى شود گفت كه نادانى و خشونت ورزى تقريباً به تساوى ميان همگان تقسيم شده اند. ما در جستجوى هويت به دنبال چيزهايى فراتر و عميق تر مى گرديم.
گادامر، فيلسوف آلمانى، به عنوان امرى تكرارشونده كه در هر تكرارى نو است و به اين دليل كسالت آور نيست، از جشن هاى سالانه نام مى برد. عزادارى هاى هر سال نيز چنين اند. شايد هويت ايرانى را بتوان در جشن ها و سوگوارى هاى هرساله اش جست. شايد ما چيزى باشيم ميان نوروز و عاشورا. گادامر موضوع تكرار را در مبحث تفسير هنر مطرح كرده است. از نظر او خواندن شعر كسى چون حافظ به جشن مى ماند، نه جشنى يك باره، بلكه تكرارشونده. حافظ در ميان ما حضورى مداوم دارد. اين حتماً اتفاقى نيست. ما غزل هاى او را مكرر در مكرر مى خوانيم. تكرار در خواندن شعر حافظ به نوروز مى ماند كه تكرار مى شود، اما هرسال حادثه اى نو است. اين بيت حافظ را مى خوانيم و در موقعيت هاى مختلف بر ذهن و زبان جاريش مى كنيم:
من اين مرقع پشمينه بهر آن دارم/ كه زير خرقه كشم مى، كسى گمان مبرد.
بيت به حادثه اى تكرارشونده اشاره دارد. اشاره به كارى دارد كه ما در آن مهارت داريم. معلوم نيست كه اين كار چيست: دورويى است يا زرنگى؟ همساز شدن محافظه كارانه با بيرون است يا فعاليت مخفى انقلابى؟ ترس است يا شجاعت؟ ايمانى است كه روكش آن كفر است يا كفرى است كه روكش آن ايمان است؟ در تفسير اين بيت به توافقى نمى رسيم. هركس چيزى مى گويد. اين بيت تبيينى نه از يك داستان، بلكه از داستان هاست. تاريخ نداريم، تاريخ ها داريم. هميشه وجودى داشته ايم رسمى و وجودى غيررسمى. اين جاييم و اين جا نيستيم. مى مانيم بر سر پيمانمان و نمى مانيم.
ايرانيان در زير خرقه خود واقعاً چه چيزى را پنهان كرده اند؟ نمى دانم كه اگر زمانى در «باده كشى» نيازى به پنهان كارى نباشد، از ايرانيان چه در خواهد آمد. آيا آنان اين نياز را بازتوليد نخواهند كرد؟ هويتشان در آن باده است، آن باده كشى پنهان است، نقشى است كه بازى مى كنند يا نياز به بازيگرى است؟


محمدرضا نيکفر – روزنامه ی شرق، بيست و دوم خرداد هشتادوچهار




اسلام جم هور
اگر از سوختن دربايست کردن گريز نيست، تئو آمدنا حائل شد دست بر آتش که مبادا تمکين؛ اين گوشه نشستن حاجت از غير بر نياورد. مکاره گي اراده اما که خواست شد در مشتي چون ارزني که پس ِ افشاندن و نگريست اين چينه دان چه ملاء بر مي دارد و باز همي ترکد از پری بس، که اين نه يک تايي که هستي را خواست در ذره است و ساحت چنين. اين "يک" بي حاصلي است و نه شايست در يکان بيامدن و خفتن مگر دستار گردن نهاده باشي از فولاد سخت تا در خاکت بيافکند يا بر سر که اين عزلت ماده خری را ماند ميان استران که هرچه خود نياميزد اما از نگاه تيز و رشک ايمن نبود يا چشم داشت، در آخوری چنين که نه جايي تواند بود کاهي را که درنگر نيايد. پس رنگ و خرقه مي بايست يا لهيب و سوزش؟
گفته آمده تالس را که چرخ از آب آمده و در آن ساکن، منظور که برداشتند چرخآب شد و آسياب گشت. حال هرکس تالس آمده و منظور برمي دارد که اين چرخ را استقامت گرفته و انحنا برآمده و آب به الف برنيامده و آن خواست معدوم آمده. هيهات! افسانه آورده ای و نوح بر کشتي نشانده ای؟ مر اين سبوح قدوس شام تا بام رج زدن را فناست چه من که تئو ام، تو ام، از شعله بيرون آمده و مي خندم تکرار فنات منقطع گشته و رنگ مي بازی؟ عجز کشتي نشستن ات بس که اين همان آن نوح است و من که خضر خود تويي که ندانستي يا موسي. اينت دل به آب سپردن تاريک اندر سمک است و هي من از من بيرون مي کشي و چشمت انتظار مي شود به آمدن ديگر من که از هراس بر دارد و باز به سجده در فکند، عُجاب. خود از من خالي کردني چنين، چنان مستهزيست که زهي نداني من را با من پر کردنيست. آن خواست من ام که تئو ام، تو ام و نداني.




خاطرات ديوار
بيست و پنجم خورداد هشتاد و چهار

No comments: