"جفت
پاره"
به می: و سراسر هیکل
دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند، نجلا! – نیما
درآمد. جنوب
وضع ندارم، وحشت و اضطراب
و وسواس. میروم حمام، تا غذا درست کنم؛ همهچیز بوی نفت، پیاز و شامپو، نان... که در
پیش آینه، موهایم را میکنم، با دقتی گزاف، وقتی، ساعتها، موهایم و همه سفید شده، با ناخن
پوستم را، توی سرم، کندن، خندیدن، از آینده و هراس، از پوست. هیچ بهتر هم نمیشود
که آدمها را نبرم و مخفی شوم، وقتی میشوم، میترسم و بیرون که میآیم، و به صدای
خودم گوش میدهم وقتی حرف میزنم، با هرکس، یا مینویسم و دوباره میخوانم و صدایم. پس
میخوابم.
توی خواب...میآید
اما به تو گفتم یک جای
خاصیست، جغرافی خودش را دارد که بیرون از خواب من نیست. قدیمتر میگشتم روی
نقشه، کجاست، نیست و نمیباشد. چه چیز را. مسجد سوختهایست که مردم تویش، در
تاریکی با موسیقی گور، توی هم، روی هم، با هم، نالهناله، میریزد، لذت و پوستی،
لذت و لزج، و تن و توی تن، و هیچکس، از هیچکس پیدا نیست، اورجی، روی هم و کام و
وقتی روشن میشود، یکباره روشن میشود، خوانندهای که موهای بلند داشت و گیتار،
عمامه دارد و شمشیر و میخواند، خطبهی قربان میخواند، چه میگوید، نمیآید،
صدا ندارد، سر دارد، توی سر بیصورت و قد بلند و دهان بیجمله، قرآن، قرآن،
خذوه
و غلُوه
مردم با خنجرهایشان، مردم
با دستهایشان، مردم با فریادهایشان، با هراسشان، با برزخشان، سر هم را و تن هم
را و بازوی هم را و دست هم را و پای هم را از مچ و از ساعد و گوشت، گوشت
ثمالجحیم صَلّوه *
میبرند و سرهایی همزمان، دستهایی،
پایی، سینهای،
بر زمین افتادن و دیگر
هرکس بیسر، و سرهای گرسنه، به تنهای بیتن هجوم و گوشت، گاهی گوشتِ خودش را، به
نیش میکشند و بریدهها از حلقوم بریده مثل از چرخگوشت، آن مرد با شمشیرش، با ریش
بلندش، با صورتِ بیصورت: صداش، دنبالم میدود، میپرد، میگیرد، مینشاند، دندانش
را، صورتش را، حلقم را...
میپرم. وحشت و اضطراب و
وسواس
امیر حکیمی
دهم فوریه 2012
* گیریدش و زنجیرش کشید،
پس به دوزخ افکنید. (قرآن 69، 30-31)
No comments:
Post a Comment