Friday, November 4, 2011

یادداشت روزانه - جغرافیای سگ / دهم


در نهاد من جنونی هست
که اگر مُردم نیاساید
من ندانم راه آسودن.

خانه‌ی سریویلی؛ نیما


یادداشت روزانه
29 اکتبر 


روز تنگی‌ بود. همه‌چیز تنگ بود. چطور کاری نمی‌کنم. تو گفتی بروم بیرون. رفتم بیرون. هر روز رفتم. توی قطار نشستم، تا ته خط رفتم و بعد از همان‌جا برگشتم. موسیقی هم که داشتم تنگ بود، نه به اندازه تاریک داشت که پاییز شود. این همه روز است، روز گرم. خواستم بنویسم. بد می‌شود، به یکی گفتم، جنگ می‌شود، بوی جنگ می‌آید. توی حیاط نگاه کردم، مردهای سیاه، دستشان ساطور بود، بازوشان دسته‌ی ساطور. من هم دلم خواست کسی را ببُرم، دلم می‌خواهد. چون می‌خواهم آن آدمی را بنویسم که کسی را می‌برد چه حالی دارد. هرچه نوشتم نشد. او نیست. خیالی‌ست، خیالش می‌ریزد بیرون و این جا هر جا خون. برای نوشتن او، به شدن او، به کشتن لازم‌ام. توی قطار فکر کردم، سرم را پایین انداختم، روی سطر افتاد، توی سطر "کریستوفر" بر زمین نشسته، جیغ می‌کشد، و مادرش، مادرش می‌خواست بلندش کند، و دستپاچه بود و مردم
خیره بودند و فکر می‌کردند چه مادری و مادرش فکر می‌کرد مردم چه فکر می‌کنند ولی کریستوفر همچنان جیغ، مردم همچنان خیره، مادر همچنان مادر که دیگر نتوانست و خواست همان‌جا ولش کند برود، اگرچه نویسنده این را ننوشته، هیچ نویسنده‌ای اینطور نمی‌نویسد، او اغلب خیال‌ آدم‌های خیالش را نمی‌شنود، خط میزند؛ خودش را خط می‌زند و کسی اگر کنار او بنشیند... پس قلم برداشتم، تکان قطار زیاد بود با این حال نوشتم نویسنده‌ی عزیز! پیش چشم من خون است، دلم می‌خواهد کسی را ببرم تا آن کسی بشوم که کسی را بریده تا بتوانم. این زن همان‌وقت که کریستوفر جیغ می‌زد رفت، چرا دروغ نوشتی. و بعد از لندن نوشت که رفته و او را ول کرده. آن‌وقت یاد اوبردین افتادم. دیروز خواستم جغرافیای سگ نهم را تمام کنم. تصویر پُر بود و می‌دانستم چه می‌شود، ولی چه نوشتن وقتی می‌دانی. پس بی‌خود شدم. آنچه می‌نویسم از جنگ است از ساطور. آنچه می‌خواستم بنویسم، روبروی چشم‌ام بود، تپانچه‌ی روی میز بود و خشابی پر و آن پایین، در حیاط، آدمها. تپانچه را برداشتم و به آنها شلیک کردم، صدای شلیک نمی‌آمد، کسی نمی‌دید آدمها بر زمین می‌افتند و بعضی‌هاشان توی حوض و خون، حوض را شسته؛ کسی مرا ندید. یکی‌یکی که می‌افتادند، راضی بودم. قاتل مهیا می‌شود. قاتل، چطور مهیا می‌شود. دوباره سرم را برداشتم، نگاه تلخم به سینه‌ی زنی رفت، برید و خون شد. این افتضاح بود. خون به صورت کریستوفر پاشید که توی کتاب وسط فروشگاه جیغ می‌کشید و زن، مادر شد.
رفت.
آقای نویسنده!
داستان شما اجزای به جا دارد با منطق تام و کافی و درست، خیلی محکم. کدام زندگی این‌طور‌ست؟
اما فکر کرد حسادت می‌کنم.
دوباره نوشتم
آقای عزیز!
...
پس از خیرش گذشتم. زن مچاله شد. مردم رفتند. کریستوفر بر زمین و جیغ ماند.

توی حیاط مردان سیاه‌پوش تن‌های بی‌شماری را تکه‌تکه کردند، مردانی که به جای دست ساطور داشتند و نه خنده‌های جنون و نه چشم‌های گرسنه، رام و شیفته‌اند.

آن‌گاه زنی که وارد شد اندام بقچه‌اش را پهلوی من چپاند که به دستم مالید، دستم بوی چاک باسن‌ و بوی عرق‌ و بوی تن، دستم که تا بازو در او گم شد، اگر دست دیگرم ساطور بود، دستم را بریده بودم، بریدم، او را. که خندیدم. این خنده در صورت مردان نبود، قهقهه زدم، کف قطار نشستم، بیگانه شدم، سرم را ‌چرخاندم، دایره دایره، و موهام شلاقی پشت زن، مردان آمدند، دست مرا گرفتند،
دست مرا ول کنید.
تا ساطور را از دستم گرفته باشند، بریدند، دست بریده، می‌چرخید،
رقصم شد.



"و تبرم هرگز به من خیانت نکرده است."

 از داستان "دیسک"، بورخس


"جغرافیای سگ"
دهم.
به امیر حکیمی


سرم را بالا، بالا می‌آورم توی صورت مردی بی‌موست، ‌گفتم کدام این‌ها، توی راهروی عمومی، آدم‌ها، آدمها...
خانه‌ام کنار بزرگراه بود. قبلن. یک شب شد. از پل هوایی که رد شدم فکر کردم کمین می‌کنم توی تاریکی پشت آن ستون که نبود که کسی نبیند هرکس را نگاه می‌کردم. چاقو به پهلوم سرد بود. از کسی خوشم بیاید تا بدم بیاید. کدامشان را. خسته می‌شدم به خانه می‌آمدم. فرداش، صبح، زنگ در می‌آمد. زنی که هر صبح می‌آمد، آن صبح می‌آمد، خیلی زود، هشت بود. خواب بودم. به زور بلند می‌شدم، چاقو را در غلافش دیشب گذاشته‌ام توی کشوی میز تا شب بروم روی پل. با زن می‌خوابیدم صبحانه. عادتم بود. و بعد می‌رفت. می‌خواستم برود، می‌گفتم، و برمی‌گشتم به خواب و توی خواب می‌رفتم روی پل و منتظر می‌ماندم و به صورت عابرها نگاه می‌کردم، کدام‌شان؟ زن را به دیوار می‌چسباندم یا زیر دوش و دستهایش را از دو طرف به، و سینه‌اش را به، سینه‌ی دیوار و از پشت، گسیخته. خواب بودم. خون می‌آمد. می‌آمدم پایین و خم بود.
حالا بازگشته.
دستم را، شمع ریخت، سوزاندم. شست‌ام را گذاشتم روی سوختن، داغ، ستاره
شد،
کف دستم. سوخته که بود خط نداشت، تماشاش کردم، شبیه چشم‌ام،  
توش، افتادم.
روبرویم پوست را گرفتم پشت‌اش پنجره بود نگاه کردم بیرون بود آسمان آمد پایین
کدر شد.
دستم را بالا گرفتم توی راهرو دویدم. کسی اعتنا نکرد به او که هر روز دستش را بالا می‌گرفت می‌دوید به کف دستش نگاه نکردند، ندیدند.


"کف دستم قلب شد"

خیالم کشتن است، نمی‌دانم از کی. آدمهای توی فیلم، توی داستان، توی روزنامه، هیچ‌کدام فایده نکرد. چگونه‌ست. پس آنها را وارسی می‌کنم در فروشگاه‌، پارک، مترو، خیابان. کسی نمی‌فهمد من که دستهایم را تکان می‌دهم، موسیقی توی گوشم، انگشت بر کلیدهای پیانو می‌افتد، دستم می‌رقصد، آنها اعتنا نمی‌کنند،
در سر او چیست. آن‌که من می‌کشم زنی عادی، مردی عادیِ میان‌سال است. به بچه‌ها نگاه نمی‌کنم، به بچه‌ها که نگاه کنم گریه می‌کنم، به پیرها نگاه نمی‌کنم، به پیرها که نگاه ‌کنم عصبانی‌ام، چرا خودشان را نکشته‌اند تا این سن. نه!، فرق نمی‌کند چه کسی. اصلن فکرش را نمی‌کنم؛ اما حالا ببینی فکر می‌کنم و اگر گیج باشد نمی‌کشم و اگر تند می‌رود باشد و اگر توی خودش می‌رود باشد و اگر به دیگران خیره می‌شود باشد که نمی‌بیند و اگر خیلی محکم راه برود شاید؛ به این‌ آدمها مشکوکم که می‌خواهد زود برسد جایی. من که راه می‌روم وقار ندارم، تلوتلو می‌خورم. و خیلی می‌خوابم. توی قطار چشمم را می‌بندم. دیروز شانزده ساعت خوابیدم. ساعت را نگاه کردم دیگر شب بود، از دیشب خوابیده بودم. بلند شدم و توی وان دراز کشیدم و دوباره خوابیدم. توی خواب صدای در شد، باز کردم، زنی بود که قبلن صبح‌ها زود می‌آمد و با هم می‌خوابیدیم. بعد می‌خواستم برود، می‌رفت، او را من آنطور خورد می‌کردم. از همان وقت آمد. که هر شب می‌خواستم توی تاریکی یکی را پیدا کنم، چاقو داشتم. فکر من آرام است، حال بدی ندارم. شاید باید صورت برافروخته، شاید چشمهای برق‌زده شاید دستی لازم است. خونسردم. این خونسردی، می‌ترسم. توی قطار چشمم را می‌بندم می‌بینم کسی نگاهم می‌کند و وقتی می‌گشایم کسی نگاهم می‌کند، آن‌وقت من هم زل می‌زنم و سرم را تکان می‌دهم و چشمم را گشاد می‌کنم، جوری که وحشت. اما اگر کودک باشد
می‌خندم، چشمم را می‌بندم، دستش را
می‌بوسم. ولی کسی پشت در نبود، اصلن بلند نشده بودم، خون توی وان بود، آب سرخ و صورتی بود. آمده بود از کجا. اینها وصله‌ی خیال شد، دیروز که خیلی خوابیدم و دیگر خوابم نبرد یا فکر کردم نمی‌برد که خواب بودم، همین خیال را داشتم، در قطار نشستم، امروز شد، و به صورت آدمها نگاه کردم، از پله‌ی برقی بالا می‌رفتم، پله‌ی روبرو کسی، پایین می‌آمد. کدام اینها.
کاش تپانچه، داشتم قدیم‌ها، مزه‌ی گس، بوی فلز و عطر باروت از توی منخرین‌اش. سراغ کرده‌ام. اینجا مجاز نیست. بگیرند با همان می‌کشند. بالاخره یکی را پیدا کردم، می‌گفت دویست دلار، به صدوشصت راضی شد، با خشاب پر. هفت‌تیر را بگیرم، لوله‌اش را می‌لیسم‌، مثل قدیم، تهران که بود، شبها.
زنی پایین می‌آمد که شبیه تو بود، خیلی تو. چون چیزهای زیادی به تو گفته‌ام، عادت ندارم خودم را به کسی نشان دهم، همیشه گم می‌شوم، پشت آدم دیگری، پشت صدای دیگری، پشت دیوار که کسی نبیند ولی او نیست، تو خیلی می‌دانی. از آدمی که مرا می‌شناسد بیزارم. از آدمی که مرا نمی‌شناسد. از او که آنطور مثل آن زن نگاهم ‌کرد، صبحانه. او که می‌آمد صورت شرقی بود، یک طرفِ صورت نداشت، سوخته بود، جای زخم داشت، خوره داشت، هر صبح... می‌آمد.  


میهمانی شام.
         
پشت میزند، همه، دیر رسیدم، عمد، کف دستم را بالا آوردم، نشان دادم، آنطور سلام کردم، نمی‌شناختم، یکی را می‌شناختم، توی دستم قلب بود، ندیدند، جای پوست ورآمده، همان یکی دید، دیده بود، به او هم همانطور نگاه کردم، آشنا بود، دوست بود، آنها هم بودند، به گردن‌هایشان نگاه، به دستهایشان، به صورتها، به یکی که انگشت دور پیاله، به رد انگشت، آرایش یکی، سایه‌ی نقره‌ پشت چشمش، زنی. کدام یک...
دور میز جا بود صندلی نبود. کسی صندلی آورد. زنی. پوست روشن‌اش، یک زن دیگر، گوشت‌اش، مرد، با کلاه شاپو، گیتار، صداش، خنده‌اش، چشمش، اوست؟ گردن و چانه. گردن و گونه. گردن و کتف. گردن و سینه. وقتی نشستم، زمین نشستم، صورت را نبینم، گردن را نبینم، همان زن را دیدم، پاهای کلفتش، رگهای آبی‌ش، ناخن‌های رنگی، لیوان افتاد، شکست، نگفتم، صدای گیتار، نشنیدند، آمد، همان پا، هی نزدیک روی شیشه، خرده‌های شیشه و ویسکی، مچ پایش را گرفتم، ساقش را مالیدم، نگاهش آمد پایین، چه فکر کرد، شیشه را نشان دادم، فکر نکن. دستم را بالا بردم، زانو، دامن، ران، سفت، کشاله، مو، لبه‌ها، انگشت، نم. چسبید پاهاش، ناخن کشیدم، آن تو، جیغ، خورد، خندید، لبم را کج کردم، زیر دامن، لبم را، زیر پوست، لبم را، زیر دندانِ لبه‌هاش، حیرت شد، خوش، و خواست چه کار کند، نکرد، کسی ندید، به رو نیاورد، نشنید. طعم شوری‌ش. تف کردم، دوباره و شوری‌ش دیگر، تف کردم، دوباره و شوری دیگر، تف کردم. بالاخره افتاد روی شیشه، شکست.
او نبود.
مچاله شدم، عقب‌ نشستم، روی کاناپه، افتادم، آنها دور میز، توی دود، نشسته، همه گردن، صندلی‌ها.
باید حواسم را پرت کنم. اینها را می‌شناسم. او را که می‌کشم نمی‌شناسم. اینجا نیست. دوباره صورتها را ورانداز کردم. اندازه‌ها را. صداهاشان، آنطور که می‌خورند، می‌نوشند، چطور پیاله توی دستی، چطور گوشتی به دهان، چطور نگاه‌بازی.
او آمد تا دوباره ساقش را بروم بالا، برسم، بیفتد، ابرو هم کشیدم، و کنارم نشست، و دستش را آورد، نزدیک، زدم، روی دستش، محکم زدم، چشمش سرخ شد، دوباره آورد، چشمش خیس شد، دوباره آورد، چشم بست.
دیدم خیلی به پوست و به چشم و به صورت و به ادا نگاه می‌کنم، قرار نبود این. چه می‌گفتند. صدای گیتار که بود، گنگ بود، سرد بود، صدایی که توی سرم بود، نمی‌شنوم، بس است.
دیگر عذاب قلبِ توی دستم.
چون گرسنه بودم برخاستم، روی میز غذاست. تاریک بود، نمی‌دیدم، تکه‌ی گوشتی، دستم پشت گردنی، مهره‌ای زیر انگشت، استخوان پشت گوش، در دهانم، آب شد، جگر مرغ بود، حالم بد شد، خیلی، به هم خورد، پشت همان گردن، توی لباسش، لباس تور. نفهمید.

شاید آنجا نبود، نبودم.

زنی که صبح آمد دیگر خواست هر صبح بیاید.


امیر حکیمی
2 و 3 نوامبر 2011


"برادر بزرگترم وقتی کوچک بودیم مرا وادار کرد با هم قسم بخوریم تا دو نفری تمام درخت‌های جنگل را قطع کنیم تا آنجا که حتا یک درخت سرپا هم در جنگل نماند. برادرم مرده است..."

                              همان داستان، بورخس

No comments: