Monday, December 4, 2006

مجلد اعترافات / به کردگدن‌باز بایزید بسطامی



1907

در آوريل اين سال، آپولينر خانه مادري را ترك مي‌كند و آپارتمان كوچكي به اجاره مي‌گيرد. در همان حال با يك نشريه هفتگي همكاري حرفه‌اي و غير ادبي دارد كه كمك خرجي از آن‌ مي‌گيرد. نياز مالي شاعر را وا مي‌دارد كه براي يك ناشر مخفي، دو رمان كوچك شهواني بنگارد، كتابهايي كه زير پالتو خريد و فروش مي‌شوند.


1911

روز هفتم سپتامبر آشنايي‌اش به يك جوان بلژيكي به نام ژري پي‌يره منجر به بازداشت شاعر مي‌شود. بازپرس بر آن است كه او در سرقت چند مجسمه از موزه‌ي لوور با پي‌يره كه اكنون فراري‌ست همكاري داشته و همچنين مظنون است كه ژكوند را عوض كرده باشد !


26 اوت 1880

يك زن جوان لهستاني، بيست ساله، كه پدرش اتاقدار پاپ بوده‌ست، در شهر رم پسري مي‌زايد كه پنج روز بعد، به دنبال گزارش قابله،‌ تولد او در دفتر شهرداري ثبت مي‌شود. زيرا مادر مي‌خواهد ناشناس بماند. قابله كودك را با نام و نام‌خانوادگي دولچينگي گيوم آلبر به ثبت مي‌رساند.


1901

كوسترو ( لقبي كه دوستان به او داده‌اند ) چند شعر به خواهر يكي از رفقا تقديم مي‌كند. وي ليندا مولينا نام دارد،‌ دختري‌ست هفده ساله كه فريب شاعر جوان را نمي‌خورد.


- از : گيوم آپولينر در آينه‌ي آثارش، پاسكال پيا / ترجمه سپانلو -




سر و ته گشاده
به کرگدن‌باز و بایزید بسطامی (اوژن یونسكو)


از خود دزديدن و پنهان كردن شبيه بزه همين است كه دستم را به آب اعتراف مي‌برم. دو ماه سوداي به شجاعت نوشتن ايستادن را دست و پنجه آزمودم و به انديشه‌ي آن‌چه " خلاصه مي‌شوم توي دهان بي‌بزاق و نوشتن چيزي شبيه همين بايد باشد، چيزي شبيه خشك شدن از آب، سفت شدن در عضلات بي‌خون، مچاله‌گي."
دست كشيدن و نوشتن، با ديدن و نوشتن، برايم آوردني‌ شده وقتي نور مي‌آيد و مي‌بينم آن‌چه مي‌نوشته‌ام از آن مرزي بوده كه در ذهنم بر آن‌چه دست كشيده‌ام گذاشته بوده‌ام، و اين نوشته‌ي آخر و آن حرف‌هاي آن شب كه گفتي، چهره‌ام چنان مچاله مي‌كند، هنگام خواندن كه گاهي فكر مي‌كنم، جذام صورتم را افتاده و دست مي‌برم.
بيماري‌‌اي كه توي نوجواني هست، و توي هسه، پنج سال پيش با هم مي‌خوانديم توي دميان و بهتر توي بازي‌ي مهره‌ي شيشه‌اي و بيشتر توي نرگس و زرين دهان، هنوز توي خوابهايم مي‌آيند و اين از چيزهايي‌ست كه توي اين خطوط آوردني‌ست.
ديگر كه برايت دير مي‌نويسم، مي‌خواهم اين چيزها تلنباري بياورند توي خونم و تا يكهو بريزم، بريزاني‌ام.
و كه "نوشتار اعتماد بر نمي‌دارد" گفته بودي كه مرا مي‌برد به سخت دست بردن،‌ اما خيلي فكر كردم به چيزي از جنس اين اعتماد، و يادم آمد دختركي را كه هنوز به برف خيره‌ست و كسي كبريتش را نمي‌خرد.
- نوشتن من رسم ندارد، اخته‌ست، مي‌خواهد چيزهايي را بگويد كه نمي‌توانم با صدايم برايت بگويم، تو مي‌گويي بنويس و من مي‌نويسم، به اين نوشتن اعتماد ندارم، براي همين فكر مي‌كنم مي‌فهمم وقتي آن جمله را مي‌گويي، يعني چه ! اما روي پشت همان كاغذي نوشتن كه تو نوشته‌اي، دست بردن به نزديكي‌ي دستان تو، آن‌چنان است كه انگار دست‌هايم را ها مي‌كنم، و يا اين نوك‌تيزي‌ي خود-نويس‌ات، خونم را مي‌ريزاند از نوك انگشتانم و چنان كرختي دارم كه گاهي فكر مي‌كنم از نوشتن مي‌فهمم و از اين‌كه به نوشتن‌ ام گفتي، چقدر نزديك‌تر مي‌نشينم به خودم. اما نوشتن من رسم ندارد، و اين را مي‌دانم، براي همين بايد چيزهايي را آماده كنم توي ذهنم،‌ فكر مي‌كنم تو اين كار را نمي‌كني، فكر مي‌كنم آن‌هايي كه مي‌نويسند اين كار را نمي‌كنند، دستشان رقصشان است روي قلم يا قلمشان دست‌ياز رقص‌شان مي‌شود بر كاغذ همين است كه طول مي‌كشم، كه عرق مي‌ريزم، كه خسته مي‌شوم و رها مي‌كنم و با حذف خطوط چهره‌ات و با حذف صدات -


دوست مارماهي‌ي من

آن پسرك چشم تيله‌اي سبز را به يادت مي‌آيد توي رديف اول كلاس كه مي‌نشست، آن وقت‌ها كه تازه بود دوست داشتن و خيلي تازه بود، و موهاي حنايش را و پوست برفش ؟
و آن چشم‌هاي سبز اميد دوست داشتني‌ي چاق ِ‌ روشن را ؟
اينكه چه‌قدر دل مي‌خواستم به دست كشيدن بر آن چهره‌ي سيم‌آب گون آن ثمين و در سوختن خواستن به بوسه غرق كردن آن چشمها و گونه‌ها و لب‌ها با داغمه زده لبهاي پر شور نوجواني‌ام را همه‌ي اين سال‌ها از تو پنهان كردن و توي اين سال‌ها به از خاطر زدودن و انكار كردن‌شان كوشيدن... يادت هست به خطوطي از نارسيس و گلدموند هسه كه مي‌رسيديم، مي‌گفتي اين همه آشفتگي‌يِ چيست، و من فروخورده، چهره‌ام را گم مي‌كردم تا بگويم اين داستان شور بي‌نهايتي دارد از عشقي كودكانه كه حسرت تجربه‌اش بر دلم مانده،؟ پنهاني‌ي تو زير نگاه گرفتن آن پسر و داغ شدن را يادم مي‌آورد هسه، و پنهاني‌ي تو در گوش زمزمه كردن با او كه نمي‌دانستم چه مي‌خواهم بگويم‌اش جز آن‌كه عشق پاك بي‌مصداق است وقتي آن ِ من به جنبش مي‌افتد به فشردن و نوازش آن ديگري يا آن ِ ديگري، و زجر خود خوردن‌ام از آن همه درد گرفتن وجداني كه با ترسي مدام از گناه، آخته و گداخته به دشنام‌ و نفرين مي‌نشست.
يكبار هم مي‌گفتي فلوبر وقتي از مادام بوآري مي‌نوشت، توي هر چند سطر مدهوش و رنگ‌ريخته مي‌افتاد، و من خنديدم به استهزا اما حالا مي‌بينم ديگري‌ي فلوبر بوده كه آن‌طور به قامت مادام بواري كه مي‌ريخته، لرز گرفته از خودش مي‌رفته و از او و مي‌فهمم از به ياد آوردن انتظار آن شبها تا صبح‌اش چشم‌هاي برق سبز او را دوباره ببينم و بپايم‌اش و فكر كردن به تو كه اين دگرگوني‌ي رنگ و هيجان سينه‌ام را مي‌فهمي؟ دارم تمام تلاشم را مي‌كنم تا آن لحظات انزجار از خودم را همانطور به خاطر بياورم، و متلاشی می شوم، بعد از اين همه سال و او را كه مي‌دانستم خواهري دوقلوي خودش دارد كه چنان شبيه اوست كه... و مي‌بافتم توي خودم كه دارم به آن ديگري كه خواهر اوست نگاه مي‌كنم و ستايش، وقتي به او و مي‌خواستم زن- دختري توي اندام آن پسرك و توي چشمهاي آن پسرك تا زجرم كم بيايد از چنگ انداختن به بار اين درخت و بي‌وفايي‌ام را نداني، بو نبري !

( ميان‌بند
آن‌جا كه زمان انديشار مي‌شود، در بوده‌گي به فهمش مي‌آيد، و آن‌جا كه سوژه خود را مي‌كاود، در زمان‌بوده‌گي را به شهود مي‌خواند، انفعال در نهاد يا پيوستگي سوژه در زمان از محض‌بوده‌گي مي‌ريزد و در كنش مي‌آيد با دريافت و اندريافت در زمان بوده‌گي‌اش و از اين اتصال به در پيوسته‌گي هستي‌ي نهاد به فهم مي‌آيد.
نهاد، در كنشي كه واكنشي انفعالي دارد، هستي را در زمان به خود نسبت مي‌دهد و اين نسبت از درون به درون اسناد مي‌شود، اين جايي‌ست كه پرسش از خودي كه اين اسناد را به تناسب مي‌كشد، رخ مي‌نمايد. )

نمي‌خواهم داستان بگويم، مي‌خواهم بداني براي همين هربار كه مي‌توانستم كنارش بگيرم، دستهايم را به دستهايش برسانم از شرم مي‌شدم و از هراس و صداي ضربان‌ام را در خودم تكرارش را كه مي‌كوبيد مي‌خواستم پنهان كنم و نمي‌توانستم و مي‌خواستم توي‌ همان حال جايي صورتم را قايم كند تا آرام بگيرم به اين انديشه كه ديگر نمي‌بيندم و تو تمام اين حالت‌ها را و تمام اين دلهره‌هاي از جنس استاندال و بالزاك را بهتر از من مي‌شناسي – نوشته لو نمي‌دهد، پنهان مي‌كند، نقاب مي‌گذارد، از دسترس خارج مي‌كند. مي‌خواهم افسونت كنم، به تنگ آمده‌ام از اين افسون شده‌گي مدام كه از كهرباي چشم‌هاي تو از دستها و صدات ديوانه‌ام كرده در سكوت و خودخوري و آن‌قدر ويرانم كرده‌اي كه ... –


+ تکانه

نامه، جزیی از من است، حاشیه‌نویسی نمی‌خواهد، می‌خوانم وقتي اما حاشیه می‌زنم، انگار بخواهم آن تکان‌های ابتدایی را به خاطر داشته باشم، که گاهی‌که دستم به پاسخ رفت، به یاد بیاورم. در نوشتن چیزی می‌گوید کلمات را خام به دست ندهم، در گوشه‌ای از خاطره‌ام بیانبوهم، مثلن "زدارکامگی" را جایی یادداشت کرده‌ام، توی خودم، که یعنی آهرمن و اینکه این هرمن چقدر شبیه حرمان است.
نامه، جزیی از من است، هستند نامه‌هایی که پاره‌شان کرده‌ام، در من نامه پاره‌اند و حذف نمی‌شوند؛ چقدر کوشیده باشم به دور انداختن؟

مثلن:

دوست عزیز
نوشته‌ات را خواندم و بی‌وقفه و گمان، پاره‌اش کرده‌ام و سوزاندم. از آیین تدهین و اعتراف نمی‌دانم و نه برای این، که بهتر بگویم تا نام‌ام را از همه جا قلم بگیری. و ...

اما اینطور می‌خواهم او را به وازدگی نگذارم در انتظار پس‌نوشت یا واپس‌نگاشت، اويي كه از من و در من است و توي همه‌ي اين سال‌ها.
فلوبر مي‌گويد "دنياي همسال ما آنقدر خالي‌ست كه با يك جمله در هم‌ مي‌پاشد".

+



وال بزرگ

به خود دست بردن، از خود كندن، از خود كاستني‌ست؟
اعتراف،‌ وجه انتقادي دارد؟ كرانه‌ها را بر مي‌دارد و كران‌هاي جديد مي‌گذارد؟
مي‌توان يا چگونه تا ازين چنگال در گذشته‌ي تبار كلمات رهيد؟
انديشه بي‌عطف به تاريخ آن و بي‌عطف به تاريخ سوژه در كجاي ِاتفاق مي‌افتد؟
به اين فكر مي‌كردم كه در ارتباط اين گزارش زمانيِ درگذشته دستهايم به پاهاي پسرك، به اندام پسرك كه مي‌رسد در خودم كه دقيق مي‌شوم و در چهره‌ي از زمان ريخته‌ي پسرك، مي‌بينم كه در گونه‌اي از حالاي خودم، او را كه در آن ِ ماضي، حك شده را مي‌ستايم و مي‌نوازم چنانكه او انگار ديگر از او نيست، جز از من نيست، مي‌خواهم بگويم چيزي از جنس به‌يادآوري‌ي افسونگرانه‌ي دل‌پريش ( نوستالژيك) نيست انگار از گونه‌اي ديگر است، از در ديگر، شبيه شعر كه مي‌گويي، تصوير از درون به درون گزاري‌ست كه در منطقي دروني، خود را مي‌كاود: كاهنده و فزاينده.
دوباره دارم زبانم را از دست مي‌دهم، گفتم نوشتن‌ام رسم كه ندارد، رسمي از ترسيم تو را به خود مي‌گيرد، مثل در سايه‌گي. نمي‌دانم كجاي اين كار ايراد دارد كه جمله‌اي از زبان ديگري، شاعري در زبان – زمان ديگري بردارم و مدخلي‌ش بگذارم به نوشتن با تفاوت در اين زباني‌ آوردن‌اش. چيزي شبيه تمام اين سال‌ها كه توي حرف زدن، توي نگاه كردن، توي راه رفتن در سايه‌ي تو بودم


+ تكانه

نمي‌دانم دگرديسي به توان كه مي‌رسد، تكراري‌ست؟ يا دگرديسي مضاعف چيزي شبيه كاهش و فزايش هسته را در خود دارد؟
گره خوردن و تكيده‌گي :

" از اين روست كه اين بدتر از رنج‌هاي من نبود
اين سوراخ شايد كشنده و پنج‌پر
اما بدبختي مرموزي كه مايه‌ي هذيان من است
بسيار بزرگتر از آن است كه هيچ روحي از آن گريخته باشد" ( گيوم آپولينر)

آن تركشي كه به گيج‌گاه، خليده
آن خرده آهن ...

+

( و انگار بدم نمي‌آيد اين‌جا بگويم شما ) .



سروته گشاده به كرگدن‌باز و بايزيد بسطامي (اوژن يونسكو)،
برای مجلد اعترافات،
آذر هشتادوپنج

No comments: