Wednesday, May 2, 2012

نامه‌های غربت / 17


تنها شادی‌ام این است که هیچ‌کس نمی‌داند کجا هستم. کاش می‌توانستم همین را تا ابد کش بدهم! خیلی دلخواه‌تر از مرگ است. / 6 نوامبر 1913، نامه به فلیسه، کافکا


عزیزم

در حباب سکونت دارم و فاصله‌ای‌ست از دستهای من تا دنیا که هرچه بازو می‌کشم کم نمی‌شود. آدم می‌ترسد و اگر بگوید از گفتنش می‌ترسد. هرکس خودش را به چیزی فریب می‌دهد و آن حباب را، حالا که دید از آن عبور ندارد، می‌گسترد. و آن دست کشیده، که عینش در آن سوی حباب دست به سوی او کشیده دارد، از رسیدن به خود ناکام. شاید همین حال دوست کراکی‌ام بود که از حباب نگذشته، آن انعکاس در خودش افتاد و آنطور به جان خودش که از تنش برید، اول، لابد، انگشتهایش؛ اول، لابد، پاهایش؛ و گوشهایش، و چشمهایش، و بازوهایش، و سرآخر، اگر جان داشت، که داشت، قلبش و مادرش اول خون را دید از درز پای در اتاقش، و در گشود و تن سلاخی شده‌ی فرزند را که دید، حالا فکر می‌کنم بعد از این سالها، در آن آرامشگاه روانی که سکونت دارد، چه می‌بیند اگر به یاد می‌آورد؟ اگر به یاد نمی‌آورد، چه به یاد می‌آورد؟ اما لابد جیغ زد. اما مسحور خون شد و سالها خاموش ماند. اما لابد دیگر نتوانست پلک بزند و هنوز در همان حال خشک ماند. اما روان او به فراموشی میل دارد تا آن دیده‌ها را از یاد ببرد، دیگری می‌شود و خود را نیز به خاطر نمی‌آورد، نمی‌خواهد. اینطور می‌گویند دیوانه شده. تو فکر می‌کنی امروز دیگر به آن‌ها شوک نمی‌دهند از برق؟ و فقط او را با قرص در خوابی بیدار معلق می‌کنند؟ پس چرا گاهی گمان می‌کنم آن مادرم و همان لحظه او هم هستم و وقتی به دستم نگاه می‌کنم، بریدن می‌بینم. و چون میل شدیدی به زندگی پیدا می‌کنم، رعشه‌ست؟ بعد  می‌خواهم از تو بپرسم دلخوشی مردم چیست؟ ولی تو می‌گویی آدم باید به چیزی بچسبد و مثل کرم ابریشم، و مثل عنکبوت، که از دهانش تار تف می‌کند، دور خودش بپیچد آن وقت آن چیز او را که برگرفت، حمایت می‌کند، دلخوشی‌ست چه هرکدام آنها باشد! رفیق من، اگر او تقلا نکند و بپذیرد، غرق می‌شود. اگر تقلا کند و نپذیرد باز هم غرق شده. پس چه کار کند؟ به او قرص بدهند، او خود را که تلوتلوخوران تماشا دارد، آرام گیرد. و آنکه به او قرص می‌دهد، او چطور؟


اما شادی.
به علاوه یاد آوردن، سوختن است آن برافروختگی که از آستانه می‌گذرد، شعله می‌کشد در آن شعله‌ست تصویری که یادآوردن، زجر است. اما در به خاطر نیاوردن هم که یخ، دیگر سوختن است. پس چه؟ جز در آستانه. تو گفتی اشتیاق هم سوزاندن. تو می‌گویی اگرچه لحظه‌ای‌ست، خوش است اما او آز دارد، مدام می‌خواهد و چون از آستانه شد، آستان دیگر بجوید و این مدام شود.
نمی‌دانم.

آه از این زخمی که زیر خنجر اویستراخ می‌موید در سور، "سور بلشازار" سیبلیوس.

امیر حکیمی
29 آوریل 2012

پی‌نوشت -

از آن بگذریم.
فکرم مغشوش است از روزی که با تو حرف زدم، سه شبانه‌روز خوابیده‌ام. از هرطرف خودم را پرت کنم فایده ندارد. و احساس فلج، مقاومت بی‌خود دارم.
مردم می‌خواهند چیزهایی بخوانند و بشنوند که از آن سر در می‌آورند و اگر سر در نیاوردند خاصیت تهییج داشته باشد و اگر تهییج نداشته باشد، خالی کند؛ لابد. باید برای آنها قصه‌های سرراست گفت و فکر و زبان را به تسلیم و خدمت آن آورد. یک طرف نویسنده‌ای‌ست که زیر این بار می‌رود و سوی دیگر، او که از آن تن می‌زند. به قولی یکی که آشتی می‌کند و آنکه بر طبل خود می‌کوبد و راه خود می‌رود، آن حرفها را به هیچ‌جاش نمی‌گیرد. آن ساز و کاری که اولی را به خدمت می‌آورد و دومی را می‌راند، با هم چه فرق دارد و آیا اصلن دوتاست؟
اما من به این لیبرالیسمی که اقبال عمومی را محک قرار داده، مخاطب را در مقام قضاوت می‌نشاند و او را مرجع مشروعیت می‌شناسد، مشکوکم. علی‌الخصوص در دنیایی که عینک‌ تماشا را میزان کرده، از  در و دیوار، رسانه و بازار، به چشمها چسبانده؛ از طرفی اصرار بر اندیویژوآلیسم دارد، از طرفی او را می‌بلعد. یعنی هر آدمی تا آنجا که جیبش را پر می‌کند یکه‌ست ولی در مشارکت عمومی، بسته‌هایی برای او ترتیب داده شده، بسته‌ی فرهنگ و بسته‌ی هنر هم در میانه هست و این که فقط مال امروز دنیا نیست، تاریخ گواه است. مناسبت‌های بنگاه‌های فرهنگی و قدرت همیشه همین‌طور بوده. حالا اگر کانونهای موازی پیدا شده، که یکی در تعامل با دولتها می‌گسترد و دیگر در خواست شهوت و شهرت - به گول تعهد -، در بزه همدست هم‌اند و بدبینی من تا آنجا پیش می‌رود که خود را وامدار این دسته و آن دسته نکرده باشم و همچنان؛ که البته بی از خودخواهی و کله‌شقی هم نیست که ضروری من است.
به علاوه اساس بدبختی ما جز انسان بودن، ایرانی بودن است. باید دو دسته تیغ زد. اندریافت من از هستی، معلوم به سابقه‌ای‌ست که در من نشت کرده، ایرانی و اسلامی با دستکاری ناسازواری از غرب. این با چسباندن برچسب زایل نمی‌شود و نه با خودخواندگی در سایه و عنوانی، یعنی با تقلب. همان که هزاروچهارصد سالش را تاریخ می‌گوید که چطور خود را جعل کرده‌ایم، از پیش‌اش چیزی نمی‌دانم که بهتر ازین نبوده آنقدر که پیداست، از دزدی معماری و هنر مصر و یونان و روم تا خطی که نداشتیم و به قول "بهار" یا از سومریان وام گرفتیم و بعد از آشوری‌ها و سپس‌تر آرامی. این ملتی آفتاب‌پرست است. هر نور که به آن بتابانی، رنگ تازه می‌گیرد و خودش پیدا نمی‌شود چه جانوری‌ست. اگرچه همین آفتاب‌پرست هم گونه‌ای‌ست نادر، که اگر باشد آدم بنازد، به جز این چیزی ندارد به نازیدن. حکایت امروز هم بهتر نیست. جانور زیر زرق و برق تازه، ترجمه و فکر را وارد کرده آنقدر تکان نمی‌خورد تا آن رنگ به خود گرفته که یکباره بر او مسجل شود اصلن خود اوست صاحب آن همه مناقب و اگر امروز خجالت می‌کشد، فردا که نمی‌کشد ادعا می‌کند افلاتون و ارسطو هم از کاسه‌لیسان کوروش کبیر بوده‌اند اگر به نوایی رسیدند همانطور که قطعن مدعی‌ست آنها را متفکران مسلمان ایرانی از نابودی منجی شدند. آن نور را از او برداری، در تاریکی‌ش بنشانی، کراهتِ جانداری دارد. بنابراین دنیا را فریب می‌دهد به رندی و خود را فریب می‌دهد، ایرانی تاجر فریب است با سرمایه‌ی دروغ و ریا. فکر نکنی فکر می‌کنم گفتن اینها ذره‌ای از ایرانی بودن من بکاهد، بلکه حتمن نمایش آن است.
با این وصف نک و نال نمی‌کنم که چرا قدر آدم را نمی‌شناسند. کدام قدر؟ او که به انزوا انتخاب می‌کند و به سازش تن نمی‌دهد، اگر چشمِ باز دارد، زبان به شکایت نمی‌دهد. تا خود را بپیماید یا به خود می‌زند، یا یکه‌پا می‌ایستد که شاهد یک پا دارد باشد. مسلم این هم فساد دارد. چاره از تباهی کو؟ نگاه طعنه‌ات را می‌بینم که ناچار این را در مرده‌ریگی پیدا می‌کنی از عرفان در من (ما). اگر اینطور هم باشد، مابه‌ازایی برای آن نجسته‌ام. می‌شود چشم به آینده دوخت، چون آخرین پناه، تنها پناه؛ ولی من به این هم خوش‌بین نیستم اگرچه چاره‌ی دیگر ندارم چون هرچه از گذشته آمده به آینده می‌رود آنقدر طبیعی‌ست و اگر جاندار باشد به این گذار مکرر می‌شود.
دوست من!
این حباب هست.
و امیدی مبتذل به آینده.


باشی
امیر
(دوم می 2012)

No comments: