Tuesday, December 13, 2011

نامه‌های غربت / 15



عزیزم
 


            "من اینک
             آماده‌ام...
             آماده..."
    
 
گفته بودم می‌خواهم با این اپیزودی که دیروز نوشتم "جغرافیای سگ" را تمام کنم؛ اما در مستندی که دیدم عابری که می‌گذشت چمدان داشت وقتی نگه‌اش داشتند از قبرستان آمده بود که آنقدر سرد و یخ‌زده بود زمین در دسامبر 1941، لنین‌گراد، آنها که در شهر حصر آلمانها مانده بودند، جنازه‌های یخ‌زده را بر هم تلنبار بر زمین رها کرده بودند، دو تا پای بریده بود که وقتی پرسیدند گفت برای غذای روزانه‌اش؛ حالا هر عابری آن مردی‌ست که چمدان دارد یا پا که دارد! بعد با کارگردان که حرف زدم نخواسته بود بر بعد کانیبالیسم ماجرا دست بگذارد، نپرسیدم چرا، دور چشمهایش سیاه بود و پوستش چروک بود گفت برای اینها دیدم خیلی شبها نخوابیده با این کابوس‌ها یا آن پیرزن که در تنهایی‌ش هرچه بود گربه بود و قاب نقاشی که داشت، چقدر شبیه گربه‌ی‌ مرشد و مارگریتا، که آن نبود و شبیه گربه‌ی آلن پو، که آن هم نبود، نه حتا گربه‌های تو؛ که تنها زندگی می‌کرد، هشتاد سال داشت، به کارگردان گفتم وقتی اینها را تعریف کرد چه شد، گفت ترسیدم بمیرد، جان می‌کند، وقتی می‌گفت سر گربه‌اش را او گرفته، هفت سالش بود آن وقت و دوست همسایه‌اش، جانور را پیچانده، پیچانده، پیچانده، تا نفسش نیاید، بعد چه شد؛ پیرزن گریه کرد، و از توی اشکاف قاب نقاشی سیاه را بیرون آورد، گفت این، و اسمش را گفت که یادم نمانده. به کشیش گفته بود، گناهش، آیا بخشایشی برای من هست؟ زنی که مادرش بود و وقتی خواهرش از سرما و گرسنگی افتاد، از تن او سوپ آورد به دختر دیگر داد، دختر که می‌دانست خواهرش است، اما گرسنه بود، نمی‌خواست بمیرد؛ کانیبالیسم گناه بزرگ است، نه! کشیش گفته بود. گریه کرد پیرزن. و وقتی پرسیدم چقدر از این داستانها شنیده، چشمش را بست، آدم دیگری شد که نمی‌دانست بعد ازین چطور فیلم بسازد. اما برای پیرزن نه مزه‌ی خواهرش، گربه‌ی سیاهش مانده بود و تهوع. همان وقت داشت خیالم به جنگ و مثل قدیم‌ها که به زلزله فکر کرده بودم، توی تهران، چه می‌شود و اغلب می‌دیدم مردم تن‌ها از زیر آوار می‌کشند بیرون، آتش روشن می‌کنند، کباب می‌کنند و فردا به آوار دیگر هجوم می‌برند؛ این فکر کودکی‌های من است، وقتی رودبار و منجیل زلزله آمد، و ما یک سال بعد رفتیم آنجا را دیدیم، با پدر و مادر و خواهرم، خرابه‌ها را، مادرم که گفت شاید تهران بیاید، و خیال من که آن وقت چه کار کنم، شاید مرده باشم، بهتر.


دختری که همراهم فیلم را دیده بود، از سفیدی‌ سنگی‌ست و چون بالرین است به کرم می‌ماند، دراز و رقصان و بی‌استخوان، می‌خواست بداند من اگر به آن وضع افتادم چه کار می‌کنم. گفتم نمی‌دانم. و هنوز هم نمی‌دانم و فکر کردم به داستانی که ننوشتم عاشقی که معشوقش را کشت و به دندان کشید و بعد خودش را؛ و هرگز نخواهم دانست، چون باید آن آدمی باشم که آنجاست و گیر افتاده و گرسنه‌ست، منطقش فرتوت شده. داستان ننوشته‌ام را برایش تعریف کردم، چون گفته بود به گمان من آن مادر، آنچه کرد، عشق است، با اینکه خودش از آن سوپ نخورد، و مرد و دخترک که دیگر مادرش هم مرده بود، هفته‌ای کنار جنازه‌ی مادرش دراز کشیده بود، می‌خواست مادرش را گرم کند، شاید برگردد، اینطور می‌گفت پیرزن توی مستند، گفت مثل "یک گل سرخ برای امیلی" فاکنر که دیگر داستان نیست، می‌بینی؟ یا من این را گفتم. و گفتم لابد عشق هم هست. و با هم به دستهای آن مادر و به دستهای آن دخترک مرده و به دستهای آن یکیِ زنده خیال کردیم. از خیال چه پرهیز؟ بعد سینما به بار که رفتیم، او چنان نوشید به ویرانی خیالش. من اما مردم رقصان را تماشا کردم و نور روی صورتها و آنها که به هم می‌پیچدند و آنها که در نگاه‌بازی رسوایی می‌کردند، فکر می‌کردم اینها را چطور برایت بگویم/بنویسم. و حالا چطور شمال را به جنوب، شرق را به غرب سگ برسانم؟ گفتم اینطور اگر ببینی مردم را که پا داشته باشند یا چمدان، آدم که به هرحال حصر شده مگر خاصیت دنیا نیست؟

 

عزیزم

آنقدر وحشت‌زده‌ام، توی‌م خالی‌ می‌لرزد و سیمایم مچاله. برای همین هرچه بنویسم به سگدانی ملتفت می‌شود. اگر می‌خواهی این خیال سوزان را به آتش انداز، نجات من زیر دندان‌های توست وقتی تنم، خیال سوزانی‌ست.

 


سیزده دسامبر 2011
امیر حکیمی


No comments: