و چون حجرالکلب در برج کبوتر افتد، کبوتران همه گریزند./ تحفةالاحباب، به نقل از دهخدا
"جفت پاره"
رسم،
اول ظلمت بود.
به می: «و ماهی همان نون است: نون والقلم.*»
به دیوار چسباندن، اول ران، اول کف دست، اول
بازو، اول شکم، اول قفس سینه.
اول صورت.
آسمان افتاد. کم خنک بودم، کمکم. دیگر توی
چشمم نگاه کردم، آواز و رهایی، زار.
ابراهیم به زن رفت. چشم نداشت زن، برگشت، صدا
کرد مرا نگاه کرد. من، پای آویزان بر دیوار نشسته افتاده. ابراهیم پهلوی من است
کبود. نازک و بیپوست زن تمنا. مردِ زن را وقتی نگاه کرد ابراهیم، برخاست فریاد زد
و افتاد. نور چراغ. کم نور بود ترخان در گلوم میسوخت و توی ابراهیم و توی زن. از
ابراهیم ترسیدم وقتی رفت گفت تجاوز توی گوشم. مرد افتاده مو نداشت و دست به تنش و
به ابراهیم التماس و چنگ میزد پوستش را آن وقت شور جویدن انگشتهایش، زن خندید با
ران سخت ابراهیم و قهقهه زد با لباس پاره جهید با التماس مردش. فکر کردم جان دادن
او: جان میداد که من هم رفته باشم توی دهاناش آواز خوانده باشم. آن روز به او
نگفتم، آن روز از او وحشت داشتم. توی گلویم تند تند ترخان. مردِ زن آمد به پایم
آویخت رانهای ابراهیم را چنگ، ابراهیم فریاد، زن فریاد، مرد،
نقاشی.
مار از سینهی برج بالا، صورت که فریاد میزد
گوشش را گرفته، در میان برج، کبوترها رفتهاند.
مار از کاشیی پایه سر کشیده توی خانه.
خشت دیوار برج شکافته صورت، مار از اندامش.
برج مار، صورت کر، ابراهیم.
کبوترخانه را از دور میدیدم صدای ابراهیم را شنیدم،
نداشت، ترسیده بود. توی برج نشسته و هراسان. کبوترها اگر یکباره برخیزند، کر میشود
ابراهیم وقتی برمیخیزند لرزهای به اندام بارو، به جان ابراهیم، میترسد. برای
نجاتش میرفتم نمیرسیدم، هرچه. آنوقت کودکیی ابراهیم بود. نمیدانستم در برج
زندانش کردند چه کرده. اگر بیدار میشدم میترسیدم ابراهیم آنجا بماند و یا اگر
بیدار میشدم زودتر از آنکه آنها بپرند، کر نمیشد، نمیریخت دیوار و سقف، نمیماند
زیر آوار نمیمرد دفن زیر چلغوز. به کاهگل چنگم، انگشتهایم، نک به نک، خراش و خون.
به او گفتم چطور هیچ پرنده دیگر نمیشود از آن پنجرههای کوچک، چطور نه هیچ پر
سیاهی.
و ابراهیم شب دیگر اسیر برج بود. با اینکه
برخاسته و برهنه و انگشتهام لکه لکه بود و دیده بودم بر بوم سودابه نقش ماری که میرفت
بالا و اگر میرسید به شکاف، کبوترها یکباره برخاستند و چرا به چشمهای صورتِ مار
که از سوراخ سر میکشید نک ننواختند و ابراهیم دستش را به صورت گرفته و دیگر، صدا
نداشت.
تجاوز.
ابراهیم گفت بلند شویم برویم لباس زن را که
آنطور آتش چشمهاش، بدریم بلند شد رفت و لباس زن را که آتش، بردرید. همه رفتند و من
مانده و ابراهیم و زن، با شوهرش. زنی که چشمش مار بود، صدای زنجیر داشت، اگر اسمی
داشت. باور نکردم میرود به زن پیش چشم مرد که مستحیوان میخندید، بر زمین میخزید
میلیسید، بر پاهای او میآویخت و او را. بیرون روی لبهی بالکن نشستم باد میآمد
از توی پنجره دیگر میدیدم نمیخواستم صدایشان را بشنوم، سیگار کشیدم و بطری ترخان
را در گلو میریختم، حنجرهام میسوخت به یاد میآوردم. اگر سودابه ببیند، چه
خواهد رسم کرد. که در دهان زن آوازم ایستاده و ابراهیم، بر پهلوش، و شکمش، و پرههای
کونش.
با خودم داشتم فکر که زن چطور میشود و مرد چطور
بشود و من چه خواهم به یاد آورم. لبهای زن که اصلن مقاومت نداشت. ابراهیم میگفت
زن خواسته و آن ترتیبی بود بر خاستهی او. دهان شیشه را به دهانش گذاشتم و سبز
ترخان از گلوی زن میرفت، صدای ابراهیم خش. آوازم خش، پنجههای مرد روی زمین و
آنچه از او به تماشای ابراهیم توی زنش و به تماشای سبزی که پایین میرفت و آواز
من، اگر میریخت.
عزیزم
تو که در کمد از خود بیخود میشوی، صدایت را میشنیدم،
رمیدهام. من آن مزه را و آن بو را، وقتی نبود آنچه بود، نترسیدم میخواستم گلویت
را ببرم و خون را پرواز دهم. ولی میرفتم وقتی رفته بودی توی آن کمد از آن بویی که
مانده بود نفس میکشیدم - از هوش. اینها توی خواب من پیدا نیست که سودابه بکشد که
آن برج را دیده. کبوترها گریختهاند و ابراهیم حبس مانده مار است.
اما آنچه من دیدم که خودش را کشت با برق ولی
صورتش از صورت افتاد و پوستش از پوست افتاد و کج شد و او دیگر نبود، چشمهایش و
ابروهایش را انگار توی آینهای که مجعد میکرد صورت را دیده باشی خودش را میدید،
نمیمرد؛ ولی سودابه که میدید آن را نمیدید، آنچه میدید همان بود که پیشتر میدید
و میکشید و بعد دست به پوست عرق زده تا بیدار شود و او همچنان توی بوم رنگِ
خاکستری میریخت و رنگ آبی میریخت و رنگ مار میریخت و در بوم دیگر پرندههایی
گریخته از آن شکاف، برج سینهی اوست شکافته.
و در گوشهای آتش و زن که از حال رفت و ابراهیم
به مرد نگاه و به چشمهای من که چشمهایش را رفته بودم به زانوی مرد تا کمر، و از
کمر تا پشت گردنش لیز میخورد که بر زانوهاش برای سجده بود و هم زمین را زبان
زبان.
دیگر چه فرق میکند حیوان اینجاست و ترخان.
موهای مرد را گرفتم سرش را بالا کشیدم لب گشود ترخان ریختم که بعد توی دهانش آواز.
آوازم نیامده بود هرچه زن با لبهاش که هیچ مقاومت نداشت. خشی آمده بود که آواز
نبود و ابراهیم جز با آواز من نمیآمد.
حوصله.
آن روز که آمد غذا آورده بود سودابه. به هرچه در
اتاق بود لگد زده بودم و افتاده روی زمین پهن و کج صورتم بود چشمهایم ریخته پایین.
گفتم صدایی میآمد و صدا میآمد. او میگفت گرسنهای. گفتم دیگر کاغذ و قلم میخواهم
که آنچه یادم نمیماند از روی کشیدن او بنویسم.
نوشتم
او خوابم را میشکند و آواره میشوم؛ و خط زدم.
ولی آنکه میکشد من نیستم که به یاد نمیآورم. و آتش میگیرد توی خواب و کاغذ
نداشتم، سودابه گفته بود هیچی و غذا را انداخت کنارم رفت پشت بومش فقط سایهاش را
میدیدم، میخواستم التماس کنم دیدم راست گفته گرسنهام؛ گرسنهام. ولی ترسیدم
توی غذا خواب باشد، خوب به غذا نگاه کردم و از کاغذش در آوردم و خوب بو کردم و فکر
کردم خواب در بو باشد، دماغم را بستم، فایده نکرد در نگاه آمدوُ پلکم افتاد.
ابراهیم سوار مرد، همانطور که پیشتر برای زن
خوانده بود. دیگر هیچ حس، و فکر کردم هیچ خون، نه در تنم. گلوی شیشهی ترخان را
سفت بودم که انگار گلوی مرد و دهانش که دهان نبود، مرد نبود، ابراهیم خندید و
صداهاش عجیبتر شد گفت شیشه را به او دادم و دیگر ترخان توی شیشه، سبزِ سبز نبود
با آواز من که توش غوطه میخورد، فقط میخواستم بنشینم و وقتی چشمهایم را میبستم
صدای ابراهیم درد داشت ولی میگذشت اگر آنجا میماندم و تحمل میکردم ولی ماندم و
تحمل کردم، نگذشت و آرامآرام دیگر نمیفهمیدم، آنچه مانده بود لبهای ابراهیم بود
و سینهاش که او هم درد داشت و اگر چشمهایش را میبست صدای من بود و تحمل میکرد،
نمیکرد و صدایش بلندتر میشد من اگر آواز خوانده بودم حبس نمیشد مدام میگفت.
من اگر آواز میخواندم رام میشد و میگذشت
آنگاه دریا بود و ابر بود و حجمی روی آب بر آن
راه افتادیم. ابراهیم گفت و میخواند به برجی که چکادش پیدا. من اگر یکباره به
سینهاش میرفتم، پرواز میشد و آن صدا، هزار پرنده، یکباره که برخیزد. و سودابه
همه را نمیتوانست کشیده باشد که آنچه مینوشتم ادامهاش میشد، نوشتم. کاغذ و قلم
نداد. دلم میخواست انگشت به رنگهاش بزنم روی دیوار بردارم بنویسم، نیم تنم فلج
بود. او صورتم را نمیدید و صورت ابراهیم که کشیده بود جیغ میکشید و پرندهها
پریده بودند، دیگر نمیشنید.
خواستم آواز بخوانم دهان ابراهیم بود و چشمهایش
کج شده و ریخته و تنش نیمی جان نداشت و دیگر بالا نمیآمد و لبهاش نیمی و آن آواز،
آن آواز. میخواستم بنشینم و سبک بودم. اگر قلم میداد، و من بر پشت او مینوشتم
از اضطراب میافتاد، اگر قلم میداد.
دیگر آنجا زن از جان رفته و خون بود. دیگر آنجا
مرد به سوی زن میخزید. و چشمهای من، دهان ابراهیم بود و آواز من دهان ابراهیم میخواست.
در آن اوج اگر کبوتر بود روی بالکن، فرار هزار پرنده. دست او را زار زدم، ابراهیم
و او زارید و آواز شد. اما گفتم تو چطور آواز را بکشی، چه دیدی؟
رنگم سفید شده. گرسنهام. اگر چشم باز کنم غذا
را انداخته کنارم رفته، از کاغذش در بیاورم و قلمو را.
آتش.
و در حجم معلق روی آب میرفتم؛ و ابراهیم از آب
کفی برداشت و گشود و ابر شد؛ به سوی برج آنگاه او را در برج زندانی و من هرچه میرفتم
نمیرسیدم اگر به سینهاش نمیرفتم و اگر آواز نبودم و اگر سر از حفره فرو نمیکردم
و پرنده نمیپرید و پرنده در چشمم. باقی خلسه بود، فلج بود و گریه از چشمی که هنوز
جان داشت.
آواز که آمد، ابراهیم کر شد، کبوترها پرواز شد،
برج شکافت، اگر مار میشدم و بر پشت او مینوشتم.
آنگاه برخاستم و سودابه گفت. اول پاهایم، اول کف
دست، اول بازو، اول پیشانی.
به دیوار. برهنه بودم. اول قفس سینه. چسباند.
اول
صورتم.
امیر
حکیمی
بیست و
پنج آوریل 2012
* تاریخ
طبری.
No comments:
Post a Comment