Saturday, December 23, 2006

الک دو لک / به هنر برای هنر


الك دو لك

به هنر براي هنر و شعر به چيزي جز خود اشاره نمي‌كند
و ما به جهاني وارد مي‌شويم كه تنها به قوانين خود پايبند است

و در هيجان ريشه دارد و رشد آن به تسلط يافتن به هيجان وابسته است

و او تنها منتقد ادبيات است كه به نظرم ارزشمند مي‌آيد

و بزرگترين آثار هنري همواره جمعي بوده‌اند

و سازماني به منظور استقرار فراغت كه هنر از درون آن مي‌بالد

به گروه‌هاي مخفي، ارتش‌هاي دونفره‌ي سري، لويي فردينان سلين و همزادان‌اش – فضيل عياض
و سوره‌ي نجم، آيه‌ي هفده


يك/


ديشب خواب خواجه آمد و پدر گفت خواجه دراز مي‌شود و به كف سوراخي نگريست در پاي زن و خواب‌خواجه با حلاجي كه توي دستش بود دنبالم مي‌كرد، مي‌خواست بزند، سرم را بيرون كشيدم و افتادم، از توي سوراخ پاي كف زن كه چشم‌هاي پدر بود، همه خنديدند، بعضي‌ها نفهميده بودند، آن‌ها كه فهميده بودند، نفهميده بودند، خواب‌خواجه آمد و توي كوچه‌‌هاي زعفرانيه دنبال پلاكي‌ مي‌گشت تا به سرم بزند و به سرم زد، گفتم مي‌خواهي،‌ بخواه، من هم مي‌خواهم و اين خواستن به آن خواستن... و يكي بود كه دست خواجه را گرفته بود و گربه‌اي بود كه به لنگ من آويزان شده بود و جيغ مي‌كشيد و توي دست ديگرش شبيه ناپلئون بود كه به گوته نگاه مي‌كند و سعي مي‌كند چيزهايي از نوشته‌ها را به خاطر بياورد، كم مانده‌ بود پدر به خواجه تعظيم كند و دست‌هاي ناپلئوني‌ش را ببوسد، چون همه‌جا را توي كف سوراخ پاي آن زن مي‌ديد، من نخنديدم، كافي بود نگاهي بياندازم و نخندم، افتاده بودم و دنبال پلاكي مي‌گشتم كه فقط مي‌دانستم بايد آن‌جاها باشد، اما آرام بودم و ياد بيست سال پيش مي‌بردتم تا كنار فاضلاب‌رويي كه اول‌بار با خواجه نشستيم و آن زن رد شد و بعد همه‌چيز شبيه بهشت بود، بوي متزايدي از گندآب نيامد وقتي چشم‌هاي سبز زن را بالا مي‌آورديم با خواجه و دستهاي خواجه نوسان عجيبي داشت در رفت و آمد با آن زن، و وقتي رفت از كف پاي سوراخي افتاده بودم وسط زعفرانيه، عجيب كه پدر خودش خواجه را نمي‌شناخت، به من گفته بود چيزهايي از او بگويم و آن‌وقت شروع كرد به تفسير، كلماتي از اسم خواجه را اين‌طرف و آن‌طرف كرد و به گفته‌اي رسيد كه دارد دراز مي‌شود، آن‌روز هم دنبالم كه مي‌دويد خواب‌خواجه، فرياد مي‌‍زد نبايد يا نمي‌تواني يا تو حق نداشتي و چيزي توي اين مايه‌ها، و حلاج را مي‌خواست بكوبد توي سرم، جا خالي كردم، خواجه پرت شد اين‌بار و دراز افتادند روي هم خواجه و ناپلئون و حلاج، آن وقتي بود كه من توضيح مي‌دادم كه با خمسه‌ي نظامي‌ هم مي‌شود آن كار را كرد، و به ليلي و مجنون اشاره مي‌‌كردم و به محمد نظامي كه پسر نظامي بود و وقتي شروانشاه مي‌خواست از نظامي كه آن روايت را به نظم بكشد مثل من به پدرش مي‌گفت حيف اين نيست كه خالي‌ باشد جايش توي شعر؟ و پدر مي‌گفت خواجه دراز مي‌شود و چشمهايش بود كف سوراخي كه پاي آن زن و افتادم و گفته بود نظامي كه نه صفايي هست توي اين روايت نه آبي نه مجال شادي‌اي كه دبدبه و كبكبه‌ي درباري نيست و آواز رعنايي نيست و درختي نيست و صداي پرنده‌اي نيست و نهري نيست و بهشتي نيست و من و خواجه كنار آن فاضلاب‌رو نشسته ننشسته داشتيم بالاي آن چشم‌هاي زن را مي‌آورديم و او كه انگار خواجه را شناخته بود، خندانه مي‌گفت عوض‌اش بيابان دارد و مار و ماه دارد و بعد صدايي شبيه صداي ماه در آورد كه در آسمان بيابان آواره‌ست و پشت هيچ سايه‌اي گم نمي‌شود و خواجه قسم مي‌خورد كه حلاج را توي سرم له مي‌كند يا سرم را توي حلاج، آن‌وقت قد كوتاهي مي‌گرفت و شروع مي‌كرد به خواندن قانون‌نامه‌اش، كه چه و چه و اين‌كه چه كساني مي‌توانند به چه كساني بگويند خواجه و خواجه مي‌تواند به دنبال چه كساني با دستهاي ناپلئوني‌ش بدود و فحش اول و آخر كش‌ها را بگويد وقتي كه مي‌افتادم؛ مهراب مي‌گويد اين خوابها تعبير ندارد ولي من ديده‌ام تعبيرش را چون يك چيزي، زني انگار توي سوراخ كف پايي كه چشمهاي پدر بود شبيه كرم، از تنم بالا مي‌آمد و از ردي كه بر تنم مي‌گذاشت، كرمهاي خواب‌خواجه بيرون مي‌زدند و مي‌رفتند توي دهان آن زن و چشم‌هاي سبزش را با خواجه بالا مي‌آورديم توي آبرويي كه آن‌جا گم شده بوديم و رسيده بوديم و ياد بيست سال پيش مي‌كرديم با خواجه و چيزهايي را مي‌كنديم از هم مي‌انداختيم توي آن جاآب، هي كرم مي‌زد بيرون و مهراب مي‌گويد شايد اثرات جادويي علفي‌ست كه از سوراخ كف پايي به دست مي‌ايد كه چشم پدر را بر آن كنده‌اند و نخنديدي، نمي‌دانم، شايد حق با بچه نظامي باشد كه به پدرش مي‌گويد اين ليلي و مجنون به خاطر همين خشكي‌ست كه آن‌قدر خيسند و پدر متقاعد مي‌شود كه خواجه را درست نمي‌شناسد و وقتي داشته مي‌گفته دراز مي‌شود، نمي‌دانسته راجع به كه حرف مي‌زند و نظامي را مي‌كشاند كه به ليلي دست ببرد و به مجنون بيافزايدش براي همين وقتي مي‌افتادم آن كرم‌ها را با خودم آوردم و كرم فربهي هم بود كه نقش عجيب پاندورا را به خود گرفته بود كه دهانش صندوقي بود كه وقتي بازش كرد، افتادم و صداي ماه ديوانه‌ي بيابان را شنيدم كه مي‌خواست به جستجوي سايه‌اي بميرد، آن‌طور خودش را زياد كرد، من را زياد كرد، ليلي را زياد كرد، مجنون را زياد كرد و خواجه را آفريد.




دو/ 


اين‌جا را براي دفن كردن، كنده‌ام.




