Thursday, December 28, 2006

پریدن در قاب، کمانه و کران / حد انتزاع



فروگشا : پادهست جذبه‌هاي فزاينده
واكنش : پريدن در قاب، كمانه و كران – پيش‌آورد 


استخوان، است‌خواني‌ست. به گلو گير مي‌كند، مثل خار توي چشم مي‌خلد، شبيه مرگ، بوي مرگ مي‌آورد – توي آزمايشگاه شيمي‌ي دانشگاه اميركبير كسي را مي‌شناسم كه استخوان مي‌سايد، مي‌سابد، پودر مي‌كند براي كود، پاي درخت مي‌ريزند، توي جاليز مي‌ريزند؛ شنيده‌ بودم كه مي‌خواستند توليدي راه بياندازند ازين كود با استخوان‌سايي – و تاريخ دارد، توي خودش حبس دارد،‌ براي همين خواني‌ست؛ خواندن، آزاد نمي‌كند، تناسخ دارد، در خود نگه نمي‌دارد، به ديگري مي‌برد، آن‌جا نگهدار مي‌شود، آن‌چيز را سپاري مي‌كند در ديگري. به اره‌اي كند مي‌انديشم و خودم را مي‌بينم كه دستي اره و به دستي استخواني، خوني، از تني كه جان‌دار- د، جا ندارد، استخوان خيس. اگر پولانسكي بودم، زني را مي‌كشيدم كه اين‌طور زيبا باشد با دستهاي برف خوني و چشمهاي آبي خيره و صدايي از سيرن‌ها كه خواب مي‌كند و مثله مي‌كند و بي‌نگاه موج‌موج از سرخوشي‌ي اين تكه‌تكه كردن تا رسيدن به تيره‌ي استخوان... استخوان‌هاي آويزان، با کلماتی که رويشان می نشاند، نوشتني كه كنايه به مرگ ندارد، خود مرگي‌ست، و وقتي استخوان‌هايي كه خود نوشته‌ست، كم آورد به خود دست مي‌برد، از خود مي‌كند و چون خراطي، تذهيب كلمه‌ مي‌ريزد بر تيره‌هاي از ديگري، تيره‌هاي از كندن، از خود-ديگري. كلمات، استخوان در زخم‌هاي استخواني مي‌گذارند كه در زخمي‌ست و در به هم رساندن زخم، به ساز مي‌شوند به در مرگ زيستن يا ريختن فاصله در حدي هميشه با مرگ.

 " مقصود از این همه آن‌ست که یقین بدانی که اگر نویسم، و اگر ننویسم در هر دو مقهور و مضطر باشم؛ زیرا که چون بنویسم اگر باختیار نویسم در باختیار نوشتن مضطر باشم؛ و چون ننویسم در نانوشتن مضطر باشم. نامه‌های عین‌القضات – نامه‌ی چهل و سوم "
 استخوان fetal نيست، از جنيني گذشته، خرد كرده، در خود ريخته، مي‌خواهد گذشته‌‌اي را كه حذف كرده، اضافه كند با برداشتن. در استخوان، پاره‌هاي استخواني، به هم عطف مي‌شوند در شكستن سازه‌اي رويين، بطن مي‌شوند، بطني كه در بطن ديگر نمي‌خوابد، در آويزاني بطني‌ست، و زنده نيست، نوشتن را نفي مي‌كند، آن‌چه نوشتن را مي‌سازد، نفي مي‌كند، براي همين شبيه‌ چاله‌اي مي‌شود كه چاهي‌ست از مكان به زمان-مكان‌اي در نوسان، كه نگه نمي‌دارد. پاسخ در انديشيدن به مرگ است، آن‌چه مرگ را ديرآورد مي‌خواهد، استخوان خود اما در مرگ است، تكرار تصاعد گستران آن در ويژه نكردن، در سازه‌ريزي، دروني‌ مرگ است با ورم، با نفي، نفي همان، همانه‌اي كه زندگي‌ست، كه مرگ است و در اين چگالش از آلت كشت‌يار دست‌يازي مي‌كند، براي همين شبيه شعر باشد، شار نيست اما به شعر مي‌آيد، كمينه مي‌زند به آن، نه به واقعيت، خنده مي‌زند به من تا چيزي را ختنه كند و ختنه مي‌كند. تمام نيست، در فاصله‌ي تيرك آن و همان است، جايي كه تمام از تبار خود مي‌ريزد، انبوهه‌اي مي‌شود از نارسيدني،‌ چه استخوان در رسش خود نارس است و با ميل به بازگشت،‌ بي‌ميل. هست‌خواني مي‌كند و چون است را مي‌خواند، از گذشته مي‌گذرد بي‌فريم و از اگر بتواند خود را تعريف مي‌كند مي‌گريزد، حتي از اگر، از گريز به مركز و كش مي‌آيد، همين است كه شايد هميشه بخواهد خودش را برساند، و وقتي به رساندن مي‌شود، به خود مي‌خراشد و زبان مي‌شود از تراشه. خود-كار نيست، از خود مي‌نوشد، خودي كه زنداني‌ي آن ِ ديگري‌ست و كاري فردي مي‌شود كه فردش انباره‌اي‌ست، و به خواندن نمي‌سپارد براي همين كهكشاني‌ست از ستاره‌هاي دنباله‌داري كه دنباله مي‌اندازند، در تن مي‌اندازد تا به تيره برسد و در گذاري از تن و تيره‌ست. شوخي نيست كه جدي‌ باشد، بازي‌اي‌ست در كشاله‌ي شعر وقتي باز مي‌شود و بسته. و به خود مي‌تند، به از خود.








بيش‌آمد يك – آن‌چه " جن‌آورد نظامي‌ست از شب" به كوير ريخته در اين پيش‌آمد، از ارتكاب نظامي به جنون و ليلي. جابه‌جايي نيست، اگرچه در آمدن از جا به جا گذشته، قلمه به دستي‌ست.

بيش‌آمد دو – اين "حد انتزاع" در آزمون خود، زمان‌فرساست در داشت و برداشت، انتظار ندارد. ادعاش گنگ است، خام و كال هنوز. خودش را در خالي، پر مي‌كند و درون‌گرد مي‌شود.



پس‌نگاشت از كنارنوشت



این قطعات، حقیقتن ساخته‌گی هستند، اما کدام خیال آنقدر بدیه است که ذره‌ای تبار نداشته باشد؟ به زهرا نوشته‌ام، لحظه‌هایی هست که دچار حمله می‌شوم، حمله‌های جنونی که از پا انداختنی‌ست، از آن‌هایی که آب آدم را می‌آورد به خودنویس، اما این را خود وام‌دار کتابها می‌دانم، وام‌داری‌ای که سره نیست، و از تو نیست، دلم می‌خواهد بی‌پیرایه بگویم درونی‌ای نمی‌بینم، همه‌چیز از برخورد کاتوره‌ای‌ی کلمات انباشته‌ای می‌آید در من، از دیگران. همین است که به خشونت می‌رسم، خشونت در شکنجه، خشونت در انسان‌دوستی، از خود راندن؛ و از آن به تحقیر، تحقیری که در دوست داشتن به خود روا می‌داریم، در کلمات عامیانه‌ی دوستی، آن‌چه صدایت را مهربان می‌کند و نگاهت را آرام، فریبی که می‌پاید و به پایش خود هم.
"چه سرگشتگی‌هایی ! چه شبهایی که بی‌خواب به سر آمد! خدایا از این راه سزاوار تحقیر خواهم شد؟ وی خود به چشم تحقیر در من خواهد نگریست. اما می‌رود و دور می‌شود. "
– آلفرد دو موسه -

No comments: