برای فئو -
اما برق اسلحه با نور چشمانت در کشو تحلیل رفته بود
از شعر "هاروت"
بیژن الاهی
"جغرافیای سگ"
به امیر حکیمی
سیزدهم.
عزیزم
دیروز بود رفتم. رُم
رسیدم، صورتی از آینه کنده بودم، نفهمیده. آنچه یادداشت کردم توی شلوغی، نمیتوانستم
بایستم، کف پایم میسوخت، پشت دیوار که
رفتم کسی نبود، ولی آمدند، کنار مردی موهای بلندی داشت، ریش سیاه، سامورایی و شاعر
بود نشستم؛ این بود:
با صورتِ یولیا
توی دستم،
برگشتم.
توی نور آبی کف دستم که
صورت داشت. جرالد هنوز روی سِن بود، چشم نداشت، دور بود و نمیدیدم. کتاب را از
توی جیبم بیرون آوردم هرکس چیزی از توی جیبش در آورد، سامورایی خودنویسش را و زن
یکی خم شد، یکی زبانش را؛ جرالد میخواند، دیگری عینک زد. کاغذ را گذاشت روی سِن و
ما همه رفتیم کاغذ را دزدیدیم. روی کاغذ چیزی ننوشته بود، توی میکروفن قهقهه زد و
افتاد مست نبود، غش کرد. غولی که زنجیر و علف از توی جیبش آورده بود بالای سرش و
فریاد "فاک" زد، پنج دقیقه از توی بلندگو همه را وحشی کرد. آنوقت در
آورد و روی صورت جرالد شاشید. توی کتاب نوشته بود "طبیعت چنین ما را به
تنگنای کابوسواری میافکند: بیگمان آنچه مایهی دوام علیت شده گرایشی طبیعیست به
چشمپوشی از احکام طبیعی*..." زدم زیر خنده، شنیدم خندههای دیگران را که پر
کرده بود دود و بوی شاش، دیگر هرکس در آورده. ولی جرالد بلند نشد. غیب شد. حواسم به
صورت کف دستم و سردم بود، انگار خود من در آوردم شاشیدم به پاهام تا گرم شدم، اول.
دیگر جرالد روی سن نبود. میخواستم بروم بیرون از بو. راه نبود. غول ایستاده بود
توی چارچوب نمیگذاشت کسی برود فریاد میزد فاک که فرمان بود. تو که برگشتم او
داشت با شمشیرش مینوشت روی زمین که توی آن نور عجیب بود و بالا میآمد و میچرخید
و روی صورتها شکل میشد، آنوقت زنهایی دورش گرد نشستند و شاشیدند و مردها ایستاده
بودند. بعد که رفتیم دنبالش، پیداش نکردیم، به سامورایی زنگ زدند گفتند کسی اینجاست،
رفتیم. جرالد بود، گریه میکرد و میخواست نجاتش دهیم، توی پاسگاه. خیس هم بود بو
میداد و تنش و صورتش. خزیده بود هراسان. گم شده. خیلی میترسد. میگفت و زار، قد
بلندش و شانههای پهنش، لرز. بردیمش هتل و انداختیمش توی وان. خوابید، آب را باز
کردم. آن دو تا زن آمدند که یکیشان موی زرد داشت و دیگری موی سیاه داشت و صورت
استخوانی داشت ولی ماتیک نداشت که آن یکی داشت و باسن نداشت، شلوار جین پایش بود، آن
یکی دامن داشت که هرچه داشت زیرش درخشیده بود زیر آن نور توی کنسرت و شکل نوشتهی
سامورایی افتاده بود روش، دیده بودم. که قرار بود با او بخوابند اما جرالد از حال
رفته بود و هنوز گریه میکرد، نشستند همانجا. من نگفتم.
سرم توی صورت.
صورت، یولیا بود.
دیدم. هرکس به زبانی حرف
زد، اینطور ماندند. سامورایی سر تکان داد و خودنویسش را بیرون آورد. آنوقت همه
حرف زدیم و هیچکس نمیفهمید. ولی نه اینطور که همه با هم همزمان، من میگفتم و
آنکه ماتیک داشت میگفت و آنکه نداشت میگفت و او با شمشیر، چرخان، هایکو.
یولیا.
وقتی برگشتم روی تخت
افتادم روی شکم، خوابم برد و بیدار شدم توی سرم بود تلوتلو میخوردم، یادم نمیآمد
پرسیدم کجا بود، زنگ زدم و جواب نداد و نوشتم ازین شهر بیزارم و میخواهم بیایم
وقتی جواب نداد، جواب نمیداد، کسی آنجا نبود، دوباره سرم را گرفتم و افتادم و اینبار
دیدم.
پشت ستون خودم را قایم
کردم.
پخش شدم.
روی زمین صورتم زیر پاهایی
که ضرب داشت ولی کُند و بلند و رخشان بود اما دستم را گرفت و بلند کرد و وقتی توی
فیسبوک پیدایش کردم، ننوشتم رفتم خانه چه شد، هرچه نوشتم نفهمید، موهاش قرمز بود و
لباس سیاه تنش بود که سینههاش پیدا بود و پوستش را دیدم گفتم تو چرا به من نگاه کردی
مرا ندیدی، خواستی بپرسی زبان کشیدی و بعد معذرت خواستم فهمید نفهمیدهام، چون
دستم را دراز کردم به گردنش. نوشتم چشمت میسوزد با اینکه سنگی. گفت کجا بودی.
آنجا.
بعد هم کنار هم نشستیم و
من اول به دستش، به گردنش به موهاش، چشمش را دیدم که زاویه داشت و کج بود و صورتش
کج بود و پوستش، موج و خال داشت، بلند شدم گوشی را برداشتم رفتم از بیرون زنگ زدم
بیاید. وقتی آمد کنار دیوار تاریک بود دنبالم گشت ندید برگشت تو زنگ زد سرد بود
یادم رفته بود بپوشم لرزید صدام گفتم یخ زده. رفتم خانه.
فرداش گفتم چرا نگفتی کجای
قصه، چشمت بود.
گفتم همانکه برایت تعریف
کردم.
گفتم نمیدانم بعد چه شد.
گفتم ما چهار نفر نشسته
بودیم توی اتاق و جرالد توی وان بود؛ بعد شد.
گفتم اول تپانچهی جرالد
را برداشتم که نقرهای بود و همیشه همراهش بود چون میترسید و میخواست با آن دو
تا بخوابد، یکی را من کشتم و یکی را آن دیگری با شمشیر پاره کرد و یا هر دو را من
کشتم و هر دو را بعد او با شمشیر پاره کرد تا جرالد که بیدار شد ببیند و ما نباشیم
ولی آنکه من میکشم موی زرد بافته.
گفتم یادم نمیآید.
جواب نداد. منتظرم بگوید
چون دیده بود و یادش بود.
گفتم بعد صداهایمان را
نفهمیدم کی زوزه شد دنبال هم دویدیم یکی زیر شیشهی میز چسبیده بود به شیشه لیسش
که من رویش ایستادم و در آوردم و به صورتش از پشت شیشه و به دهانش و به چشمش و به
گونههاش و او داشت با شمشیر میدوید و میخواند و او داشت فرار میکرد و جیغ میکشید
که یکباره شد که توی وان هرکدام چیزی به او فرو میکردیم؛ سرخ شد. تپانچه را
چپاندم لای مشت دستی که افتاده بود و آنها یکی نشست روی سینک و دود شد و آن که زرد
بود موهای بافته را در شکم بریده میشست. رفتیم من با سامورایی که جا گذاشت
خودنویس را خواست برگردد گفتم من برنمیگردم اگر میخواهی، برویم دنبال جرالد.
گفتم پس کو جرالد؟
گفتم تا صبح همه جا دنبال
جرالد گشتیم. پیدا نشد. رفتیم هتل. شلوغ بود. زن اتاق که ترسیده بود گفت. خواستند
از ما بپرسند. هر سه تا را آوردند، یکی پاره بود و دیگری که سوخته بود و آنکه گلوله
خورده موهای سرخش. سامورایی گفت من آنها را کشتم ولی خودش نبود، تنها بودم. به آنها
گفتم تنها نبودم. کف دستم را نشان دادم. گفتم شاهد. گفتند کجا بودی؟
نگاهت میسوزد.
گفتم. کف دستم.
کشیدمت روی تخت وقتی رفتم
خانه به شکم افتادم و آنقدر کوبیدم، کوبیدم.
صبح همهجا بود.
دوست داشتم تو باشم.
گفتم.
خونی بود صبح.
و...
آن روز سگ توی خیابان دیدم.
یکی سیاه بود و یکی خاکستری بود و آن یکی هم که سیاه بود. اول هر سه توی پیادهرو
دراز افتاده و هوا آنقدر که سرد شد شب، نبود آن وقت و کمی آفتاب بود و من در گوشهای
کنار در خانهای باز، ایستادم آنها را تماشا که به هم نگاه میکردند و صداهای
عجیبی از پوزهشان میآمد. نمیرفتم. آنوقت یکی پارس کرد و دیگری پیاش رفت ولی
یکی دراز کشیده باقی ماند اعتنا نکرد وقتی یکی سوار یکی دیگر شد، ولی بعد که تمام
شد پرید، گلوی او را گرفت با زوزهی حلقی و گلهای آمد از توی راهروی کنارش من
بودم، همه به جان هم افتادند ما همه که آنجا بودیم هیچکس حواسش نبود جز من که
یولیا آمد.
دنبالش رفتم وُ وحشتم را.
پنج، دوازده دسامبر 2011
امیر حکیمی
پینوشت –
من هنوز در کمینم!
آری، هنوز! یک خط نور لولهی تفنگم را تا عمق روشن ساخته.
از شعر "سل"؛
بیژن الاهی
No comments:
Post a Comment