پراکنده
فصل اوهام – کتاب سور
آنجا کودکی ست(1) که دستهایم را روی شکمت گذاشتی و وقتی آوردی اش، من بودم، آنجا، می گریستم. از ناف تو پیوندی ست با کودکی که می دیدم اش و وقتی چشم می گشودم، مرگ کسی کنارم بود، صورتی که دیده بودمت. فریاد زدم که پدر نیستم و وقتی دوباره چشمهایم به دستهایم افتاد، بودنم هنوز بود که شبیه کودکی ام بود و از نگاه او که می آمدم و از نگاه خودم، پ مضاعف بودم، در کنارتر، آنوقت می خواستمت/ که طوطی روی انگشت اشاره ام می نشست، که لال نبود؛ اگر حتا می گریست، دست گذاشتم و آرام شدم و پاهایم به جداره ی پوستینت نکوبید، دیگر، و خودم توی خودم، و زیر نگاه خودم، ریزتر می شد، شبیه تر، دورتر... آرزو(2)
بازپرداخت – خطی که روایت را به هم می رساند، می رساند به شهریار که گاهی از دهان طوطی بیرون می ریزد، با تکرار. و بعد زن می آید، و بعد التماس نگاه تو می آید، و بعد، وقتی چشمم به نور می افتد، چهره ای ست که نمی شناسی. تو، که متقاعدت کند و این تنهایی ی شناور بماند(3) در هر بار که نگاه می کنی. کودک بازی ی خواستن توست. کودک، دوباره ات، این بار که تو کودک نیستی. و شهریار، اگر هم همیشه بوده باشد، تنها روزهایی ست در یادت مانده(4)، در رحم بودی که او نبودی، که می گریستی و سیاهی بود که راز تاره ی نوری بود در فاصله ی او – زمین. شهریار سرد، و تو مشت کودکت را گره می کردی، بر در می کوفتی، تا بیاید. که شهریار یکه بود.
برداشت – اکنون صدای در را می شنوی که می کوبد : دستهای بزرگ تو بر قلب کودک فلزی اش، که با تو تنها نیستی. و آن چهره که نمی شناسی. به یاد می آوری و نمی شناسی. وقتی می گویی و صدایش می کنی و چشمهات را می بندی تا دوباره همانطور ببینی اش که هست، آن صدای کوفتن بر در از منقار طوطی بلند می شود، از تکرار ناآرام منقار... تو هم اویی(5) – که به یاد می آوری – که بر آن دیواره گوشتین کوبیدی؛ هم او که گریست و اکنون، هم او که می نگریست : تو می آیی و از پیوند گوشت و خون، می گسلی.
خورداد هشتادوهفت
پانوشت ها
1) از آنهایی هستم که سالهاست برای نوشتن یک داستان بلند، خودشان را آزار می دهند؛ و مدام از خود می پرسند چگونه می توانم جهانی دیگر بسازم؛ و بعد پرسشهایی چون این، پیوسته ذهنشان را مشغول می کند. از آن دست آدم هایی که جزییات سرگرم شان می کند و نمی توانند روی یک مساله، بدون پرداختن به ریزترین ابعادش، تمرکز کنند. همین می شود که بهترین طرح ها و ایده ها را فدای آن چیزی می کنند، که اهمیتش بسیار کمتر از آن چیزی ست که تباهش می کنند. آنوقت دیگر نمی توانم خودم را دلداری بدهم، آنچه ساخته ام فرو می ریزد، و من بی آنکه خواسته باشم، با پرداختن به سوالات اساسی، زندگی را از دیگران دریغ کرده ام و این مایه ی افسوسی می شود که وجدانم را برای مدتها می رنجاند. افسردگی بلای جانم می شود و احساس زنی را پیدا می کنم که مجبور به سقط جنینی بوده و هنگامی که به آن اجبار فکر می کند، از آن توجیه منزجر می شود. ما زندگی مان را تحت تاثیر کشتن آن چه زندگی اش وابسته به ما نبوده، آلوده به زجر و بدبختی می کنیم و بعد برای فرار از آن اندوه، اندوهی دیگر می آفرینیم. و این آفرینش تنها مایه ی زندگی مان می شود.
2) Bon appétit* !
3) تصور اینکه زندگی ام قربانی ی کنار هم نشاندن آدم هایی شده، که ایده ی اصلی شان را از تجربه ی بیرونی ی من گرفته اند و انبوهی از حجم را در ذهن من تکثیر کرده اند؛ بدون آنکه در کنار هم بتوانند همزیستی ی مسالمت آمیزی را به نمایش بگذارند؛ زخمهایی چرکین در درونم می پروراند. آنجا، ما زبان هم را نمی فهمیم و زندگی مان پر از هراس می شود. آنها بدون آنکه نزدیک به من باشند، در نزدیکی من خیمه می زنند بی کمترین نشانه ای از اتفاق نظر؛ و من بی آنکه آگاه باشم، اغفال می شوم با طرح نقوشی که فکر می کردم، همیشه، بستگی اش به من بوده. آنها از پذیرفتن من، زبان من، دنیای من، سر باز می زنند و با حساسیتی یگانه، سلاخی ام می کنند. آنگاه من ناخواسته به قضاوت می نشینم، جزییات را کنار هم می نشانم، نشانه ها را، و حکم به اعدام شان می دهم و ناگهان خود را میان آن همه خون بی گناه پیدا می کنم و از اثر این گناه، به دیگرانی خو می کنم که از پوست و گوشت همان هایند. تقصیر را در بیرون از خود جستجو می کنم و همه چیز را آنجا می یابم، جایی که نمونه های ذهنی ام پروار می شوند و بازنمودی در من پیدا می کنند و من خود را گناهکار می بینم. با خود می گویم تنها اگر دنیایی بیافرینم که بتوانم آن ایده ها را در نمونه ای جدید بازآفرینی کنم، می توانم به حقیقتی یکه از پدیدارهای دیداری ام دست بیابم که آن همه نامرادی را، بر فراز ایده ای بنشانم ورای سرزنشی جاودان. این گاهی ست که همیشه پرسشها سر بر می آورند.
4) Il existe aussi / dans ma mémoire / des flaques de cire / des visages qui fondent ( در حافظه ام نیز / هستند تکه های موم / چهره هایی که ذوب می شوند )
5) ویرانی. تمام عمرم را وقف شادمانی کرده ام. لحظه ای که هرکس در جای خود نشانده شود. نگاه که می کنم، نیچه و کرکه گور را در دو قطب مخالفی می بینم که سقراط را از دو طرف می کشند و می اندیشم که افلاتون چطور فراتر از زمان، هر سه را آفریده. آنجا، از فیلسوف خبری نیست، در حقیقت از او که شاعر بود، از خودش. دنیایی می تواند تازه باشد، که در آن اثری از من یافت نشود. آنجا که خود منشا اثر می شود، عاری از وجود اوست. کلمات را بر می گزیند، در کنار هم می چیند و کابوس می آفریند. برج اقتدار او، بر فراز تمام سرفرازی ای ست که الگوی او را بازپرداخته اند. اژدهای او بال می گستراند و عرصه را در سایه ی خود می گیرد به احضار هر وجود یگانه ای که در خود نزیسته، که باز محکوم کند.
داستان بلندی که از پایان ماجرا، آغاز می شود. تناقضات انسانی، نقصان اجتماعی و هیجانات روانی. ضعف ها و اختلافات طبقات، سلایق، علایق و عقاید. واگویی هر آنچه، هر آنکس می داند. وقتی به مخالفت با این نوع برمی خیزم، ملغمه ای می شود از برخورد نارسایی ی زبان من، گمراهی و فساد.
آنجا کودکی ست(1) که دستهایم را روی شکمت گذاشتی و وقتی آوردی اش، من بودم، آنجا، می گریستم. از ناف تو پیوندی ست با کودکی که می دیدم اش و وقتی چشم می گشودم، مرگ کسی کنارم بود، صورتی که دیده بودمت. فریاد زدم که پدر نیستم و وقتی دوباره چشمهایم به دستهایم افتاد، بودنم هنوز بود که شبیه کودکی ام بود و از نگاه او که می آمدم و از نگاه خودم، پ مضاعف بودم، در کنارتر، آنوقت می خواستمت/ که طوطی روی انگشت اشاره ام می نشست، که لال نبود؛ اگر حتا می گریست، دست گذاشتم و آرام شدم و پاهایم به جداره ی پوستینت نکوبید، دیگر، و خودم توی خودم، و زیر نگاه خودم، ریزتر می شد، شبیه تر، دورتر... آرزو(2)
بازپرداخت – خطی که روایت را به هم می رساند، می رساند به شهریار که گاهی از دهان طوطی بیرون می ریزد، با تکرار. و بعد زن می آید، و بعد التماس نگاه تو می آید، و بعد، وقتی چشمم به نور می افتد، چهره ای ست که نمی شناسی. تو، که متقاعدت کند و این تنهایی ی شناور بماند(3) در هر بار که نگاه می کنی. کودک بازی ی خواستن توست. کودک، دوباره ات، این بار که تو کودک نیستی. و شهریار، اگر هم همیشه بوده باشد، تنها روزهایی ست در یادت مانده(4)، در رحم بودی که او نبودی، که می گریستی و سیاهی بود که راز تاره ی نوری بود در فاصله ی او – زمین. شهریار سرد، و تو مشت کودکت را گره می کردی، بر در می کوفتی، تا بیاید. که شهریار یکه بود.
برداشت – اکنون صدای در را می شنوی که می کوبد : دستهای بزرگ تو بر قلب کودک فلزی اش، که با تو تنها نیستی. و آن چهره که نمی شناسی. به یاد می آوری و نمی شناسی. وقتی می گویی و صدایش می کنی و چشمهات را می بندی تا دوباره همانطور ببینی اش که هست، آن صدای کوفتن بر در از منقار طوطی بلند می شود، از تکرار ناآرام منقار... تو هم اویی(5) – که به یاد می آوری – که بر آن دیواره گوشتین کوبیدی؛ هم او که گریست و اکنون، هم او که می نگریست : تو می آیی و از پیوند گوشت و خون، می گسلی.
خورداد هشتادوهفت
پانوشت ها
1) از آنهایی هستم که سالهاست برای نوشتن یک داستان بلند، خودشان را آزار می دهند؛ و مدام از خود می پرسند چگونه می توانم جهانی دیگر بسازم؛ و بعد پرسشهایی چون این، پیوسته ذهنشان را مشغول می کند. از آن دست آدم هایی که جزییات سرگرم شان می کند و نمی توانند روی یک مساله، بدون پرداختن به ریزترین ابعادش، تمرکز کنند. همین می شود که بهترین طرح ها و ایده ها را فدای آن چیزی می کنند، که اهمیتش بسیار کمتر از آن چیزی ست که تباهش می کنند. آنوقت دیگر نمی توانم خودم را دلداری بدهم، آنچه ساخته ام فرو می ریزد، و من بی آنکه خواسته باشم، با پرداختن به سوالات اساسی، زندگی را از دیگران دریغ کرده ام و این مایه ی افسوسی می شود که وجدانم را برای مدتها می رنجاند. افسردگی بلای جانم می شود و احساس زنی را پیدا می کنم که مجبور به سقط جنینی بوده و هنگامی که به آن اجبار فکر می کند، از آن توجیه منزجر می شود. ما زندگی مان را تحت تاثیر کشتن آن چه زندگی اش وابسته به ما نبوده، آلوده به زجر و بدبختی می کنیم و بعد برای فرار از آن اندوه، اندوهی دیگر می آفرینیم. و این آفرینش تنها مایه ی زندگی مان می شود.
2) Bon appétit* !
3) تصور اینکه زندگی ام قربانی ی کنار هم نشاندن آدم هایی شده، که ایده ی اصلی شان را از تجربه ی بیرونی ی من گرفته اند و انبوهی از حجم را در ذهن من تکثیر کرده اند؛ بدون آنکه در کنار هم بتوانند همزیستی ی مسالمت آمیزی را به نمایش بگذارند؛ زخمهایی چرکین در درونم می پروراند. آنجا، ما زبان هم را نمی فهمیم و زندگی مان پر از هراس می شود. آنها بدون آنکه نزدیک به من باشند، در نزدیکی من خیمه می زنند بی کمترین نشانه ای از اتفاق نظر؛ و من بی آنکه آگاه باشم، اغفال می شوم با طرح نقوشی که فکر می کردم، همیشه، بستگی اش به من بوده. آنها از پذیرفتن من، زبان من، دنیای من، سر باز می زنند و با حساسیتی یگانه، سلاخی ام می کنند. آنگاه من ناخواسته به قضاوت می نشینم، جزییات را کنار هم می نشانم، نشانه ها را، و حکم به اعدام شان می دهم و ناگهان خود را میان آن همه خون بی گناه پیدا می کنم و از اثر این گناه، به دیگرانی خو می کنم که از پوست و گوشت همان هایند. تقصیر را در بیرون از خود جستجو می کنم و همه چیز را آنجا می یابم، جایی که نمونه های ذهنی ام پروار می شوند و بازنمودی در من پیدا می کنند و من خود را گناهکار می بینم. با خود می گویم تنها اگر دنیایی بیافرینم که بتوانم آن ایده ها را در نمونه ای جدید بازآفرینی کنم، می توانم به حقیقتی یکه از پدیدارهای دیداری ام دست بیابم که آن همه نامرادی را، بر فراز ایده ای بنشانم ورای سرزنشی جاودان. این گاهی ست که همیشه پرسشها سر بر می آورند.
4) Il existe aussi / dans ma mémoire / des flaques de cire / des visages qui fondent ( در حافظه ام نیز / هستند تکه های موم / چهره هایی که ذوب می شوند )
5) ویرانی. تمام عمرم را وقف شادمانی کرده ام. لحظه ای که هرکس در جای خود نشانده شود. نگاه که می کنم، نیچه و کرکه گور را در دو قطب مخالفی می بینم که سقراط را از دو طرف می کشند و می اندیشم که افلاتون چطور فراتر از زمان، هر سه را آفریده. آنجا، از فیلسوف خبری نیست، در حقیقت از او که شاعر بود، از خودش. دنیایی می تواند تازه باشد، که در آن اثری از من یافت نشود. آنجا که خود منشا اثر می شود، عاری از وجود اوست. کلمات را بر می گزیند، در کنار هم می چیند و کابوس می آفریند. برج اقتدار او، بر فراز تمام سرفرازی ای ست که الگوی او را بازپرداخته اند. اژدهای او بال می گستراند و عرصه را در سایه ی خود می گیرد به احضار هر وجود یگانه ای که در خود نزیسته، که باز محکوم کند.
داستان بلندی که از پایان ماجرا، آغاز می شود. تناقضات انسانی، نقصان اجتماعی و هیجانات روانی. ضعف ها و اختلافات طبقات، سلایق، علایق و عقاید. واگویی هر آنچه، هر آنکس می داند. وقتی به مخالفت با این نوع برمی خیزم، ملغمه ای می شود از برخورد نارسایی ی زبان من، گمراهی و فساد.
No comments:
Post a Comment