"و آنچه نتیجه شد ظهور کسی بود در درونم، که ناگهان اسمش را
گذاشتم آلبرتو کایرو." / فرناندو پسوآ
رسم،
تلسما*.
به می: بدان! آیینهای کهن سیاه است و من کروی هستم.
وقتی فکر کردم مرده بودم
نگاه کردم. اگر ابراهیم بود، ابراهیم میدانست.
پنجره را، بستن، باغ،
تندر، باران. توی حوض، سبز، نوزاد جانور زیر سبز، سبز خیلی چرک.
پنجره را، بستن، ایوان.
یادم، خالی، دور و برم،
هرچه دیدم.
باغ، درختی و حوضیست، نه
یک درخت.
چشم نداشتم.
اطراف جسد، ستونها بالا
نور و دایرهای خالی. اطراف لبهای جسد، فسفری لزج.
وقتی برخاستم،
سنگ را زیر سرم برداشتم توی
جیبم رفتم گفتم برنمیگردم اینجا اوست. برخاستم نگاه کردم نمیفهمم کجاست. خواستم
به یاد آورم سرم دردست. راهرویی گردست وقتی برخاستم، میروم، بالا، دری چوبیست،
گرد و تنگ با پلههای بلند، بلند، عرض کوچک.
نمیدیدی.
سودابه
گفت.
نقاشی.
باغ توی حوض، نوزادهای
جانور زیر سبز. آن طرف، لتهی دیگر. سه لته. باران یکی تندر. پنجره یکی ایوان. چشم نداشتم. از دهان جسد، زنی فسفری، توی ستون، پلههای گرد، توی دستهاش، بالای
ستون، بالای بالا، سنگ سیاه، دستهاش هبهی سنگ به آبی.
هرچه نگاه کردم جز سنگ که
یادم آمد، یادم نیامد. پرسیدم. سودابه گفت بلند شدی فکر کرده بود بیدار شدهام
نشده بودی سر بالا گرفتی به چیزی نگاه میکردم چشم نداشتی صدایت کردم نشنیدی بیدار
نبودی بوسیدیم لب گفتی اینجا اوست برنمیگردی. ترسید سودابه. قلمو توی دستش خشک
شد. میخواست او را بکشد، او را و سنگ را و زن را، ترسید. گفت دوباره سر گذاشتی
فهمیدم خواب بودی بلند نشده بودی نبوسیده بودی. قرار نبود بوسیدن. نبوسیده بودم. نمیخواستم.
آن روز از قطار آمدم پایین
که او را دیدم با من آمد پایین، بوم دستش بود عجب بود موهاش، سینه نداشت، سیاه بود
چشمش، سنجاقکی به شقیقهاش، سنجاقکی سیاه کوچک، چسبیده به حلقهی آویزان بود، چشمش.
بار چندم بود، چند بار دیده بودمش آدمی نبودم چیزی بگویم دنبالش رفتم دیگر، چه
بگویم فکر میکردم میخواستم آن سنجاقک را دست بکشم شقیقهاش چشمش، رفتم رفت توی
ساختمانی بزرگ بود که قبلن نرفته بودم راهروی خیلی طولانی داشت با درها، درهای
چوبی هرکدام یک رنگی، زنگی کنارش، اسمی. ولی بویی که داشت، بویی داشت مرا برد، به
خودش گفتم بعدن، بویی که نشناخته بودم، بعدن شناختم به خودش گفتم، دری که تویش گم
شد درز باز داشت، با نک پا بازترش، دیدم سنجاقک را، بوش خورد توی صورتم. کسی
برگشت، که میدانست من بودم، هیچ نگفت. تو رفتم. صندلیهای چوبی دو تا، آشغال و
تیوپها و رنگ و تلنبار بوم، کاغذ، با آنکه بوی تند تینر بود، تخت. نگفت بیا. نگفت
بنشین. قدش را دیدم، پشتش را کرده بود، برگشت برانداز میکردم گردنش، رانهاش،
بازوش، کونش، لبش کج کرد، خندید ولی، کوتاه بود، نشسته بودم. صورتش را آورد دستم
را برده بودم صورتش را کج کرد انگشتم را دراز کرده بودم، بو را آورد نزدیک انگشتم
لرزیده بودم تا خواستم بکشم روش پس کشید سودابه، قلم را آورد جاش روی پیشانیم خط
کشید. رنگ نداشت قلموش، بی رنگ کشید. صندلی چوبی انگار میشکست، رویش نمیشد خیلی
نشست، میافتاد آدم یا همان که نشست افتاده.
گفتم میخوابم، دیگر آنجا
خوابیدم. وقتی بیدار شدم، همیشه رفته بود، در قفل، کلید را برده بود. وقتی برگشت آن
طور صدایش کردم، اسمش نبود، من صداش کردم، نمیدانم چه بود، سودابه، نبود،
شد.
دیگر قرار شد بخوابم بکشد
و بیدار میشدم رفته بود حبسم کرده بود. دور اتاق میچرخیدم کاری نداشتم منتظر میماندم
بیاید مینشستم روی صندلی. کاری نداشت با من حرف نمیزد و گاهی میرفتم بیرون. نمیگفت
نرو اگر میآمدم رفته بود میماندم پشت در یا مینشستم تا بیاید گاهی فردا میآمد.
کجا میرفتم، دیگر بیرون، توی اتاق، خواب من بود، میکشید
و من، آن تو، ابراهیم
هستم.
لت سوم، که آدم اگر بتواند
از توی کسش عکس بگیرد، بته جقهی سرخ بود یا مچاله تودهی جنینی دارد میشود، یا
چشمی ترکمن تویش را خالی کرده باشند خون کرده باشند و یا گوشت تکه آمادهی استیک -
معلق در آبی زمینه، فیروزهای.
ابراهیم.
دیگر او میکشید دیدن مرا
توی خواب، رنگ، پوستم، پریدن، خونم، نفس و سرآخر، شب بود، باغ، ماه بود، روی
ایوان، ایوان طبقهی سیزدهم، رفت روی صندلی. میخواست بپرد، خواب بودم دیدم، بلند
نشدم از لبه آویزان شد، دستش را آورد بالا، ول کرد ایستاد، سنجاقک را با ابروش،
سنجاقک را با شقیقهاش، سنجاقک را با چشمش، با پوستش، کنده بود بیدار شدم روی سینهام
بود رفته بود، با بومها، کاغذها، خوابهای ابراهیم: جفت پاره: چشم و ابرو و
شقیقه: سنجاقک. لای در باز بود، با پا بازتر. تو رفتم، او که میدانست منم، نگفت.
دیگر فکر کردم مرده بودم
وقت من بود: حافظه.
در اتاق نشستم، میخواستم
برگردد، از خوابیدن ترسیدن، هرچه کاغذ و بوم برگرداندم، تماشا. و مینویسم. اوست
فسفری اطراف دهان جسد، همهجاست بالا میرود و سنگ را.
امیر حکیمی
هجده مارس 2012
* تلسما در
فارسی نیست، آنچه هست از عربی تعویذ است که همان نیست. من آن را از “Talisman”
جعل کردهام که در فرانسه و انگلیسی چیزیست که قدر مقدس (فرابشری و – بعدتر- جادویی) دارد، شاهد آوردن خوبی (شانس) است و شیطان را میراند گاهی سنگی (جواهری)، گاهی
حلقهای، گردنبندی و امثال آن، مرصع که ممکن است نشانهایی بر آن حکاکی شده باشد
یا نوشتهای از اسمها یا دعاهایی. طلسم نیست، مشابهت دارد از جهت عکس. خود طلسم
معرب است از واژهای یونانی به ریشهی “teleo” که تمام
کردن افاده میکند، تمام کردن فرآیندی و کامل کردن و ازین دست؛ پیشوند tele
هم از همین مصدر برآمده. – و بشود در فارسی آن را "تلسم" نوشت نه الزامن
با ط دستهدار، چون "افلاتون" که معربش "افلاطون".
در فارسی
پنام داریم از پهلوی، پارچهای پنبهای که موبد بر چهره میگذاشته به دهان (چون
روبند و ماسک) میبسته تا بخار دهانش به جسم مقدس نرسد در برابر آذر به هنگام سرود
و نیایش. از آن "چشم پنام" آمده که همان تعویذ است و تعویذ از چشمزخم
نگه دارد مثل فیروزه. تلسما اما اعم از تعویذ است و نیروی فرابشری پاسبان حامل آن
میکند، مثل انگشتر شرف شمس که اصل کار آن راندن شیاطین است به توان آن اسامیای
که بر آن سنگ حک شده! و با “amulet” نزدیکی
معنا دارد.
No comments:
Post a Comment