چشمهات در آغوشم بماند
ای گلوی خنجر در آستینت شکفته
آهن در رگهات
می گدازد
پراکنده
فصل اوهام – کتاب سور
گوزنی با بزرگی استخوانهاش که سقف همسایه دوخته بود، از غروب می رسید با خشمی در حنجره اش و با چشمی در آتش. تو به دیدار آهو می روی، به بستر آهو، به بوس آهو؛ وقتی نوشته های روی دیوار را می خوانی و روح سرخ همسایه ی گوزن، از کنار شاخه ها و از میان درخت سرک می کشید، با طاقتی دوخته ی دستانت. خطوطی از دیوار که آهو را نوشته، همان جا که تویی، با حروفی از صدای دردی در حلقومش. الف می ایستد و تماشا می کند. از ج می گوید که چطور با حیوان خوابید و حیوان که چطور از درد گریست و من که چطور درخت همسایه را می دیدم که چشم در می آورد و چطور به بزرگی دیوار بود و چطور از غروب آمده بود به میله های خواب من آویخته؛ نمی گویم.
بازپرداخت – از لحظه ای که چشمت آغاز می شود، به نوری که آن آوا و آن خاطره می گوید و آن بوی نازک را آورد. صدای خشم گوزن در دورترین امکان جغرافیای ذهنت شیهه می زند و صدای "م" که مدام و نگاه میم که مدام علامت شاه را با نشانه ای از سر سرخ گوزن می آمیزد، که گویی خون اسطوره ای ی شهریاری ست در فاصله ای که به انتشارت نمی رسد.
از آخر نزعی ست که این انتزاع برهنه ی گونه ی پدر را آویز گردنت کرده. نشانه ی دیگر، فراری ست که شاخهایش را از او می گیرد و به آواز کره ای می چسباند که هنوزش پی زدن نرسیده. حالا شهریار به تحقیر در شاخی فروفتاده می نگرد که تویی و خون تازه ی حیوان از فرقش می تراود، چنانکه از نوشته می خیزد، از دیوار، جایی که نه دیواری ست، نه رنگی ست، جز پوست نرم ِ هیجان ِ کودکی در دستان تو و سفید مطلق و آنچه تمام از آن لحظه بر دیوار حک شده، حجمی که تمامت را می پاید. . . تمام شدن و گرمای ناب پوست گردن در رگهای آستینت.
برداشت – لحظه ای ست سمج وقت گریختن؛ و از گریختن، بازگشتن. آنجا سیاهی ست که دیوارهاش دستانت را می برد و ردیف خطوط فراری کف دستانت را در خود به یاد می سپرد. به یاد می آوری و می پاشی همچون کف زلال دستی سوخته. این جا تمام حواس کارگر نیست جز خواندن خطوط برهنه بر پهلوی دیوار با دست، که هر واژه، صدا می شود وقتی، واژه می شود. از هیجان می لرزی و کلمات از مردانگی ات پرتاب می شوند: آنگاه از جنایت گوزن، برخاسته ای.
اردی بهشت هشتاد و هفت
No comments:
Post a Comment