Saturday, November 26, 2011

جغرافیای سگ / دوازدهم

با مهیار ط –
گفت از هر طرف که روی، اگر راه روی راه بری.

عقل سرخ، سهروردی


"جغرافیای سگ"
به امیر حکیمی
دوازدهم.


با چاقو به جان یخچال افتادم. توی خیابان زیر کاج مردی افتاده بود و می‌مرد، من هم رد شدم. بعد ایستادم زیر چراغ سیگار کشیدم، برگشتم تماشایش کردم، آن طرف روی نیمکت مرد میانسالی نشسته بود، پیپ می‌کشید، زیرچشمی نگاهش به جان کندن بود، مرا که دید کلاهش را برداشت، من هم سر تکان دادم طبق عادت مرسوم شبانه. او هر شب آنجا با بی‌خیالی‌ش پیپ می‌کشد، کتاب می‌خواند، من زیر چراغ سیگار می‌کشم، سر تکان می‌دهم، و هر دو به مردی که زیر کاج افتاده و می‌میرد نگاهی می‌اندازیم. پس من به خانه می‌روم، با چاقو به جان یخچال می‌افتم. و او در قطار دور می‌شود.
کاج بلندتر.

مردم در برف بی‌صورت‌اند. دوباره یولیا را دیدم، انگشتش، همینطور که دعوتم کرد گفتم چقدر با انگشتهای تو گریه کنم. خیلی سرخ شد. توی صف، صف بود. از آدم‌های شبیه خودم بیزارم. آن فکرها توی سرم آمد. زوجی توی صف کنار من، توی گوش هم می‌خندیدند، اول زن خندید و سرش را برد زیر گوش مرد و مرد خندید، دیدم امتداد نگاه را به گردن زنی روی سنگی نشسته، روی جدول. انتظار بود. فاصله‌ام زیاد بود تا راهم دهند، نمی‌خواستم بروم جلو، به نگهبان بگویم اسم‌ام را، اسم‌م توی لیست بود، اجرای او بود، مهمان وی آی پی بودم. اگر آنها را ندیده بودم می‌رفتم جلو، چون آن فکرها را نداشتم، فکرم را از آدمها خالی کرده بودم و بیرون نیامده بودم، سه هفته شد. تا یولیا را دیدم ولی مرا نشناخت وقتی شناخت گفت اجرا دارد، انگشتش را چطور قبلن ندیدم.

گفت زنگ می‌زند.

دیگر زنگ نزد.

گفتم بروم آن شهر پیداش کنم. مرا یادش رفته. توی صف دیدم‌شان. توی صف آن شهر بودم. هنوز دم جای اجرا نبود که آنها را دیدم، که بعد آنجا هم بودند. زنِ رویِ جدول موهای زرد تابیده، زیر چشمش چروک بود. آنها که می‌خندیدند به گردن وقت آیین انتخاب و حتا به گردن من هم تماشا کردند، ندیدند نه زن را نه من. لرز کردم. به یولیا گفته بودم ضعیف شدم، تنم و نشانش دادم، با ناخن کندم، زخم بسته ناسور شد.
خون یخچال عجیب صورتی‌ست. نیمه‌ی شب همسایه به دیوار کوبید که از جیغ یخچال خوابش نمی‌برد. اعتنا نمی‌کنم. این هم رسمی‌ست به عادت که اگر یخچال جیغ نزند، اگر با چاقو به پیکرش نکوبم، اگر تکه‌های یخ جاری نشود، همسایه خوابش نمی‌برد اگر به دیوار نکوبد و نگوید که خوابش نمی‌برد؛ هر شب.
پس شبی که جایم را با آن مرد عوض کردم، روی نیمکت نشستم پیپ کشیدم ترسیدم فردا زیر کاج افتاده باشم، دویدم آمدم خانه یخچال را بغل کردم و بوسیدم. همین‌طور از ساق پایم بالا آمد و توی رانم یکی شد. داری چه کار می‌کنی فریاد زدم که همسایه به دیوار کوبید و آرام شد. خیلی تقلا کردم صورتم را از توی پهلوش بکشم بیرون، ببینم. دستم را انداختم توی سینک چاقو بود، به سینه‌اش فرو کردم، رهایم نکرد، کوبیدم، مدام کوبیدم.


خون‌م صورتی‌ست.

به یولیا گفتم، مثل رگهای تو وقتی سرخ می‌شوی، و انگشتهات. کی زنگ می‌زنی. به ساعت نگاه می‌کنم. هر روز می‌گذرد. نیستی. می‌روم به آن شهر. توی راه آن دوتا عذابم می‌دهند، با یادآوری، من که عادت داده‌ بودم حواسم را از چهره‌ها و پوست بردارم از بوها و آدمها را نبینم، دیدم و آن خنده‌های هیجان، لحظه‌های تماشا، تپیدن‌های نبض، انتخاب، پوست، بوها و رگ و تقلای حیوانی که جان می‌کند و خلسه، خلسه‌ی خون، رخوت آخرین تپش.
وقتی توی سالن نشستم، آنها کنارم نشستند و خوابیدند، دست مرد مانده بود لای زن؛ دنبال یولیا می‌گشتم پیدایش کنم، تاریک بود، کاری که کرد آمد روی سن و دستهایش را بالا برد از دو طرف انگار روی صلیب باشد، بعد نور عجیبی شد و دیگر لخت بود و نور عوض شد و چیزی که معلوم بود تنی بود در اشعه‌ای که توی تن را نمایش می‌داد شبیه دستگاه‌ رادیولوژی یا سونوگرافی، نمی‌دانم کدام یکی، اما آنها هم نبود و آدم‌های دیگر آمدند که آدم نبودند عروسکهای مانکن بودند و هرکدام که آدم بود آن شکلی بود که یولیا بود و آنها که عروسک بودند هم تویشان پیدا بود که خیلی فرق نداشت آنطور که دیده می‌شد و هرکدام حرف می‌زدند، جداجدا چیزهایی می‌گفتند که به هم ربط نداشت. آن‌وقت آن نور روی تماشاچی‌ها افتاد که دیگر تماشاچی نبودند و بعضی‌ها عروسک بودند و من دیدم جز من و آن دو تا، همان‌وقت هم دیدم دست مرد لای زن مانده، توی آن اشعه که همه‌چیز را توی تن نشان می‌داد، از مچ قطع شده. اشعه روی صدا، صداها در هوا می‌چرخیدند و رنگی می‌شدند، و من دیدم زیر پای یولیا، اگر یولیا بود، روی سن، اگر سن بود، دست‌های عروسک‌ها افتاده بود از بازو اما نه آنِ مانکن‌ها بلکه دستهای کوچکتر مال عروسکهای بازی، و پاهای کوچک و نیم‌تنه‌های کوچک که سر نداشتند، هیچ کدام سر نداشتند، فقط یولیا سر داشت و چه انگشتی دارد و تماشاچی‌ها که ما سه نفر بودیم داشتیم و آن زن، موهای زردش. دیدم دستهای قطع شده و تکه‌های دیگر تن آدمها در آدمها جا مانده که آدمهای واقعی نبودند، هیچ‌کس آدم واقعی نبود. بعد که روشن شد به یولیا سلام کردم گفت دیدی، سرم را تکان دادم، گفت آن روز که برایش داستانی گفته بودم ساختن این کار را فکر کرده که من نفهمیده بودم ولی اسم پرفورمانس را گذاشته بود جغرافیای سگ، به امیر حکیمی.
برای همین زنگ نزدی.
لای خودش هیچ دستی نبود ولی غضروف بود، توی روده‌هاش بود.

داستان را یادم نیامد.
همان سه تا آدمی که بچه‌ای را خورده بودند و بعد یکی‌شان حالش بد شد برش داشتند بردند بیمارستان توی عکس استخوان آدمیزاد بودی توی شکمش، دکترها مشکوک شدند، به پلیس خبر دادند، پلیس آمد رفت به خانه‌شان، هنوز باقی آن بچه در خانه بود، دو تا زن با مردی.

آن‌وقت روبرویش نشستم، با انگشتش گریه کردم.

کاج شد.


26 نوامبر 2011
امیر حکیمی

"گفت تو آن بازی که در دامی و صید می‌کنی،
اینک مرا در فتراک بند
کی صیدی بد نیستم."

عقل سرخ، سهرودی

No comments: