Tuesday, July 19, 2005

جلق‌نوشت / به قصد لاس - تیر هشتادوچهار





اينبار که بلغزم در فرو غلتش ام به ياد خواهم آورد راهي که بالا مي رود، همانيست که پايين مي آيد (هراکليت). از چه مي گريزم؟




- تخمي ايه آقا، هرچي گنده تر مي شه، تخمي تر مي شه ! ( It wears sir, as it grows )






اسپرم هايي که از – به خود تجاوز کرده اند




اين فرسودگي چندان است که برای خودمان دست به قلم مي شويم، آنطور که پيشتر سجاده بود و تسبيح چه حالاست که از خودمان به خودمان يادداشت مي نويسيم و که از معبر شبکه ها و ماهواره ها و سرورها برايمان بازنمايي گردد، انگار اين خيره شدن ساعت به ساعت – آن چنان که تصوير خود را فراموش کرده ام، اين سياهي مدام و با قاطي اش خاکستر افسرده (فرسوده؟) جايش را گرفته – به اين واژ- ها که گونه اي برون فکني است، شايد، يا تقدس رازيست که برملا شده، حقيقتي که از آن روی مي گردانم / يم يا از آن ديگر-ی است، من را از گوبلای خان تا رم، به مارکوپلويي مي رساند که کم مانده منم. تا آنجا که اين کدام است که مي نگرد، من ام از چشمهايي زير دستي به نظر: بالايي که دستي روی کاغذی که از دستي از کاغذ برآمده که نه هيچ کدام از آن من نيست، با تاکيد نمي دانم ام که اشر ( M.C Escher ) يا سارتر کدام بيشتر انزجارشان از دستي بوده که طرح مي زده يا مي نوشته يا آنکه از نوشته بر مي خاسته يا از بوم که همزمان هم مي نوشته هم ادامه ی اين خطوط؟! – که من چشمهايم را از آن من است يا اين سياهي خيره ام مي کند؛ آنوقت انگار مي کنم اين نقطه – سياهي – تمام افقم را فر مي گيرد.
نامه هايي برای عزيزی از دست رفته؟ يا يادداشتهايي که برسد به دست محبوب، از استپان تروفي موويچ به واروارا (جن زدگان – داستايووسکي) يا از داستايووسکي به داستايووسکي : از خوک پيری به توله ای از دست رفته! که نهايتن خود نيز طبيب / مسيح، هست و خود را به تلقين هراس از – حلول، تسخيرشده گي - عفريت به رود مي افکند (لوقا – باب هشتم).


شايد يکي از آموزه ها اين باشد: در لحظه ای که نقش برای تو نيست، سکوتي ببايد که دقيقه ها بيانجامد و لازم آمده باشد که از جا نجنبي که اين خود يعني خيره بودن که حتي پلک نزني هم بر صحنه و اين خيره گي اگر در قراری باشي که نگاهت بر مدار تماشاچي بيايد، کانون ديدت را در ورای آخرين تصوير چنان متمرکز مي کني که اين ها که بيننده اند، اصلن نيستند، اشباحي باشند در تعليق که اصلن نباشند، باشند. اين تاکيد و تکرار نبودن سايه ها، خيال يا وهم بودن شان را تشديد مي کند؛ انگار که در چشمان خودت در دورترين تصوير واتابيده بر دو آينه در روبرو چشمان ديگری از خودت بجويي، لختي از اينجاست. ( اين را از رخوتي به خاطر مي آورم در حين تماشا کننده گي که زني چونان خودشيفته در نگاه من که آخرين بودم، نقش قديم را به نقش جديد مستحيل مي کرد. تو نمي فهمي که او برای من بآزي مي کرد، بازی در نهايت باز- ی ، خود را برهنه کردن بي شتاب؛ از خود رخت گشودن.)


جنوني به تقريب با ارضايي از خودزني / خود – زني : ملکه ای عقيم که زادماني از توست با پرستشي (پرسشي) مدام تا جماع : چاله ای مسدود از گچ، بي به ياد آوری پيکرتراشي کلبي مسلک که دستش به تقديس اسبابش رفته و انگار خودش را در خودش خالي مي کرده يا طوری هم جنس خواهي! مکرر مي کنم : دست به قهوه ی سينه کشاندن و لزجي لبه ها را به انگشت بر لبها نشاندن؛ جن و نون خود زني. زني... زن.. ای، سپس.






به قصد لاس
برای پاندا ی عزيز
بيست و نهم تير هشتاد و چهار

No comments: