"جفت پاره"
رسم.
به می: چشم میبندم و
پرواز پرنده میبینم. - بورخس
وقتی بیدار شدم
آمد. قرار بود. نمیدانستم
کی شده، ساعت چشمم را برید و صدای زنگ، باز شد. زن که صورتش شبیه کفتار و مرغ، و پستانهای
بزرگ، لبههای کسش برگشته و آویزان، قهوهایی به پوست روشنش مشکوک، که پورن استار
بوده و کجاییست و شوهرش، خودش میگوید، دروغ میگوید، شوهرش نبوده، کارگزارش
بوده، و او را برده امریکا و آنجا توی چند فیلم بوده و چون مریض شده، یک ماه مریض
بوده، برش گرداندند و بعد آمده اینجا، گفته بودم بیاید و برایش غذا درست کردم و
وقتی چاقو را به گوشت کشیدم، زیرزیرکی نگاهم میکرد، پاهاش از زیر میز و دستش آن
لای پاش، عق زدم، همان را با هم خوردیم، توی ماهیتابه، که داشت میسوخت، سوخته
بود پیاز و بوش، سرم را به پستانش چسباندم، نمیخواستم، نبود، نشسته بود ولی، نگاهم
میکرد، لای پاش، عق زدم. ولی وقتی دستش را دراز کرد دستم بگیرد، گرفت، بازی کند،
کرد، روی بازوم که نقشه کشید، بلندش کردم، بلوزش را، از پنجره بیرون و هلش دادم،
افتاد، قهقهه، و یا فکر کرد چه کار میکنم و یا خیرهخیره توی دهانم، توی دهانم چه
بود، گفتم، صورتم را کشید، کشیدم، دستش، انگشتش، بازوش، لبم، سینهام، زیر بغلم. نشستم روی مبل و پیپ روشن، گفتم با خودش بازی، باز کرد، خندید، عرق، ترسیده. حوصلهام،
دلم به هم ریخت، گفتم خودش را ببرد بشوید، نرفت، انداختمش توی حمام، توی وان.
نقاشی.
سودابه، پهلوی برشتهاش
بوم. خوابم را، نشانم داد زن را، در رنگهای آویزان، به طنابها، در گوشهای زخمی،
افتاده، و مردی که نیمهی دیگرش بود در آستانه، کلاغ، در پریدن افتادن، و زن و
پنجره. و لختههای خون. قطعهی دیگر پستانی آبیِ معلق در آسمان با منارههای افقی
روی زمین، زیر پای سرباز، سرباز
نیمی پرنده شد.
رفتم توی حمام ایستاده،
خودش را میشست، چشمش را بسته بود نسوزد، دستش را بر میکشید، دوست داشتم، پوستش،
و سینههای بزرگش، گلهای سوخته، نوکش. پرسیدم بچه داشت، داشت. سه ساله. اسمش را
پرسیدم، عکسش را داد. نمیخواستم. گفتم. برو. بیرون که آمد. لباسم را دادم بپوشد
از خانه بیرونش، از پنجره، پرتش. آن دست دیگرش، دست من بود، پشتش، روی کمرش،
پایین، پایین، پشت زانو. پشیمان شدم، خواستم بروم، پریدم، دنبالش، دوباره که
بیاید، تکههای گوشت را جلویش میاندازم، گفتم بردارد بکشد
به گلهای سوخته، شکمش و
بعد توی خودش
فرو کند لب را میگذارم آن
جا و دندان را در گوشت و لب آویزان، زبانه. همان گوشت را خوردیم. کباب کردم. اسم
کودک را دوباره پرسیدم، دهانم پر. دیگر...،
عکس تو را نشانش دادم و
دلم میخواست تو باشد. گفتم.
تو.
نقاشی سه لتهی بزرگ، توی
هم میرفت، میچرخید، رنگهای لرزان، لختههای لرزان، سوزان. و بوها... پرسیدم
بوها. و نقطهها، قطعها، محوها، صورت. بیدار میشدم نمیگفتم میرفتم میکشیدی
برمیگشتم میخوابیدم میخواستی تماشام توی خواب صورتم آن چیزی که دیدن توی حالتی
که میرفت توی رگم و تن و حرفهایی که میخواستم صدا نداشتم جاهایی که بود هرچه بود
توی صورتم و توی پوستم لرز سرد نبود بلند میشدم نشانم میدادی و آن مرد، مسجد
سوخته، بازار، کلیسا، کلاغ، ستونها، نور، قطار، همه
پوستم، ماهیها.
نقاشی بزرگ، دیوار بزرگ. سودابه. از کجا دیدن و چطور. مگر میشود. میرفتم. کجا بودی؟
پس دنبالش دویدم.
زمین خوردم. لیز بود. بلند
شدم. پیرمردی که ایستاده بود نگاهم میکرد، صورتم را کج کردم. دست به صورتم کشیدم. خیلی طول کشید، لبخندش را از روی پوستم کندن، نمیشد.
برگشتم.
حمام رفتم.
موهای زیر بغلم را شانه
کردم،
موهای تنم و موچین، موی درازی
از توی دماغم، که نچیدم، و روی لبم، نوکش را لیسیدن. توی وان، خوابم نبرد، با لیف
کنده نشد، چسبیده بود به گونهام، خون شد، روی آن خط، که روی صورتم همیشه، بوده،
هست. ولی اعتنا نکردم.
برنگشتم خانه.
بلند شدم، خودم را تکاندم،
از برف و گل، فکر کردم پیرمرد را ندیدم، دوباره نگاه کردم ندیدم و دویدم. تا
ایستگاه راهی نبود اما لیز بود. دوست ندارم دیر برسم، بیفتم. وقتی دیر میرسم او
رفته، نمیدانم منتظر بمانم، بروم. منتظر ماندم. میآید. پلیس رد شد، توی راهرو. از پلیس و از مردم و از هرکس، پنهان میشوم، میترسم، پشت ستون، اینجا مرا نبیند،
بیاید وقتی، میآید، یا رفته؟ دو دقیقه. زنگ بزنم. برنداشت. گوشی را توی جیبم،
مشت، خودم را، شاشم گرفته. توی تونل نگاه کردم، بو کشیدم، کی آمده. دیر شده. نوشتم، من اینجا کنار ستون اول، پشت ستون ایستادهام، چون شلوغ است و زبان بلد
نیستم. کجایی؟ پیغام نرفت. پا به پا بودم. بروم توی تونل. بشاشم. نرفتم. وقتی
تندتند رفتم از در اشتباه بیرون. نوشت بیرون مانده. قرار بود بیایی بیرون. از کدام
خروجی. چهار تا خروجی. فکرم کار نمیکرد. اسم خیابان را گفت. پیدا نکردم. دور زدم. دستم یخ زده بود. گوشهای ایستادم و به دیواری نشانه گرفتم، نوشتم، کجایی. از سری
که بیرون بود پرسیدم خیابان را نمیدانست سر تکان داد بعد انگشت بیرون آورد طرفی
نشان داد برف و باد بود و نمیدیدم، نفهمیدم چه گفت رفتم. برگشته بودم توی
ایستگاه. دوباره مردم را تماشا میکردم. رفته بود. دیر رسیدم. قطار آمد، گفتم بچرخم
توی شهر. کجا بروم، خانه میروم حمام، نمیخواهم، سرد بود. تاریک بود. نمیخواستم
بروم. بروم خانه خودم را بشویم، توی وان خوابیدم. به بازوم، پایینتر، مچم و کف
دستم، پهلوم، توی آب که دست میکشم، چندشم نمیشود. دوباره دستم کشیدم تا خندهاش
را بکنم، که مانده بود و نشد. خون شد. نرفتم. توی فکر رفتن توی آب، کندن بود. نرفتم. سرباز را دیدم، مردی مو نداشت، و پرندهی سیاه داشت، که قوارهی نیمتنهاش. ساعتم را نگاه کردم، چشمام را برید و او آن طرف شیشه بود، شلوار پلنگی خاکی،
یونیفرم، بیکلاه، نیمی پرنده، سیاه، از خط مقابل آمده. فردا آمدم. همانجا، دیگر
قرار نبود بیاید، او نمیآمد، برای آن مرد و آن پرنده، آن پرنده برگشت و صورتم را
نگاه کرد، باید برمیگشتم، آنجا اگر میشد شب میماندم توی تونل میشاشیدم و میخوابیدم،
نمیرفتم خانه، رفتم هم نرفتم وان، رفتم خودم را نشستم، به آن چشم، فردا دوباره میروم،
فکر کردم، منتظر میمانم،
فردا.
پینوشت –
... قلبم
به شدت میتپید ، ولی ترسی نداشتم، چشمهایم باز بود، ولی کسی را نمیدیدم... چند
دقیقه گذشت یک فکر ناخوش برایم آمد با خودم گفت شاید اوست! / بوف کور، هدایت
No comments:
Post a Comment