سه/


در مناجات، تكرار افزوده مي‌شود مدام به آنچه خوانده مي‌شود، به آن‌كه خوانده مي‌شود به آن‌كه در مناجات زياد مي‌شود،‌ زنداني‌ست. مناجات، خيلي پرداخته نشده در موج، مي‌شود ورزيده شود در اين بازي. مثله مي‌كند و استخوان را بيرون مي‌كشد با تكرار خود، با افزودن خود، با حجيم شدن با رشد تصاعدي‌ي كسي‌ كه در بالاي مناجات به زه كشيده مي‌شود و در تكرار از شكل مي‌اندازد،‌ مچاله مي‌كند، حال را به هم مي‌زند، همان چيزي‌ست كه شبيه خود آدم مي‌شود آنقدر از تكراري پر مي‌شود و پر مي‌كند كه بوي ماهي‌ي مرده مي‌گيرد و بوي گلاب مانده. بالاي ورودي غسال‌خانه نوشته بود كه بدن‌هاي آن‌هايي كه در اثر كراك، مرده‌اند را غسل نمي‌كنند. مناجات مثل كراك مي‌ماند، مهراب رفت و پرسيد كه چرا ؟ و ما كه از تعجب بوديم گفتيم چه بهتر و آمد كه نمي‌شود اين جنازه‌ها را شست، مثل خمير مي‌شوند و وقتي داري دست را مي‌شويي، مي‌بيني كه دست جدا شد، آمد توي دست تو و از تنه، و پوست كنده شد و‌ آمد توي دست تو و از بدن، و لب كنده شد و آمد توي دست تو و از دها،ن و خيلي جاهاي ديگر و چيزهاي ديگر كنده شد و از تو شد، و مناجات همين كار را مي‌كند،‌ آنقدر تكرار مي‌كند تا كنده شود،‌ بيافتد، شبيه غلافي كه از دگرديسي مي‌افتد، شبيه تلاشي، پاشي. مناجات ورم مي‌كند و مي‌تركد، و لخته‌هاي از تركيده‌گي را مي‌پاشاند ، نعشي باقي نمي‌گذارد، استخوان مي‌ماند براي كولي‌ها، و كولي‌ها با استخوان‌ها نيزه مي‌سازند و خدنگ مي‌سازند و شكار مي‌روند. ما هم مي‌رويم شكار، من با تو مي‌رويم شكار. من هي مي‌كنم و تو تير بيانداز، استخوان بيانداز تا استخوان‌هاي ديگري بياورد،‌ و يك گنجينه استخوان داشته باشيم، براي بالش كردن، براي تشك ساختن و براي تماشا. و مثل شيشه مي‌ماند، از خودش رد مي‌شود و رد نمي‌شود، چيزي را رد مي‌كند و رد نمي‌كند، مضاعف مي‌كند و از طول و عرض و عمق بالا مي‌رود،‌ چند برابر مي‌كند و رد نمي‌كند، بزرگ‌نمايي مي‌كند و اين تكرار است، اما همان نيست، همان با اين فرق دارد، جابه‌جا نمي‌كند، همان يكان نيست، يكان نمي‌شود، يكان حد دارد،‌ همان حد برنمي‌دارد، در زير منحني‌ست و روي ديگري. مهراب مي‌گويد شكار را خسته بايد كرد و كلافه بايد كرد و زجركش بايد كرد تا از حال برود و از حال مي‌رود و خسته كه مي‌شود، لذيذ نيست، شكار خسته گوشت‌تلخي‌ست، شكار خسته را خوردني نيست، ما هم براي آن نمي‌خواهيم، من و تو. شكار خسته راحت‌تر پوست‌كند مي‌شود، زود‌تر مي‌شود كيمخت‌اش كرد، و به تيره رسيد، مناجات شكار را خسته مي‌كند،‌ از پا مي‌اندازد، رام مي‌كند و به مرگ راضي، به دسته‌هاي شمشير و نيزه‌اي كه از استخوان‌هاي قديم شكارگان به پوستش مي‌كشيم،‌ پاره‌اش مي‌كنيم.




الك دو لك 
به هنر براي هنر و 
شعر به چيزي جز خود اشاره نمي‌كند و 
ما به جهاني وارد مي‌شويم كه تنها به قوانين خود پايبند است و
در هيجان ريشه دارد و رشد آن به تسلط يافتن به هيجان وابسته است و
او تنها منتقد ادبيات است كه به نظرم ارزشمند مي‌آيد و 
بزرگترين آثار هنري همواره جمعي بوده‌اند، بيان و 
سازماني به منظور استقرار فراغت كه هنر از درون آن مي‌بالد
به گروه‌هاي مخفي، ارتش‌هاي دونفره‌ي سري، لويي فردينان سلين و همزادان‌اش – فضيل عياض و سوره‌ي نجم، آيه‌ي هفده 




براي مجلد اعترافات 
دي‌ماه هشتاد و پنج

No comments: