Friday, July 29, 2005

از بی‌صدایی / انکبوت - مهر هشتادوچهار





من از آن هيچکس نيستم و از آن همگانم. پيش از آنکه وارد شويد در اينجا بوده ايد و پس از آنکه خارج شويد در اينجا خواهيد بود.


ژاک جبری مذهب و استادش – ديدرو








انکبوت


بارويي محصور به ديوارهايي از مقوا، سايه هاي جيوه ای به جای پنجره / مردی با عينک تيره و عصای سفيد مدام سقوط مي کند. آنطرف کساني بر روی صندلي گرد نشسته روزنامه مي خوانند.


چهارپايه، کليشه و طناب، و لرزشي خفيف در کتفم، دور گردنم. چون از خون مي ترسم با کاتر توی دست راست و پرواز. به تماشاگران هشدار مي دهم اگر نمايش است پس، سابقا.
تاريک محض يک چند لحظه با سکوت پر و القا / صدای زني در آب مي افتد که هيزمي از آتش مي گيرد: پشت ديوار، مقواهای سفيد سرخ شده با دستي فواره زده بر تني که تاب مي خورد و گر گرفتن ديوار از آتش.
( برای قاطي کردن ام با تصوير يا برای بازگشت تصوير به متن؟ " من " را به اضافه مي کنم به برای همين از سکوت بهت تان کسي بر مي خيزد، پايين مي آيد پای مردی آويزان را مي گيرد تابش مي دهد و قهقهه ای کور و زمخت. دور صحنه مي چرخد همچنانکه که به لاشه ی آويزان تاب مي دهد و چهارپايه را بر جايي مي نشاند، در نشستن مي قهقهد و خوني از رگ مي ريزد را با انگشت به دهان مي برد:
- لابد اگه من اين وسط نايستاده بودمو شما از خودتون نمي پرسيدين که اين مرتيکه کيه پا شده اومده رو صحنه، الان صدای کف زدن و خم و راست شدن اينا - به مرد آويزان اشاره مي کند - بلند شده بود.
- اونوقت منم مث بقيه پا شده بودم و دست مي زدم و به اين فکر مي کردم زودتر...
با تاني سيگاري بيرون مي آورد، مي گيراند، به سمت کومه مي رود و به لگد چوب ها مي پراکند:
- اما حالا ديگه نه.
" تقلا کردن، روايتي از پيش گفته شده را به جريان در آوردن، فرمان دادن: دانستن حالای اتفاق – قدم بعدی"
" ناتواني در به دست گرفتن اوضاع آن چنان که از پيش مقرر گشته "
" پرانتز در پرانتز آوردن " معلق نگه داشتن " "
( گفتم – از به ياد آوردن اينکه گفته بود – محبوس کردني است اين در برج ته نداردي بدون سقف و پير شدن: زوزه کشيدن ) )
نعشي در کار نيست، کسي پايين آمده و پايم را تکان مي دهد، دستهايم را مي گيرد، سرمايش را يخ نمي زند! و اين خون که خون است را نمي فهمد: جا خالي کرده ام، اينکه هميشه کسي جاي خالي را پر مي کند و فرياد مي زند هيچ چيز برای هيچ کسي که اينجاست غير منتظره نيست، هرکس انتظار چيزی را مي کشد که توقع اش را ندارد، هيچ کدامشان باور نمي کنند برای من سهمي در بازی نبوده است، شما نمي توانيد به آنها بباورانيد... و . من تاب مي خورم و کسي مرگ را باور نمي کند سفيدی و بي حالتي چهره ام فقط بسيار طبيعي است.
- نه. بازی ضعيفه.
" اين را مي دانيم. برای از زمان خارج کردن هر تصوری که در ذهن تماشاگران مي گذرد و به مکان آوردنشان ميداني ايجاد کرده ايم با مرکزيت جنازه ای خنثي – چهار آهن ربا به طول ده سانتي متر را در صفحه ای از اقطاب شان به هم متصل کنيد، قطعه ی پنجمي مخروطي که سطح مقطع استوانه ايست به ارتفاع يک سانتي متر و قطر پنج را در مرکز صفحه با فاصله ای چنان تنظيم کنيد که حاصل جمع نيرو و جاذبه برابر صفر گردد، در اين صورت مخروط در ميدان به گردش خواهد آمد بي آنکه سقوط کند - مردی برای ايجاد تعادل بدون پيش پرداخت خودش را به مرکز ميدان مي رساند و نعش را مي تاباند: کسي بي آنکه از قصد گرداننده ی بازی آگاه باشد خودش را در تيررس لذت او قرار داده؟ نقش جاذبه ی زمين در ايجاد اين تعادل قابل شبيه سازی با کيست؟ کسي را به عنوان شاهد احضار کنيد. "
مي خواهم بگويم من را از دست اين ديوانه نجات دهيد، بوی موهايم را که از آتش دور گرفته ام سوخته توی مشامم مي زند، شايد نقش جديدی بدون اطلاع من به نمايش اضافه شده؟ يا اگر اين مرد خودش آمده پس چرا مانع اش نمي شوند؟ طناب گردنم را مي سوزاند
- بهتره به جای اينکه دستاش رو ببنديم و صحنه ی خودکشي با دار مثه هميشه رو بسازيم، مي گم يه کاتر بديم دستش که همزمان رگش رو بزنه که...
- مسخرست.
- چرا؟
- اين قسمتو بايد حذف کرد. مگه گوشمون از گناه بقيه رو به دوش کشيدن پر نيست؟
دوباره بر چهارپايه مي نشيند. صحنه را روشن مي کنند.
- نه! نمي تونين اينطوری تمومش کنين. من هنوز حرفم رو نزدم...
نگاهش وا مي رود، خيره مي شود و سکوتي دامنه دار. صحنه تاريک مي شود... و بعد روشن. صدای دست زدني بلند مي شود... کساني همراهي مي کنند و کساني بي درنگ خارج مي شوند...
به مردی که هنوز روی چهارپايه نشسته، نزديک مي شوم، شانه اش را مي فشارم و مي خواهم که يک شب ديگر به اينجا بيايد و اين بار برای اينکه همين کار را تکرار کند.
( نمي خواهم زير بار بروم، همچنانکه نمي خواهم لحن ابتدايي را حفظ کنم. برايم علي السويه است. چيزی که به ذهن نقش خنثي رسيده است همان چيزی است که مي خواستم: انتخاب سفت کردن طناب برای آن شب و بريدن رگ به طور همزمان برای آن شب. خنثي کسي است که مي خواهد مرکزيت را از مرد نامنتظر به سمت خودش بگرداند.
- اين طوری زودتر فراموش مي شه.


مردی با عينک تيره و عصای سفيد، عرض صحنه را مي پيمايد.






پنج از بي صدايي
هفت مرداد هشتاد و چهار

No comments: