برای ناتالی –
"چگونه تنش به خوردنِ ما دهد؟"
یوحنا، 6:52
"جغرافیای سگ"
به امیر حکیمی
شمال/تمام.
بر راههای کف دستم
یولیا
کرم بود. مشت کردم و پرواز شد.
بازی.
قرار شد توی جنگل سیاه که پنج ساعت غرب شهر بود لخت باشم و سردم باشد و بلرزم و بدوم او از پشت درختی، آید، گرمام کند. آنجا که اوست میز خیاطیست توی برف و آن طرف میز غذاست با چهار کنده جای صندلی و آنطرف آتشی در اجاقی که دیوار نداشت، دیوار نبود، خانه برف بود و سقف و دیوار و پنجره، آسمان و درخت و فاصله. به آنا گفتم آن زن باشد ولی لخت نمیشود، اگر بشود دوست ندارد چیزهایش معلوم باشد، همین گفت چیزهایش. من گفتم معلوم نباشد و او قبول کرد زن باشد گفت مگر نیستم؟ من فقط قرار بود به او بگویم که قبول کند به من ربط نداشت دیگر، اینطور که وقتی بغلش کرده باشم و میبوسمش و چشمهایش را و گردنش را و دستم را میبرم پایین، خیس باشد، آنوقت بگویم که قبول کند قرار گذاشته بودیم و این توی فیلم بود توی برف که زیر گوشش گفتم بازی میکنی و دوربین دهانم را نشان میداد که صدا نداشت، موهای من سیاه سیاه است و پوست من یخزده و گندم و موهاش، توی صورتم همین را گفتم و او قبول کرد. جی سوت زد و کات داد. بعد توی آشپزخانه پیشپند نارنجی و زرد و زیرش لخت بود و مردش پاتو نامی، پاتو نقاش است که توی خیابان میخوابد مست است و میمیرد، به جی گفتم از کجا پیداش کردی و رفتیم یک روز خانهاش، گفتم خانه دارد؟ اتاق داشت اندازهی قبر پر از خرت و پرت و آشغال از خیابان جمع کرده، برایمان ویسکی آورد که ویسکی نبود جرعهای که نوشیدم تف کردم، گفتم این چه کوفتیست، جی گفت چیزی نگو، آنوقت پاتو توی خرت و پرتهاش دنبال نقاشی آن زن، آنا، زنی که کشیده بود. به جی گفتم دروغ میگوید. این را پیدا کرده وقتی دوباره پاتو آمد، از توی اتاق کوچکی که به اندازهی دو تا آدم ایستاده جا نداشت و او که میرفت توش گم میشد من فکر کردم آن اتاق به اتاق دیگر و از اتاق دیگر به اتاق دیگر میرود که آن در مخفی قصریست که از خیابان دزدیده، لباس کار تنش بود و بوم تازه آورد توی راهروی سفیدی که آنجا نشسته بودیم؛ گفتم اینجا کجاست، زندان بوده، شاید، انگار، آنجا، با رنگهاش، جی گفت لباست را بکن. کندم و پاتو گفت به دیوار تکیه نده و ندادم و گفت تکان نخور و نخوردم و گفت دستت را از آنجات بردار و برداشتم و کنار آن در بایست، نه بین این دوتا در بایست و آنا را آورد گذاشت کنار زانوم.
سردم بود جی مجبورم کرد به همان ویسکی، که نبود.
قبلن هم شده بود ایستاده، چشمهایم را ببندم و همانطور منجمد، یولیا آمد، توی همان راهرو در اتاقی گم فرو رفت و خواستم دنبالش بروم، رفتم که پاتو گفت تکان نخور، نخوردم؛ گفت دستت را بیاور بالا و روبروی صورتت پیش سینهات سرت را بیانداز پایین نگاهش کن، نگاه کردم، کرم بود.
فیلم.
و مردش که پاتوست، مست که میآید، از پشت بغلش میکند و او را هل میدهد دهانش بوی الکل و آن صحنه طوری بشود که خنده داشته باشد. به جی گفتم من نمیفهمم چرا زنِ زیرِ پیشبند لخت باشد ولی قرار نبود من حرف بزنم و نظر داشته باشم، من مرد گمشدهی سیاهمو که میدوید و آن زن، که از شهر گریخته بود، پاتو را کشت، با چاقو که داشت میشست وقتی آمد مثل همیشه هلش داد، افتاد زمین و افتاد که رویش، بیهوا شد و او همانطور لخت با چاقو توی خیابان خونی و جاده دوید تا در جنگل سیاه خانه کرد، اما آنطور که آن خانه همیشه آنجا بود و آن زن همیشه آنجا بود و آن زن دیگر که همین زن بود همیشه پاتو را میکشد و فرار میکند به خودش میرسد و پشت میز خیاطی مینشیند، پیشبند تازه میدوزد.
هیچ ازین داستان نمیفهمم، به جی گفتم وقتی میشد حرف بزنم. گفتم لااقل نمای نزدیک میز خیاطی و دست زن و پیشبند، پوست تن پاتو و چشم پاتو و لب پاتو. پس من و آنا شبانه به اتاق پاتو رفتیم و پوستش را کندیم وُ من که میخواستم توی قصر بچرخم، در کوچکی که دیدم به آنا نگفتم که نخواهد بیاید فکر کردم تنها برمیگردم، گفت با باقی پاتو چهکار کنیم، گفتم نقاشی، و او را کنار همان در گذاشتیم و من را و آنا را کنار زانوی بیپوست ولی عکس گرفتیم. جی گفت این دیگر خیلی زیاد است. برای آلفرد که داستان را نوشته بود و رفته بود نوشت که من اینطور گفتهام و داستان را عوض کردهام و گفت همینها را فیلم گرفتهایم. آلفرد عصبانی نوشت یعنی چه. من گفتم خودم پولش را میدهم. گفت پول نمیخواهد. جی راضی بود.
دوباره ایستادم، خوابم برد، من را و آنا را کنار پام و میکشید و به کرم نگاه میکردم، مشت کردم، له شد، باز کردم، پیله بود. بستم، ترکید، یولیا رد شد، به اتاق دیگر رفت، خواستم بدوم، پاتو داد زد.
ایستادم.
به اتاق پاتو که برگشتم.
به دستش و به چاقو نگاه، آنا.
توی کلابی که با جی و الفرد رفتیم قبل از اینکه آلفرد برود، زنی که آمد کنار من نشست و کنار دیگرش جی بود، اسمش آناست گفت تو کی هستی و ما خودمان را گفتیم و او گفت. فکر کردیم از بس مست بود اول جی را بوسید بعد من را بعد از روی من خم شد، سینهاش روی پام، رالف را، رفت و لبهایش روی لبهایمان ماند، لبهای جی روی لبهای من، لب من روی رالف. گم شد و هرکدام ما یواشکی - هیچی نگفتیم، نه من چیزی و نه جی، رالف گفت ودکا - دنبالش میگشتیم گفتم هرکس اول پیدایش کرد، دیدیم با یک مرد دیگری آمد و رقصید جی گفت جنده. من نگفتم و رالف پیالهاش را روی میز کوبید. گفت فیلم را چه کار کنیم، سوزان آمد که قرار شد فیلم بگیرد، همان شب به من گفتند تو باشی توی فیلم. من آنقدر گرم بودم که یولیا آمد را توی راهرویی دیدم، که میرفت، راهرویی که هرگز ندیده بودم، و تماشایش میکردم، یکباره آمد نزدیک، نزدیک،
چشمش را به چشمام چسباند و از توی چشمام تویم را نگاه کرد، فرار کردم، بیآنکه چشمام با من؛ پریدم
به اتاق.
پینوشت –
خرت و پرتها را کنار زدیم. ژورنالهای قدیمی، یک عکس از بازیگری، ژورنال ده سال پیش یا بیشتر بود و زن را پاتو کنارش کشیده بود و خط خطی کرده بود، صورتش را، به آنا نشان دادم، پاتو هنوز نبود. در را با هل باز کردم، بسته نبود، منتظر ماندیم بیاید از همان ویسکی که توی جعبهای بود که رویش مینشست، جعبه پر بود از شیشههای خالی شراب و ودکا و چیزهای دیگر، توی حلقاش ریختم. حلقش را لیسیدم، وقتی آن دوتا حرف میزدند پا شدم رفتم، آمد پشتم، دستش را گذاشت روی گردنم گفت. همانوقت برگشتم، لیسیدم. قرار شد فردا زنگ بزنم، زدم. آمد برویم بیرون. گفتم چرا برویم بیرون و چرا آمدی. بیرون برف بود، خندید و من دامنش را، دماغ بزرگش مانع بود، نبوسیدم، ویسکی ریختم و زبانم، چشمم بسته، دست که گذاشتم، مشت، ترکید، پیله.
مناسک.
دوباره برگشتم. فرداشب. آنا را بردم خوابید پیش جی. جنازه همانطور آویزان به گیره بود کنار پالتوش. رد خون تا در کوچکی که دیروز دیده بودم. در را باز کردم، پوست نداشت، بغلش کردم، اول پالتو را پوشیدم، کلاه هم توی جیبش بود، همانکه جی سر صحنه سرش بود داد به پاتو، انداختمش توی سوراخ را گرفتم رفتم رسیدم جنگل سیاه بود، برف بود دویدم و میز خیاطی و اجاق و میز غذا، کلبهای، لخت و سردم بود که از پنجره نگاه کردم، معلوم نبود، بخار بود، در باز شد رفتم و نشستم آنها را ندیدم تا بخار رفت، نه تایی نشسته بودند، یولیا گفت به شکل مربع، بعد گفت دایره، آخر مثلث شدند، سرشان روی پای هم خم بود، نگاه کردم، یکی یولیا بود و آنا بود و آنهای دیگر که صورت آشنا، نمیشناختم، یولیا راس بود و سرشان را بالا آوردند، میخواندند نمیفهمیدم، وردی، مرا ندیدند. آنوقت پیرهنهاشان را از شانه پایینتر چپ زخمِ سوختن بود، برشته جای چروکیده، قهوهای، همهشان و همینطور که نشسته به رقص، زمایر، ندیده بودم نه روی پوست یولیا نه آنا، چیست، قبلن و خواستم دستم را دراز کنم، بکشم.
زخم گناه آدم بود که آمرزش میخواندند، آنها، آمرزندهگانند؛ گفت.
که صدای جیغ.
دویدم.
افتادم. زن آمد، چشم باز کردم سرم به زانوش، توی برف، مرا کشیده کنار اجاق و چیزی تنم که پیشتر نه، پالتوی پاتو، غذایم داد و خواباند، فرداش توی گوشش، بازی میکنی، یا شب. پاتو مرده بود و چشمش، پاتو مرده بود و پوستش، میدوخت و تنم کرد،
او شدم.
کات.
از راههای مخفی قصر پاتو به اتاقی تازه صدای سوزانا بود جیغ. دوربین را انداخته، روی بالکن ایستاده صورتش را گرفته بود، نگاه کردم پایین، خیابان، خیابان باریک، سری میجهید بیتن، بریده، خون داشت از گلویش بیرون، مثل حیوانی که سر بریده باشند بسمل. آمدند، نهتا، آنها، ولی دست به صورتم کشیدم، نبود، دوباره نگاه کردم، خیابان، از موهاش، سیاه و خونی و از عینکم، بهتر نمیدیدم. یولیا چشم چسباند به چشمام، توی دالان توی چشمام چطور فرار میکردم، میدویدم. پریدم.
جی با آنا میرقصید.
دست جی توی کمرش. پایین میآمد، زیر لباس، خیس، گفت توی گوشش را میلیسید، بازی میکنی. سر تکان داد زن.
سوت زدم و کات.
به پاتو گفتم یولیا را از کف دست جی که ایستاده بود نگاه میکرد دستش را بالا آورده بود تا سینهاش، میپرید، حشرهای، بکشد.
دست کشیدم، تنم. سرم، نداشتم،
میجهید.
امیر حکیمی
بیست و شش آذر نود
"آنکه تن من خورَد،
خون من نوشد،
در من مانَد وُ من در او."
یوحنا 6:57
No comments:
Post a Comment