عزیزم
من هزارسال حوصله دارم.
نترس!
تو بینایی منی. آن شهرها را که میبینی، مردم را
ببین. خشت و آجر را که تماشا میکنی، چشمها و نفسها و قدمهای آدمها را. گذشته
اینطور آیندهایست. اگر آن را نبینی، این حجم خالی، خالیات میکند. اینطور که
مینویسی انگار خیالت را در سفر به قصد گم کردهای، در خانهای، اتاقی، جعبهای،
جا گذاشتهای؛ اما قصد تو، پیش از تو قصد کرده و به تو هرچه نشان دهد، نمایش آن
است، آنقدر تصویر در تصویر پیوستهست تا تو در پیدا کردن خودت، به "همان" پناه بری، خودت را به خودت برسانی، از خودت بکاهی. این نمیشود، دیگریِ کاستن میافزاید. اینها میگذرد و آن انباشت، رونق فکرت میشود. این همه، که بفهمی آنچه فکر کرده
بودی خودت را از آن خلاص کردهای، همیشه همانجا بوده. اندام بریده، در اعصاب
معلول، طنین مدام دارد، همواره با او میماند. او که بازوش را باخته، باقیی تنش
همه را، بیآنکه بداند، در خالیِ آن مینشاند، همه تن، در آن غیاب. آنقدر به این
بازآوریست، نمیبیند همه او شده، تمناش، جز آن نیست.
از طرف دیگر،
عزیزم،
هیچکس نه خداست و نه شیطان. من هم چون تو، هم
خدا و شیطانم، مرا که میبینی، خودت را ببینی. این دیدن، درد نداشت اگر پیوسته
خودت را به یادت نمیآورد. گذشته اینطور است، خاطرهی هستی اینطور، تاریخ. خشت و
آجر، انباشت آن - یک وقتی - کاستن است. اما آنکه خودش را خیلی وقتی شد ندید، از
جلوهی یکبارهاش در آبگینه، مرعوب میشود. تو نترس، اضطراب باید که بیزارت کند. آدم پشت هرچه پنهان میشود تا مگر فراموشی، اما او که آنجاست، خودش دانسته، از او
بیزار، از آنکه آنجاست: دنیا بر خودش سوار نیست، هرکس هم همینطور. به تو گفتم،
تاریخ ساخته نمیشود، فاعل دارد؛ اما چون ما میگوییم ساخته میشود، آن فاعل
مجهول، قهرمانهای بیناماند، همین من و تو. و گفتهام چیزها، حافظهی زمیناند
تا تو، توی تماشا، خودت را به جا آوری، و ما آنجاییم، بیآنکه توانایی تفکیکش را
داشته باشی، چون این انسجام، جز آنکه تو را به تو میرساند، از کائوس میگذرد: تصویرهای آویزان، که از هر دریافت حسی، مصور شده؛ - آنقدرها منسجم نیست. همین است
که فراموشی، به قصد نمیشود؛ میآید، نه از دستبرد به خود. و جزییات، خردهریزها،
آن چیزها که به چشم نمیآید، همانها که هر روز از کنارشان میگذری وقتی به چیزهای
دیگر، بزرگتر به گمانت، که در طبقات ذهنت مراتب اهمیت دارند – هلاکت میکند،
جزییات.
چرا این دیدن را از وحشت به اضطراب نبری؟ آنچه
تو در من میخوانی، در خودت میخوانی؛ هرچند در قاب من میگذاری، هرچند من هم
هستم، اما این فاصله، با من قاب و تو، برداشته میشود، ولی نه با من، خیالِ تو، با
آن مانوس است. اگر بیزاریست، در کجای توست، چقدر جلوه دارد و چرا برافروختهات میکند؟
و اگر آن نیست، هر نکبت یا فضیلتی که هست، ضروریتر از سرکوب، پس زدن و به جای
دیگر حواله دادن، خود را به تمامی در آن انداختن است.
بیست و یک ژانویه 2012
امیر حکیمی
پینوشت – "مثل اینکه ما سرچشمهای بیپایان هستیم. نیروی
ما میکوشد به طرف آن نهایتی که با او نیست، و میخواهد آن را پیدا کند. در همین
نهایت است آیندهی ما و، دور از دستبرد دیگران، این آینده یکی از خواص حرکت خود
ماست که با آن نهایت تماس خواهد گرفت، برای نهایت دیگر." /از نامه به احسان طبری، نیما یوشیج
No comments:
Post a Comment