Monday, October 17, 2011

یادداشت روزانه - جغرافیای سگ / نهم


او می‌شکافد این ره که اندر آن
بس سایه‌اند گریزان.
خم می‌شود به ساحل آشوب.
او انحنای این تن خشک است از فلج.

از شعر "اندوهناک شب"، نیما



یادداشت روزانه، پانزده اکتبر

"آسمان کدر شد"،

دیروز بود. اغلب حوصله ندارم، توی بالکن نشستم، در محوطه‌ی روبرو دختری روی اسب بود، توفان شد، چیزی ندیدم، غبار پایین آمد، غبار نبود، از دریا آمد، مه نبود، هرچه بود کدر بود، از برج روبرو پیدا نبود، سر اسب را دیدم، بالا آمد، رفتم، وقتی برگشتم سه ساعت شد، با جولیا به ادینبورگ رفتیم، از آنجا به اوبردین، کنار دریا روی صخره دراز کشیدیم و علف. این یک داستان دیگر است. چون حوصله ندارم، کلمات مهاجم‌اند وقتی به خودم می‌آیم با خودم حرف زده‌ام، ننوشته‌ام، دستم نمی‌رود، باید ضبط کنم، از صدایم حالم به هم می‌خورد و بعد چه کسی می‌خواهد آن صدا را تایپ کند. اینطور است و برای چه کسی. برای خودم، این را مدام برای تو تکرار کرده‌ام، برای چه کسی؟ برای هیچ‌کس. و یادم می‌آید باید به نامه‌ها پاسخ بدهم. ایمیل‌ها را نگاه می‌کنم، می‌خوانم، دوباره می‌خوانم، اغلب نمی‌دانم چه بنویسم و آنها فکر می‌کنند برایم اهمیت نداشته، توجه نکرده‌ام. می‌شود هفته‌ای، ده روزی، به پاسخی فکر می‌کنم که سرسری نباشد، حال من نه خوب است، نه بد. این را چطور بنویسم، بگویم کجایم، بگویم چه کار می‌کنم، بعد قیدش را می‌زنم. ما از احوال هم چه می‌دانیم و وقتی کسی پیدا می‌شود که می‌خواهد بداند، آدم مشکوک است، به همه چیز مشکوک  و به هیچ چیز اعتماد ندارد و به هیچ‌کس روی خوش نشان نمی‌دهد و سر آخر بالا رفتم، روی بام، توی آب خزیدم و ساعتها در آب ماندم و به آب خیره شدم و به همین چیزها فکر کردم، به مرگ پدر بهار و به تولد حامد. از آن روزی که خبرش را شنیدم به نوشتن یک خط، به نوشتن تسلیتی ساده فکر می‌کنم، توانش را ندارم. فکر کردم برای همین مردم به عزا می‌روند، دقیقه‌ای می‌ایستند، بیرون می‌آیند، در بیرون آمدن بقای عمر شما، می‌گویند. مردم می‌دانند چه می‌گویند؟ این‌طور قرار است آدمی آرام شود؟ لابد می‌شود. من نمی‌دانم، نمی‌توانم.  


"آن‌که دنبالش می‌کرد گفت: «تو قبل از من خسته می‌شوی. من قبل از تو به آن جایی می‌رسم که تو می‌خواهی برسی. خوب می‌دانم چه فکری توی کله‌ات است و می‌دانم کی هستی و اهل کجایی و کجا داری می‌روی. من قبل از تو آنجا می‌رسم.»"

از داستان "مرد"، خوآن رولفو


"جغرافیای سگ"
نهم / ناتمام
به امیر حکیمی


آسمان کدر شد.
دنبال دختر راه افتادم، جای صنعتی بود، دود کارخانه‌، کنار فنس، کلاه گپ بر سر، چه کار می‌کند فکر کردم آنجا. اشکش با ریمل قاطی، صورت سفیدش را اشک سیاه، گریه. توی خرابه‌ای سه تا کاروان بود و اسب. جولیاست دختر. او را سن‌پترزبورگ، میخانه، رانهایش برق داشت که خیره بودم، پر، سفت؛ نفهیمدم خیره‌ام، توی فکر آدم دیگری، توی فکرم آدم دیگری، بی‌هوا گفت، تشنه بود، حوصله‌ نداشت: دعوتم نمی‌کنی؟ - دیدم، شناختم، بعد، شاید. به بارمن گفتم از هرچه خورده، یولیا که همان جولیاست؛ امیر هم یعنی کینگ و خندید، خندیدم، - نوشیده، به حساب من. نمی‌خواستم برقصم، قوت نداشتم، یا، فکرم نبود، اما تا خودم را به تنش بمالم، به تنش مالیدم، گرم شدم. اهل ویلنوس بود، دوستانی در ویلنوس داشتم، می‌شناخت، دنیا کوچک شد. از پشت معلوم نبود اوست که می‌رود کنار فنس. دودها پایین آمدند. تا گمش نکنم، می‌دانی بو از خاطرم نمی‌رود، می‌ماند، بوی چشیده همیشه، و یکباره برمی‌گردد، بعد معلوم می‌شود، گاهی حافظه دروغ گفته، دروغ می‌گوید، همیشه دروغ؛ آدمها را از صورت به یاد نمی‌آورم، می‌دانی، ازصدا به یاد نمی‌آورم، از بوست، از پوست؛ آن طرف خیابان بودم، دویدم. شب رفتیم. دیگرش ندیدم‌. توی فیسبوک رفته ادینبورگ. من هم رفتم. چهار ماه بعدش، کاری داشتم، نداشتم، نمی‌دانم چرا رفتم، قرار بود لندن بمانم، نماندم، گاهی که اینطور بی‌حوصله‌ام سوار قطار می‌شوم سوار قطار شدم. وقتی رسیدم همین‌طور بی‌چاره چرخیدم، گم شدم، کارخانه‌ دیدم، آنجا بودم، دود بود، او بود. بعد فهمیدم. کنار فنس، اشک شور و سیاهش، می‌رفت. به خرابه، از فنس بالا رفته جهید. اسب، صورت به یال گذاشت، خاکستری بود؛ اسب چه کار داشت آنجا. توی کاروان‌ها کسی نبود، توی خرابه کسی نبود. فکر می‌کردم کسی هست، می‌خواست سوار شود، فرار کند. فرار کردیم. دست روی شانه‌ام گذاشت، بلند شو، برقص، گفت، با من. خاصیت چشمش بود و وقتی صورتم را به موهایش چسباندم، زیبا شد؛ عطر تنش. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم جا خورد، ترسید. هنوز نمی‌دانستم اوست. او هم نبود. اسمش بود. حافظه دروغ می‌گوید، با همان بو، با همان چشمها، بیگانه شد. وقتی لیسید دیگر رفتیم. شهری بود، خواب نداشت، نور داشت، صبح نداشتم تا ظهر خوابیدم بیدار شدم رفته بود برگشتم مسکو، توی راه فراموش‌ کردم. هرچه خواستم صورتش یادم نیامد، هرچه کردم صدایش نیامد، دور می‌رفت دیگر، آنجا نبود که با آن بو برگشت، لای دود. ببخشید. گفتم. جولیا؟! برگشت. او نبود. چشمش گفت. شراب؟، گفتم قبول کرد رفتیم. بار کثیف بود. می‌روی کنار دریا؟، گفتم، آمد. برگشتیم به همان خرابه ولی، آسمان کدر بود، دیگر کسی توی کاروان بود، علف داشت، اوبردین رفتیم روی صخره کشیدیم، با اسب رفتیم. دستش را گرفتم، پس کشید، نرم شد، نبض شد، بلند شد، بر لبه، ‌خواستم هلت دهم، می‌خواستم بمیری*؛ یادم آمد و گفتم چه کسی مرا پر ‌دهد، پس نگذاشتم، از پشت، آغوشم سینه شدم، صخره، آن‌گاه
آن‌گاه افتاد، و من


شانزده اکتبر 2011
امیر حکیمی

* ما زندگی‌مان را تحت تاثیر کشتن آن چه زندگی‌‌اش وابسته به ما نبوده، آلوده به زجر و بدبختی می‌کنیم و بعد برای فرار از آن اندوه، اندوهی دیگر می‌آفرینیم و این تنها مایه‌ی زندگی‌مان می‌شود. (از
"فصل اوهام، کتاب سور"، امیر حکیمی)


یادداشت روزانه، هفده اکتبر


آسمان کدر شد


نمی‌رسد. دنباله ندارد. تمام‌اش همین است : آسمان کدر شد؛
و دیگر چه. دیگر 
ندارد. دست می‌کشم. بی‌حوصله.


ساعتی بعد.
سرم را توی دستم. نشد. بلند شدم، خسته، درمانده. کلافه شدم. خورشید در کدورت آسمان، اسب در کدورت آسمان، دختر در کدورت آسمان، چه معصومیتی، به دریا شد. دیده بودم، این‌ها را دیده‌ام که نمی‌توانم، به یاد آوردم، دیدن را به یاد، آسمان را، او را.
کاش.
  

No comments: