Friday, September 23, 2005

صداگذاری

بر بستری از ته سيگار دراز مي کشي، خوابت مي آيد: مردی جمجمه اش در دست با خوني از گلوی اش، دست ديگرش از پرنده ای است گريه مي کند... مي آيد.




محب سرگردان و غريب از آن روست که دلش را بر هيچ آفريده آشنايي نيست و در هيچ مقامش نزول و وقفت نيست، گرچه در وطن است، مسافر است.


بحر الحقيقه – احمد غزالي






ميز کتاب دارد را مي نويسد. نمي خواهد چيزی بفهمي را مي گويد و از حالا اينکه در جريان آنچه اتفاق نمي افتد. مي گويد: خواندن اتفاقي مستور که نه افتاده است؛ مي خندد.
از خواب آغاز مي شود که او پيکره ای برايش مي سازد. مي نويسد کلمات را بر قامتش مي دوزم و تو به هياتي پوشيده از نقاط و خطوطي نه خواندني، بيرون مي آيي. وارد که مي شود تل سفيدی در هرجا با نمايه ای سوخته – نقر شده ای که شايد مستطيل يا مربع، بيضي يا ذوزنقه ای بي شکل در فضا با عناويني خارج از خط: مردی است پيش مي آيد سر به دست با خوني که از مي چکد و پرنده ای گريه مي کند دست ديگرش. التماس مرغ عشقي در آب افتاده دور مي شود تا زمزمه ی گمي در گوش از رود يا گريه و دورتر آبشاری که پرنده، طرح بچه آهويي است زانو زده با زبان آويزان تا بنوشد و گدازه جاي آب را گرفته که آهوچه خاکستر مي شود، فرو مي ريزد.
هميشه خودت را جای او مي گذاری مي گويد و من هم خودم را جايت، مي نويسد. تو دست او را مي خواني و او با دستهای تو مي نويسد: از دستهايت مي گريزم. مکالمه مي خيزد: تو هر بار نام بر مي داری، او را به درون مي کشي. به حداقل مي رسد، تکثير مي شود: تو.
بر من که مي نويسي خط مي زنم.
سه ماه است دنبال ضمير مي گردم.
آنارشيسمي وانموده با اشکهای دخترکي تازه از دنيا آمده و فريادهای جنده ای که به نرخش نداديم، حسابش نکرديم؛ وقتي آمدی لای ورقهايم دراز کشيده بودم، پولي که روی ميز گذاشتي و رفتي، برای سيگار و کاغذ... هنوز صدای گريه بچه توی سرم با دود و چشمهای پف کرده ات مي آيد.
مي نويسد توالي خطوط، زماني خطي در مکث جملات، ضميری برای توی ماضي، ضميری برای توی حال و برای جمع بستن ات... حفظ کردنت در مضارع بر صليب اش مي کشد: در همان حال، همانوقتيکه... مي خواهد برای يک لحظه بنويسد؛ راوي از روايت گرفتن، روايت از روايت برداشتن.
بتهوون.
دستم را پيش آن چنان که بالزاک مي گويد: و شانه ی سفيد از دکولته برجهيده را بوسيد (زنبق دره)؛ مي بردم که چنان اين سفيدی بنمايد تا بعد پريشاني پسری باکره بر التهاب سينه اش مي گدازد را لبهاش داغ بر دست ام مي گذارد و لرزان از تيز نگاهم مي گريزد، اگر زن بودم و صدای خنده های گسيخته ام که پتک بر سرش... چه جنون کاسب کارانه ای.
يا واگنر؟
سرت گيجه مي خورد. نگاهت را مي چرخاني. از تو مي ترسي از القای او مقاومت مي کني. همين مبارزه را مي خواهد، مي نويسد و مثل خراش يا خراش بر چهره ات را. از به تو مي نويسد مي گويد مي خواستم نامه بنويسم، سه ماه است پاره ات مي کنم، پاک ات مي کنم و به نشانی ای که نمي دانم.


نفرين بر آنکه استخوانهای‌م را جابجا کند.
شکسپير




صداگذاری
يک مهر هشتاد و چهار

No comments: