مرا از آن کبابهای زهرا آرزوست.
خوش کباب میسازد – تر و لطیف و آبدار.
آن "کِرا"، چرا کباب چنان میکند خشکخشک؟
زهرا کباب نیکو. کِرا طعام نی.
زهرا هم طعام، هم کباب هم...
یادم میآید در حلب میگفتم «کاش اینجا بودی! آنوقت که من بخورم، تو را نیز بدهم.»
- مقالات شمس
دوم. "آیموش"
به حامد.س
تنگم گرفته. اگر بروم بیرون همسایه میبیند. همسایه خبر میبرد. صاحبخانه میترسد. بار قبل توی مستراح گیر افتادم. همسایه آمد بیرون. ترس دارد که من اینجایم. زن آمد پشت پردهی گونی. به اشاره خواست بیرون نیایم. نشسته بودم. باز هول بودم. نفهمیده بودم. آمدم بیرون. پیش آمد و با دست به جایی که بودم برم گرداند و لبخند زد و با سر به آن طرف اشاره کرد و من فهمیدم. از چشمهای خاکستری. از التهاب پریدن پلکهاش. فهمیدم. همانجا ماندم. به گوسفندهای توی آغل که روی زمین ولو بودند، به برهای نگاه کردم که رنگ شیری داشت با قاطیاش قهوهای و به من زل زده بود. گردسوزی قدیمی آنجاست، پشت پنجره. اتاق دوتا پنجره دارد، یکی شمالی، دیگری به غرب. آفتاب که رفت فهمیدم. نور از توی پایهی شیشهایِ گردسوز رد میشود، پایهی آبیی نفتخورده که با زرد قاطی شده. وقتی برگشتم خندیدم. به خیر گذشت. دوباره تنگم گرفته. که وقت بگذرد خواستم کاری بکنم. به بازی فکر کردم. اولش خواستم از توی آن پنجره، بیرون را بِکشم یا همان پنجره را و گردسوز را و درخت بلند سپیدار تویش را و گندمزار تا ابد میرود را و کوه را و باد را و صدای باد را و درخت که با باد پیچ میخورد و گندم که آن همه، با باد یله میکند، و چند تا آبادی، دورتر، خیلی دور. گردسوزِ پیر، فتیلهاش سقوط کرده، غرق شده، حباب ندارد. خاموش مانده سالها، با من از خودش حرف دارد با دهانی زنگار گرفته، آبیی به زردی میزند و من اینجا هرچه را زرد میبینم. گفتم از پانزده سال پیش نشده چیزی بکشم، تنها گاهی یک مکعب ساده. همیشه یک مکعب ساده که از کنارش مکعبهای سادهی دیگر بیرون آمده. به او گفتم با آبیی قدیمش و با دهانی که انحنای لبخندی بر آن خشک شده. وقتی خطوط قاب پنجره را به هم وصل کردم، یک مربع کج و ناسور بود، بیبُعد. با هم خندیدیم. درخت خطِ سادهی کودکانهایست. صدای کلفتِ زنِ تازهای میآید. صدای زن که سیگار میکشد، حواسم را از پنجره پرت میکند. حالا که کاغذ دارم و از نوشتن میگریزم، برای بازی فکر دیگر میکنم. چه کار کنم؟ خجالت دارم که بگویم. شاید امشب راه باشد. ناصو هم نیست. رفته خبر شب بیاورد یا گوسفند ببرد آغل، یا اسب از چرا بازگرداند. سه تا اسب که یکی سیاه است و آنها قهوهای سوخته. یکی که سیاه است و پیریست. هر سه نرینه. یکی که اسب تند دهکدهست. ناصو میگوید. اگر راه باشد... دور اتاق میچرخم. قدمهایم را میشمارم و عرق میکنم. اینجا سه روز است شکمم کار نکرده، سنگینم. اگر دوربین همراهم بود، این آبادی بر بلندیی کوهی سوار است، این آبادیی آخِر. کوههایی که اسمشان را نمیدانم. ناصو میگوید هفتبرادران که پانزده بیست سال پیش، هر هفتتا را کشتهاند توی راه. جنس میبردهاند، قاچاق میبردهاند، سیگار و گازوییل؛ تیر خوردهاند توی مرز، وقتی برمیگشتند، وقتی میرفتند. مادرش میگوید نباید بروی. به ناصو میگوید. همیشه میگوید. دلهرهی توی چشمهای زن صاحبخانه را دیدهام. برای من هم دارد. نازکْ شکننده نگاهی به خاکستری میزند. آنوقت گردسوز قدیمی را در گوشهی کادر میکاشتم و از درخت بالا میرفتم تا گندمزار توی تصویر، ادامه باشد. همینجا روی زمین کار کن، توی مزرعه بمان، خواهش دارد، التماس دارد، به همین قناعت دارد. به ناصو میگوید. باید از هفتبرادران گذشت، ساعتی راه نیست. مرگ خبر نمیکند. آدم باید مراقب باشد. "به خدا" همین خالهام که هفتهی پیش خودش را کشت، مگر قاچاق برده؟ مگر تیر خورده؟ مگر به دره افتاد؟ اگر به آدم بگویند کی میمیرد، همان که بشنود میمیرد. ناصو میگوید. یک ماه دیگر تازه بیست سالهست. ناصر را آنجا اینطور میگویند: ناصو، به لهجه میگویند: ناصو.
به خودم میپیچم. بازی میخواهم تا مگر این التهاب بخوابد، که فعلهای سرزده و سرنزدهی چند روزهام را بنویسم. به زبان دیگر، که هر فعل تازه از حرف آخر فعل قبل آمده باشد.
از read به dream رسیدهام. از کلمه به تصویر افتادم. دیروز همهاش خوابیدم تا وقت بگذرد، و خیلی خسته بودم و توی خواب از این اتاق بیرون بودم. توی خواب زنم که ولم کرده کنارم نشسته بود و توی یک قایق بودیم و یک دریاچهی قشنگی بود و من، نگاه صورتش نمیکردم. یادم بود خواسته بودم برگردد و چقدر دوستش دارم. تکیهاش را به شانهام داده، دستم را میفشرد. دستم از کتف بریده بود و او به همان دست بریده تکیه داشت و همان را میفشرد. و به افق نگاه میکرد، میخندید. میخواهد برگردد و دوستم دارد، توی گوشم گفت. آنوقت صورتش را برمیگرداند و به چشمهای من زل میزند. خودم را دیدم که دستم مال خودم بود، بریده نبود و او، آنجا، به آن تکیه داشت، دست من بود که خون از آن نمیریخت. بوسیدمش. چشمهایم را گشودم به سقف سیمانی که تیرهای فلزیش، میترساندم. گفته بودم دوستت دارم و بازگرد. به آن مردک که بین ما افتاده بدوبیراه گفتم و به زنم که خودش را باخته و از خودش بیزار شده، از من. به دیوار و سقف و ناصو که خبر آورد امشب راه نیست. به زن صاحبخانه که میترسد. به همسایه. به صدای کلفت زن دیگر. به خودم که خجالت دارم. به زمینی که اینطور بارم آورده. به آنچه از آن گریختهام.
فکر کردم چطور خودم را خلاص کنم و بیرون نروم. ناصو آمد و گفت راه نیست.
فکر کردم وقتی بروم دلم برای شما تنگ میشود، برای اینجا.
چشمهایم را باز کردم و خارشی توی پای راستم دوید. یک جانوری تمام تنم را گزیده و خارش گرفتهام. محل نمیگذارم و خوابم نمیبرد. به بوسهی توی خواب و دست کندهی توی خواب و دریاچهی توی خواب، به جانور.
سیگار ناشتا کشیدم مگر شکمم راه بیفتد. سه روز است کار نکرده و پریشانم. آنجا وقتی زور میزنم زن میآید بالای سرم از پشت گونی، میخواهد بیرون نیایم و باز یبس میشوم. آنوقت توی باغ ایستادم و هوا خنکتر از دیروزش. باد خوشی توی صورتم و بوی گردو. در اتاق راه رفتم و دلم درد میگرفت. لابد میترکم و پخش میشوم و لباسِ دیگر ندارم. خواستم ناصو را صدا کنم. نبود. صدایش نبود. صدای کلفت زنی بود که سیگار میکشید. صدای خواهرهایش و مادرش. دراز کشیدم که زمین مرهم کلیههایم بشود و فعل تازه "شکم به زمین فشردن بود" که یک فعل نشد. دلم خواست برگردم، جایی باشم که برای شاشیدن به کسی جواب ندهم، یبس نباشم، نترسم. به زمین و زمان ناسزا نگویم، به سقف و دیوار و گردسوز. بیرون دشت بزرگ است، بیرون آدم نیست، بیرون کسی مچت را ایستاده نمیگیرد وقتی خودت را خالی میکنی، تماشای معنادارت نمیکند، پای سنگ و پای درخت، پای گندم. اگر این دیوارها نبود رفته بودم، رفته بودم و گم میشدم. فردا گم میشوم. امشب که راه باشد، فردا. دیشب که تاریک بود، کسی مرا نمیدید، ناصو مرا به گردش برد، مهتاب بود و سایهام با سایهی اینها فرق نداشت توی تاریکی، روی یونجه نشستیم و آن طرف اسب سیاه بود و اسب تند دهکده. به افق خیره بودم و صدای هواپیمایی میگذشت. اینجا و آنجا لودهای کاه بود. به ناصو گفتم به این تپههای کاه چه میگویید. چرا فارسیاش را نمیدانم! یادم نمیآید! ناصو نمیدانست. گفت لود. گفتم فارسی نیست. زبان آنها هم نیست. توی افق ماندم. گیر افتاده. ستاره در آسمان بود، گیرِ مهتاب بود و نور نداشت. آدمِ تازه شدم همه را فراموش کرده. دیگر جز خاطرهی دور نداشتم از گذشته که پشت آن کوهها مخفی بود و نزدیک، اگر میرفتم. با همین دختری که اینجاست ماندم. با "آیموش" که خودش را کشت نه. ناصو شد برادر زنم و من توی مزرعه میسوختم. به مادرزنم گفتم من اهل از مرز رفتن نیستم. دلم مردن نمیخواهد و از گلوله میترسم و از سوت گلوله گریختهام و از صدای وحشی گریختهام و از سوار اسب شدن و از افتادن و از پرت شدن. از دامنههای پر شیب و دره و شبهای سیاه که راه پنهان میشود. گفتم قناعت دارم و میمانم روی زمین و گندم. اسب را از چرا برمیگردانم و ناصو نعل تازه میکند برایش. اسب اسمش چیست؟ اسب اسم ندارد. ناصو میگوید. میمانم روی اسبها و گوسفندها اسم میگذارم. یکییکی همه را به نام میخوانم و دلم نمیخواهد هیچکدام را ببرند. به زنم یاد میدهم که نام از چه میآید و از کجاست. زنم که ساق سفید دارد با مچهای مردانه. زنم که دست سفید کشیده دارد، با مچهای مردانه. زنم که اسم ندارد: اسم زنم خواهر ناصوست. اما تنم خارش گرفت. سه روز است شکمم کار نکرده. همینطور پابهپا میکردم توی اتاق، رو به گردوی توی پنجرهی شمالی ایستادم، دست به توری پنجره انداختم؛ اگر نبود از همانجا تنهی تنومند گردو نشانهام بود، ولی مگر کسی بیاید توی اتاق، چای بیاورد، ببیند؟ نگاه کردم به توری و آنجا، امتداد قاب پنجره دیوار درز داشت، به اندازهی سکه سوراخ بود. اول خواسته بودم در محفظهی نفتِ گردسوز بشاشم، روی فتیلهی خشکمرده؛ درش را ببندم تا آدم بعدی. صلاة ظهر شد و صدای اذان. بعد صدای حرف زدن ملای روستا از بلندگوها. جمعه بود. ساعت شش عصر هم دوباره صدای اذان میآید. برادر کوچک ناصو که شیطان است و خندهی بلند دارد میگوید ناصو نماز رفته. آنجا خبر میشود که راه هست. میگوید عجله داری؟ ناصو میگوید. شب برمیگردد. دیگر امید رفتن ندارم. امشب ماندنیام. سرم میترکد. آنها نگرانم هستند. چند روز شده از هم بیخبریم. هیچکس نمیداند. به زنم میگویم خوب شد اینجا ماندگار شدم و حالا خانواده و دوستم تویی و هیچکس نیست. تو را اینجا پیدا کردم و با تو اینجا را. گفتم نه، اما کسی آنجا منتظرم هست. دروغ گفتم. چه کسی آنجاست؟ و آنجا کجاست؟ خیلی دیر برگشت. یک راه طولانی هم هست. یک خطی هست از آن بگذری تمام است. یک جادهایست از عرضش بگذری تمام است. فقط نور میاندازند، باید فرز باشی و تند وگرنه شلیک میکنند. برای من فرق ندارد. نمیخواهم بمیرم. فرق ندارد. بیست و چهار ساعت با اسب باید برویم. باید دور بزنیم. آن کوه را ببینی، از آنجا، از پای آن کوه.
من از بودن با شما و از اینکه شما را نمیشناسم بسیار لذت بردهام.
برای هرکدامشان داستانی تعریف کردهام. در همهی آنها تکهای از واقعیت هست. اما کدام تکهاش را به هم وصل کنند تا از تویش آن آدمی بیاید که منم؟ چون اتاق من بلند است از زمین و بر حیاط اشراف دارم، همهشان را میبینم، هم را صدا میکنند، حرف میزنند. نمیفهمم، اسمهایشان را هم. به ناصو میگویم فرق ندارد. من از مردن ترس دارم. میپرسم اسم خواهرهایش چیست و با ترس. به اسمهای غریبی فکر کرده بودم. به ناصو گفتم. اسمهایی که نشنیدهام. خالهاش. آیموش. بلند میخندد. میگوید "به خدا" نمیدانم. دو تا بچهی کوچک دارد. با شوهرش دعوایش بود. نمیداند. صدای خندهی کلفت زن میآید. بوی سیگار. خواهر کوچکتر هجده ساله یا بیشتر.
گمان میکنم.
صبح حیاط را جارو میکند، آب میدهد. عصر حیاط را آب و جارو. شب حیاط را.
گمان میکنم.
مینشیند آنجا، در فکرهای خودش گم میشود. من از پنجره، به گندم خیرهام، او را دیدم به زمین زل انداخته، میپایمش. مرا دیده از زاویهام میرود. خودش را پنهان میکند.
گمان میکنم.
با همان میمانم. به ناصو میگویم اسمشان چیست؟ با ترس میگویم. کناره گرفت. بلند و باریک و قشنگ است زهرا. و گریخت.
گمان میکنم.
صورت کشیده و بدن ورزیدهی روستایی دارد. به دنیایی که غرق میشود نگاه دارم. سنگی روی زمین و ادامهاش توی چشمهای او. فکر کردم خالهاش را یا آیندهاش را ببیند: جوان بود و توی خانهی خودش از سقف. با او سکوت میکند به سنگ. خیره.
گمان میکنم.
یا به آن یکی که خودش را سوزاند. نمرد. زجر کشید. ناصو گفت.
گمان میکنم.
میخواهم بگویم حاضرم روزهایمان را با هم عوض کنیم زهرا. من اینجا بمانم زهرا و برایت از خانه و شهر و بیرون و دورتر قصه میگویم. گفتم نترس. من کسی نیستم. چیزی ندارم جز همین یک لباس. و ترسید.
گمان میکنم.
ناصو که میگوید زنهای اینجا همه یکبار از مرگ میآیند یا برنمیگردند.
به چشمهاش نگاه کردم گفتم بمانم؟ آن شب ستاره توی آسمان پر بود و ماه - نورش - نمیگذاشت ستاره نمایان باشد. خارشم گرفت. جانور از پوستم بالا رفت. تهدید میکنند، فرار میکنند، به پدرهایشان میگویند، زنها، اینجا. به سنگ خیره میرود و من از فکرهایش گمان دارم. اینطور حقاش را میگیرد. خودش را دار میزند. از سقف آویزان بود، وقتی رسیدند. ناصو گفت. با دستمال، با روسریش، با چادرش. حرف نمیزند. سکوت میکند. خیره میشود. نگران زهرایم. از نگاهم میگریزد.
گمان میکنم.
من! آدمی که امشب، یا دیشب یا فرداشب با اسب رفتهام. من! آدمی که توی لیوان میشاشم و از درز دیوار خالیاش میکنم و باز از آب پرش میکنم. من! آدمی که... نگران زهرایم.
گمان میکنم.
از "خاطرات تبعید"
30 اوت 2010
پ.ن –
این مردهریگت را بگو تا جامهخوابِ مرا جدا اندازد. من خود نروم، الا تا بداند نارفتنِ من به قصد نیست.
او هیچ را نشاید، الا مجامعت را.
زنان هستند که چیزهای دیگر را شایند، الا مجامعت.
عایشه،
مخصوص نبود به مجامعت.
- مقالات شمس -
از "اینجا" ، بشنوید.
No comments:
Post a Comment