خون قربان رفته در زیر زمین تا پشت گاو
خاقانی
"آتش دهان من است. زمین
پاهای من.
خورشید و ماه، چشمان مناند.
آسمان، سر من."
از "مهابهاراتا"
"جام، خاکستر و گوشت"
فال: برج
ترسیدم. عقبعقب رفتم.
ترسیدم: خزیدن چیزی روی مچ، روی ساق، روی زانو. هرچه پایم را تکان دادم، تکان
دادم، بیفتد... یا بدوم. بدوم بیرون...از بیرون... از بیرون صدای... - روبروم، که
خواستم بدوم... نشد: راه نبود: چتر بود. چتر میدوید و میدوید دهانش را باز و
بسته میکرد، صدای باز و بسته کردن دهانش، عوعو میشد... صدای از بیرون توی صدای
باز و بسته کردن دهان چتر بریده میشد صدایی که همیشه از راهرو میآمد توی صدای
دهان چتر پاره میشد و میدوید چتر و آنچه میآمد بالا، میخزید میآمد، هنوز داشت
میآمد، خواستم نگاه کنم چه بود میآمد، نتوانستم...دهان چراغ رومیزی، کلاه چراغ
رومیزی، دهانش میخواست سرم را بخورد. میخواهد سرم را بخورد. داشت سرم را...میخورد.
سرم را عقب کشیدم. صورتم را از دهان چراغ رومیزی، از دهان کلاه چراغ رومیزی کشیدم
عقبعفب.... پشتم. دیگر سرم را گرفتم. داشتم میافتادم. اگر میافتادم. فکر کردم
اگر بیفتم... داشتم فکر میکردم افتادن... استتوسکوپ پیچیده بود دور پام...
افتادن... گوشیهای استتوسکوپ رسیده بود لای پام، تخمهایم را داشت...چسبیده به
تخمهام انگار میخواست...داشت فرو میرفت توی تخمهام از دو طرف داشت...درد...
پیچید درد. مشت کردم توی دهان چراغ رومیزی کوبیدن از درد. پاهایم را پرت کردن از
درد. مشت دیگر پرتاب کردن توی پوزهی چتر از درد. که، تازه، آنوقت، صدای پرواز
پنکه از پشتم شنیدم...شنیدم چرخیدن پرهایش...نزدیکتر...نزدیکتر...عرق کردن از
درد. فکر کردم حالاست پرهایش را فرو میکند، فرو رفت توی کمرم....پرهاش چرخید توی
کمرم...پوست، تکهای، گوشت، تکهای، هر طرف پرتاب تکهای... پرتاب خون...شد. چتر
پوزه باز کرد به گرفتن پوست... چراغ رومیزی دهان باز کرد به گرفتن گوشت...افتادن...داشتم...دیگر
داشتم....و جز به صدای از توی راهرو... دیگر نشنیدم.
چشم باز کردم، سر گرداندم،
روی دیوار، روی زمین، روی شیشه، پنجره، لکهلکه بود و درد نداشتم. روی زمین نوشته
بودم سگ، با سرخ نوشته بودم، نوشته بودم عقرب، نوشته بودم مار، نوشته بودم شیر...
به لکهها فکر نکردم از کجا آمده. تند، فقط تند میخواستم بروم سراغ سو. سو نقاش
است. گفتم سو نقاش است. دویدم سمت در، گوشم را چسباندم به در، صدا اگر هنوز میآمد،
صدای از بیرون اگر هنوز میآمد نمیرفتم بیرون هیچوقت وقتی صدای از بیرون هنوز میآمد
اگر نمیآمد میرفتم، روبروی در، درست روبروی در درِ راهپله بود، میپریدم از این
در به آن در میرسیدم اگر صدا دور بود تا برسد به من، صدا اگر میرسید به اتاق من
چون نمیدانستم چه میشود، نمیدانستم صدای چه چیزیست، اگر میدانستم آنقدر نمیترسیدم
از آن صدا که همیشه بیرون در اتاقم میپلکید، یک بار هم ساعتها گوشم را چسباندم به
در گوش دادن صدا میرفت توی راهرو، دور میرفت، از اتاق من رد میشد، میرفت ته
راهرو برمیگشت دوباره از اتاقم رد میشد میرفت آن طرف دیگر راهرو و همینطور میچرخید
و یکبار فکر کردم صدای پرندهایست و فکر کردم پرندهایست آنجا گیر افتاده و
همیشه آنجا گیر افتاده و چون نمیتواند برود بیرون، خیلی دلش میخواهد برود بیرون،
نمیتواند، راهرو راه به بیرون ندارد، پنجره ندارد، در ندارد، فقط من میدانستم در
روبرو، در روبروی در اتاق من، در راهپلهست که میرفت پایین به راهروی دیگر همین،
پایینتر نمیرفت...بالاتر نمیرفت... راهروی دیگر میرفت...که روبروی در راهپلهی
آن راهروی دیگر، در اتاق سو بود ولی توی آن راهرو، پرنده نداشت، یا صدا نداشت، صدایی
نمیآمد توی آن راهرو، هیچ صدایی، آنقدر هیچ صدایی که سو گوش میچسباند به در به
آرزوی صدایی و صدای پای مرا که میشنید، همیشه پیش از آمدنم میشنید، میفهمید منام،
دارم میآیم میفهمید، میرفت جوری مینشست انگار میدانسته منم دارم میآیم و از
غیب میدانسته یک جوری انگار میدانسته که عادیست نه اینکه منتظر کسی بوده، منتظر
صدایی بوده بیاید و او را از آن همه بیصدا بیاورد... بیاورد بیرون.... و دیگر فکر
کردم آدمیست صدای پرنده دارد، کلافهاش کرده صدای پرنده داشتن، میدود توی راهرو
و میترسد و میخواهد برود بیرون درست مثل من و مثل سو که میخواستیم برویم بیرون
و نمیتوانستیم. بیرون ندارد اینجا. بیرون نداشت اینجا. یکباره احساس کردم او هم
گوشش را چسبانده به در اتاقم که من این طرف گوش چسبانده بودم، هول عجیبی، چیز
عجیبی، از توی گوشش توی گوشم، انگار چیزی لیز خورد از در رد شد رفت توی گوشم...یک لزجی و چسبناک رفت توی گوشم...همانوقت
تند گوشم را برداشتم، عقب کشیدم گوشم را، و دیگر دیر بود...و دیگر فکر کردم سو-ست.
توی راهرو. و سرگردان سو-ست. فقط اگر آن همه نمیترسیدم. اگر آن همه نمیترسیدم
دنبال صدا میرفتم. دنبال صدا میرفتم بالاخره میرسیدم به در آسانسور. توی راهروی
تاریک اگر دنبال صدا میرفتم میرسیدم به در آسانسور. دگمه را زدم، روشن شد. هیچی
صدای جابجایی آسانسور نیامد. هیچ صدایی نیامد: دگمه روشن شد. ولی منتظر ماندم. همینطور
منتظر ماندم. صدای پرنده دیگر نمیآمد. صدای پرنده توی آسانسور بود. منتظر ماندم
در باز شود ببینماش. شاید سوار میشدم میرفت یک راهروی دیگر غیر آن راهرو که فقط
اتاق سو آنجا بود و دیگر چیزی نبود. سرم را گرفته بودم از درد. شقیقههایم را مالیدم
درد بخوابد. هرچه منتظر ماندم فقط دگمه روشن بود. در باز نشد. برگشتم اتاق. دیگر
برگشتم اتاق. وقتی برگشتم اتاق نشستم روی زمین و هنوز منتظر بودم. منتظر بودم صدای
از توی راهرو کی میآید. ترسیدم. خیلی ترسیده بودم. لعنت کردم که اگر دیگر صدا
نیاید. به سو لعنت کردم. داشتم لعنت میکردم یکباره چیزی از پام، خزیدن چیزی روی
پام... حس کردم چیزی روی پام...تند بلند شدم. بلند شدم بدوم سمت در. بدوم گوشم را
بچسبانم به در. روبروم چتری پوزهاش را باز کرد ایستاد بست... صدای باز و بستن
پوزهاش شد عوعو...و دندانهاش... پسپس رفتم...اینقدر یادم میآید...پسپس
رفتم...ها...یادم آمد...چراغ رومیزی...کلاه چراغ رومیزی...شده بود دهان چراغ
رومیزی...میخواست سرم را بخورد...صورتم را بخورد...پس کشیدم سرم را...و چیزی که
هنوز از پام میآمد بالا، میآمد بالا، به زحمت دیدم استتوسکوپ است...همه را به سو
گفتم...سو نقاش است. روی دیوار اتاقش میکشد. کاغذ و بوم ندارد. دیوار سیاه شده از
بس کشیده. باز روی سیاهی کشیده و هی روی سیاهی کشیده و دیگر جا نیست باز میکشد
روی سیاهی و وقتی میروم نشانم میدهد میگوید این را کشیده توی سیاهی را نگاه میکنم
ببینم چه کشیده یک سیاهی توی سیاهی دیگر کشیده نمیگویم چیزی پیدا نیست همهاش
سیاه است انگار دیده باشم یک چیزی میگویم، میگویم چه کشیده و سر تکان میدهد
هرچه بگویم، از خودم در میآورم میگویم سر تکان میدهد درست است، همان است. حالا
چطور شده. میپرسد. خیلی خوب شده. میروم دورتر میایستم با دقت بیشتر ببینم، خیلی
خوب شده. آن زاویه، آن کنج، آن خط، آن نقطه، آن رنگ...کدام رنگ. آن زرد. آن قرمز.
آن نقرهای. آن بلوری. آن نارنجی. آن آبی. آن کاهی. توی سیاهی...درست همان چیزهایی
را کشیده که من دیدهام. همیشه همان چیزها را میکشد که من دیدهام، درست همان
وقتی که من داشتهام میدیدهام، میکشیده...شیر را کشیده. مار را کشیده. عقرب را
کشیده. سگ را کشیده. پارهی پوستم را کشیده. گوشتم را کشیده. پرهای پنکه...دهان
چراغ رومیزی...لولهی استتوسکوپ...پوزهی چتر...توی سیاهی نشانم میدهد: و یک نقطهای
روشن: دگمهی روشن: درِ آسانسور...
سو
حرمهسادات، مادر پدر سو
که یک چشم داشت، پدر سو را مجبور میکرد.
پدر سو از مادرش نفرت کرد.
پدر سو مادرش را کور کرد.
روی چشم مادرش ترقه گذاشت،
چشم مادرش را سوزاند.
و شبی دیگر، همانطور که به
مادر یک چشمش چسبیده بود و مادر به خواب رفته بود و قلب پدر سو تندتند میکوبید،
ترقهی دیگری روی پلک دیگر مادرش گذاشت. پدر چشم دیگر مادرش را سوزاند. حرمهسادات
کور شد و جای چشم دو تا ضربدر داشت، سوراخهای بسته...گفتم، پرسیدم، سو داستان را از
کجا میدانست. سو نمیدانست از کجا میدانست، فقط میدانست.
دیگر هر شب خواب مادربزرگ
سو را دیدم... تا که آمدیم اینجا. خانه پرواز کرد آمدیم اینجا.
خیلی وقت شده مونیک را
ندیدهام. از وقتی آمدیم اینجا. اس.جی را ندیدهام.
یک چیزی توی راهرو میرود
صدای رفتنش میآید انگار پرندهست.
خیلی وقت شده مصطفا را
ندیدهام. از وقتی آمدیم اینجا. و درخت ماند پهلوی سفید.
یک صدایی از توی راهرو
مدام میآید شبیه صدای پرندهایست انگار میدود.
توی آمدن، توی پرواز، از
حال رفتم. چشم باز کردم، آمده بودیم اینجا.
چشم باز کردم در باز شد
توی سیاهی و دور و بر کسی نبود و آمدم بیرون توی سیاهی انگار راهرویی...ترسیدم پسپس
رفتم در دیگر بسته بود نگاه کردم دگمهی را زدم روشن شد و منتظر ماندم. منتظر
ماندم چیزی در باز نشد...صدای آسانسور نیامد...شروع کردم دویدن توی سیاهی دویدن و
صدایم را میشنیدم که هرچه میخواستم چیزی بگویم نمیتوانستم جز صدای پرندهای از
حلقم نمیآمد. و دویدم تا تهِ راهرو...تهاش بسته بود برگشتم دویدم تا تهِ
راهرو...تهاش در بود و دگمهی هنوز روشن...چسبیدم به دیوار یک طرف راهرو و دستکشان
رفتم...چسبیده به دیوار دست میکشیدم توی سیاهی که نمیدیدم جز نور دگمهی
روشن...روی دیوار دستکشان رسیدم به دری...در را باز کردم...اتاق بود...نور
داشت...پشتم، آن طرف راهرو، در دیگر بود...دیدم...اتاق خالی...
خیلی گرسنه بودم.
اتاق خالی.
گرسنهام.
اتاق خالی.
داد زدم گرسنهام.
اتاق خالی.
و صدایی از بیرونِ در،
شبیه صدای پرندهای، بیرون توی راهرو، میدوید...شنیدم.
گرسنهام...........
و میترسیدم بروم بیرون.
ولی فکر کردم پرنده را بخورم، اگر صدای پرنده بود. دویدم و رسیدم به در آسانسور و
دیگر صدا نبود... و فکر کردم صدا را بخورم. دویدم و رسیدم به در بسته و دیگر نبود.
برگشتم از آن در دیگر رفتم
تو، پلهها میرفت، به راهروی دیگر... راهروی روشن بود. خیلی روشن. آنقدر که نمیدیدم...
ولی صدا نداشت. اتاق را پیدا کردم. سو توی اتاق بود و داشت روی دیوار میکشید...
دیدم خنجر توی دستش... داشت با خنجر حرف میزد نفهمید من آمدهام و یکی حرف میزد
و یکی میکشید به دیوار، حرف نه... بیمعنی... صدا نداشت ولی سو. سو خنجر دارد،
صدا ندارد... و روی دیوار که میکشید... قلم نبود و سیاه میشد دیوار. ولی وقتی
مرا دید صدایش برگشت.
گفتم استتوسکوپ دستهایش را
توی تخمهام فرو کرد.
از درد پیچیدم.
و چشم باز کردم: خنجر توی
دست من... روی دیوار، توی سیاهی، مونیک را کشته بودم.
و در باز شد: مصطفا توی
آسانسور نشسته، خندید: بالاخره آمدی. گفت. و چقدر منتظر بوده.
هنوز میلرزدیم از کشتن
مونیک.
گفتم مونیک را کشتم.
مونیک را کشتم. گفتم.
مصطفا میخندید.
No comments:
Post a Comment