برای هاله. ز –
که یادم آورد.
«آن قلب، بسیار دقیقه هنوز، به صدایی خفه میتپید.»
از داستان "قلب قصهگو"،
آلن پو
"جغرافیای سگ"
یازدهم. در آداب خوردن، و رستگاری
- یک شعر -
به امیر حکیمی
بپوشم. گفتی. روی زانوت، سجده بودی، پیشانیت نبود، برگشتی توی صورتم، به پیشانی من بود، من که میآمدم
پیش، تو بیشتر میآمدی، خیلی، نگاهت را دیگر نشناختم، آن حیوانی که منم، نمیدانستم،
چطور بپوشم، دستم ستون که بود روی زانوم بودم گفتم مرا، گفتم بپوش. و بو کردم، گر
گرفتی و باز شدی. اینجا پوستم. تو که رفتی فکر کردم چه کار میکنی و خوابیدم،
آنوقت خون شد. وقتی جسد بودی چطور بپوشم چون لولهی جارو بر دهان گذاشتم و از خودم
خالی شدم، از حنجرهام و از صدایم، پس از ششهام، از جگرم، رگهام از رگهای تو
بیرون ریخت، آنوقت بپوش. حبسم کردی. گفتی میروی دنبال کار. آنها که تو را نمیشناسند
باور میکنند. میخندم. و بستمات. ولی دیگر یک آدم دیگری. این را نمیپوشم. آنوقت
زدی. دوست داشتی بزنم و موهام بگیری روی زمین بکشی پوستم جر بخورد و تنم زمین را
بخورد، زور تو باشد. این اول بود. حالا من زمینم. طاقت این را نداری. باید بیایی
بدزدی که میخواهی کسی بمیرد و برای چشمهای خودت نگه داری. رنج تو خوب است. پس از
زمین درخت و هر رستنی. دیگر تقلا نکردم تا برگردی و برایم گفتی، خوب شد. رنج تو را
دوست دارم.
در کتاب خواندم که میخواستی
بزایی، دردی که داشتی میخواستی کودک را نه. پس کودک را میکشی در غذای من میکنی،
من که مدام از گرسنگی میمیرم که از دهانم را بگذارم بر رستنیی زمین بخورم سیر
نیستم. ولی بزن. بزن که بپوشم. آنقدر که تو از تو میترسی، اگر میخواستم میرفتم.
داستان.
توی شیشه رفتم، او آنطرف
روی نیمکت نشسته بود، پاهاش قرمز بود و راه سفید داشت، دستش به لبهاش بود و
صورتش را میلیسید. گفتم با شما عکس بگیرم. نگاهم نکرد. گفتم پس از شما عکس بگیرم.
چون میخواهم به کسی که همیشه میپرسد زیبایی را نشان دهم، آنوقت خندید و دوست
شد. با هم عکس گرفتیم و من به کسی که میخواستم زیبایی نشانش دهم فرستادم و زیرش
نوشتم چشمام زیبا شد. توی گوشم آداجیو سمفونی نه بروخنر وقتی تمام شد او را
ندیدم. گرسنه شدم، به آشپزخانه رفتم. توی یخچال صورتش یخ زده بود، سر بود و بدن
تکهتکهای که در فریزر به نایلون کشیده و روی هرکدام به دقت نوشته، ماهیچه،
و یک دست کامل، سینه جدا، و دیگر. خواستم تکهای را چرخ کنم، هوس کباب بود، ولی
گردن هم بود که رویش نوشته بود بریانی. مردد ماندم. یک چیزی که دوست دارم ژیگوییست
که یاد گرفتهام با سیر زیاد و علفهایی که اینجا پیدا کردهام و قبلن نمیشناختم.
گفتم بروم بیرون و دوباره برگردم. بیرون سیگار که میکشیدم بوی عطری آمد، آن بو را
رفتم که آشنا بود، به کمد رسید، توی کمد بود، دستهاش بسته و آویزان بود به آویز پیرهن و دهانش دوخته بود و جای چشمش هم. گفتم برای
شام لباس تازه بپوشم، برش داشتم و پوشیدم، تنگ بود و به سختی جا باز که میکرد
انگشتم چشم چپ دوختهاش را شکافت، اول نفهمیدم، وقتی فهمیدم که دست به صورتم کشیدم
و دیدم نگاهش را بر نک انگشتم، نگاهم کرد و به لبهام نواختم و در دهان گذاشتم، مزهی
گس و نرم بود زیر دندان آسیا ولی نمیترکید و سفت بود، گوشهی لپم ماند تا خیس
بخورد. اینطور سیر، گرسنه ماندم. آنوقت پستچی آمد. جواب عکس بود که فرستاده بودم،
نوشته بود
اول میکشند، حالا
بخور!
دستخط را بو کشیدم، بوی
حسادت داشت، نفسعمیق و چشمخوش شدم. گوشت یخاش را واداده بود و سرخ و آب از کنار
کیسه بیرون؛ چون خون را بلیسم دوست دارم ولی نه خون رقیق، شستم. پیاز و گریه را
رنده کردم. تو میآیی امشب او همهجاست، او را میخوری آنوقت از تنم بیرون میآوریش،
اما تن من لخت پوست اوست، بیپوست نیستم. و روبروی آینه ایستادم. از بوی گوشت که
میآمد و بوی عطر که تنم بود، او را که میدیدم، همهجاست، در چشمام چه
خوشیست.
8 نوامبر 2011
امیر حکیمی
No comments:
Post a Comment