Wednesday, July 6, 2005

مجلد اعترافات / آخشیج / نامه پاره - تیر هشتادوچهار


آه اميرزاده ی کاشي ها
با اشک های آبي ات!

از شعر ترانه ی آبي – ا.شاملو



آخشيج


فراموش مي کنم از در و تو که خيمه ای و گليم و گبه و کوسن. حالا که گريه مي کني من ياد به يک مرد گفتم، که اشکهايت صورتي و آبي - فيروزه ای آب مي دهد را، مي افتم که برای چندين هميشه ی شما شبح مي شوم وقتي که بازبگردم اين صندلي و پوتين در سردی بي امان نوری مستقيم بر صحنه و تکرار سايه ها... سايه ها... مي خنديدن و شما حتي يادم را از يونسکو و "کرگدن" که نه اما آدم های (؟) " آينده از آن تخم مرغ ها" ست که مي اندازيد و من ياد شما را؟، کوسن که لای صورتت يا اصلن صورتت.
من جايي خوانده ام يا خوابم را که با ريمل آبي و انگار چاه که صورتت را خط خطي مي کرد آب، آن همه؟، يا بوده که مي آيد از ياد يا خاطره، خواب؟ تو مي روی و مي گويي و من آن همه درخت را بلند و چنار و اين همه ساله را، هنوز تماشا که مي کنم مي آيم مي گويم چرا کلاغ نه، باشم؟ به اين کلاغ ها فرصت بدهي که به جای عقيق از چشمت بر مي دارند و بر نداشتم؟، من که اين همه کلاغم!
دوباره هوس مي کنم، نه / بر مي گردم و کاری تمام نکرده بودم تا ته حالا که خون و کلاغ قاطي شد راه برای لاش خورها که مگر نگفته بودم سوراخي و ديواری و گلوله ای درست در فاصله؟ برگشتنا با موهای سفيد رنگ گرفته و چروک های زير پودر خوابيده اگر دندانم نبود، نبود نمي شناختي ام، اين ها را برای تو مي نويسم که نمي خواني و باز همه با هم قاطي مي کنند و هرکس به آينه نگاه مي رود و تويي.
شما نشسته ايد و روی هر برگ اسمهايتان را ننوشته از خط هايتان مي شناسم برايم که هر برگم و من آن ته روی نيمکتي جلد باز مانده افتاده ام و اين خواب که تمام شود برگها را سياه کرده مي آوريد و کتاب مي شود، من ام. و من که نه اين هايم – مثل فقط يک دست، همان يک دست تهوع – سارتر، حالم را مي ترساند – يک دستم، قرار است اين ها را به خودم به اضافه کنم يا به خنده – لبهايم دچار همان عقب ماندگي است، با آن صدا اگر بخواني که به يادت مي آورم – چيزی از مرگ کاشي ها نبودم؟
نه فراموش مي کني و يخي و سری همين دستها که با آن: آتش ها مي کردم، نمي خواند؛ اين اژدهاک يک سر هفت است و برای شانه هايت، هر کدامتان، به اندازه مي آيد اگر تازه باز هم هست را نگويم که خودش نمي داند کدام سر به سر بزند که يک بار سر به سر بشود.
بس ام برای ماضي. بس ام برای شمع پيمانه گرفتن ازين چشم گرم آب تا روشن نگه داشتن، خواب ديدن. بس ام برای آن صدای – پدر تارکوفسکي – توی آينه. بس ام آينده ی جنازه ای لخت، صورت لهيده کنار راه آب...


نام (ه) پاره
پانزده تير هشتاد و چهار




و نمي دانم چرا هميشه بين دو کلمه ی به ظاهر مترادف صيد و شکار فرق فراوان ديده ام. صيد تصادفي است، شکار عمدي. و من از شکارچي بيشتر خوشم مي آيد، البته نه از هر شکار او. بلکه قابليت طرف جاييست که به سادگي نمي توان از آن گذشت، شکارچي به عمد مي زند. هميشه انگار تير خلاص مي زند. بگذريم.

از مقاله ی "رويای بيدار" – رضا براهني

No comments: