تصدقت گردم
یکبار من هم دپرس شدم.
خیلی سال پیش شب بود، اردیبهشت بود. از خانه بیرون آمدم. باران تند بود. ماشین
کوچک نقرهای داشتم سوار شدم، تند داشتم برسم پیشاش. اسمها که یادم نمیماند، ده
سالی بزرگتر از من بود، تند میخواستم برسم پیش او. قرارمان بود شب میرفتم، هفتهای
یک دو بار، برای خواب هم نمیماندم. پذیرایی لب بود و تخت بود و سکوت و برمیگشتم.
گاهی اگر بود علفی میبردم، و با عرق میزدیم. اصلن حرف نمیزدیم. نداشتیم بزنیم.
حوصلهام سر میرفت، حوصلهاش سر میرفت، خیلی طبیعی بود چیزی نگفتن. هنوز هم
حوصلهام سر میرود. حالا بدیاش این است وقت خوابیدن هم حوصلهام سر میرود نه
فقط قبل و بعدش، نه طراوتی، نه هیجانی، نه مزهای. این وقت آدم چیز دیگر میخواهد،
نمیداند چیست. باران تگرگ شد، تند شد. تندتر روی گاز کوبیدم. میخواستم زودتر
برسم، یا ترسیدم از صدای تندر. شب مبعث مصطفا بود، مصطفای پیغمبر؛ چراغ و نور پر
بود آویزان از درخت و تیرهای برق. پیچیدم توی بزرگراه. فکر کردم امشب بمانم پیش او
که اسمش یادم نمیآید، فرداش که تعطیل بود. از او چیزی نمیدانستم. یادم هم نمیآید.
شاید هم گفته بود و اهمیت نداشت. زیبا و خوشقواره هم نبود لااقل آنطور که بعدن
فهمیدم آنها چه چیز است. همین زیبا نبود خوب بود، زیبایی در سکوت بود و در لب و
پوست و بوی تند سبز بود. بدم میآمد بوی تند را بخورم، مجبورم میکرد. یکی دو بار
بالا آوردم. همانجا، لای خوردن. گهاش بگیرند. گفتم. خندید. مجبورم کرد همان را
بخورم، بوی تند و هرچه بالا آورده بودم. گهاش بگیرند یک هیجان عجیبی داشت عق زدن.
ولی مگر کلهام را ول میکرد... پنجههایش را میخ توی سرم فرو کرده بود، تکان
خوردن نمیتوانستم و همچنان آهِ بلند او و فرمان که میداد:
"بخور!... "مصطفا!"... "بخور!"... مغزم میخواست بترکد،
میخواستم بگویم "تمیتوانم خوردن".
گفتم. صدام تو-ش گم شد.
باز گفت "بخور!". آنچنان مرا را بیفشرد که میخواست هوش از
سرم برود.
دوباره گفتم "نمیتوانم خوردن!".
و دیگر گفت "بخور!". آنگاه چندان مرا بیفشرد که میخواستم خفه شوم، هوش از سرم برفت؛
چشم باز کردم روی تخت تنها افتاده بودم. او آن طرفتر پی کار خودش بود. بلند شدم.
لباس تن کردم. همانطور آمدم بیرون. و باز دوست داشتم برگردم پیشاش، بمانم پیشاش.
بار دیگر که رفتم، در زدم،
در باز نکرد. دوباره در زدم. باز نکرد. فکر کردم شبِ اشتباه آمدهام. دستگیره را
گرفتم، در باز بود. رفتم تو. تاریک بود. قلبم تند شد، عجیب شد. زیر پایم دانههای
ریز بود توی خانه، میچسپید، و میترکید و صدا میکرد، شبیه دانهی شکر، شبیه شن. چراغ
زدم روشن نشد. برق هم نرفته بود. اضطرابم بیشتر شد. لنگان و لرزان، که به چیزی
نخورم، تا اتاق رفتم. توی اتاق، از لای پرده نور کوچه افتاده روی تخت، دیدم دراز
کشیده بود و حیرتزدگی و وحشتم را میپاید. گفتم چرا اینطور؟ چیزی نگفت. با دست به
آغوشش خواند. صدای چرق چرق دانهها زیر پام... کفش کندم و خواستم... دستش را آورد،
چیزی توی دستش، لیوان بود، توی لیوان شیر گرم بود. گرفتم خواستم بخورم گفت نه.
دوباره دستش را دراز کرد. چیزی توی دستش، نمکدان بود. گفت شیر را مزه کنم و روی
استخوانهایش نمک بپاشم و روی بوی تند. روی پیشانی. چانه. ترقوه. جناغ. لگن... و
بلیسم. انگار خودش کم شور بود. خندهام گرفت. شیر داغ را لب زدم، نمکدان را گرفتم
پاشیدم لیسیدم. اول مزه کرد شوری و داغی. دوست داشتم. بعد گفت دوباره. بعد گفت
دوباره نمک بپاش، دوباره بنوش. دوباره بلیس. دوباره پاشیدم. دوباره نوشیدم. دوباره
لیسیدم. آنوقت از روی تخت بلند شد رفت روی زمین دراز کشید غلتید، پیچید به دانههای
نمک بود روی زمین ریخته و باز گفت بنوشم... بلیسم. گهاش بگیرند، دیگر دهانم از حس
افتاد، مینوشیدم و میلیسیدم و تف میکردم روی پوستش. احساس کردم لبها و زبانم
سِر میشود... و سِر شد. او همچنان میغلتید و میخواست بلیسم. این بار هم لرزم
شد. تمام تنم لرز گرفت، دست و پام میپرید و دیگر از قرار افتاد. باز از هوش رفتم.
به هوش که آمدم توی پتویی پیچیده بودم، کنارم، زانو بغل کرده، نشسته بود.
اینها قبل از بعثت بود.
پشت فرمان، توی تگرگ، وقت راندن، فکر کردم چقدر دلم میخواست آن شب پیشاش بمانم و
همه اینها از یادم گذشت. پا روی گاز محکمتر... تندتر، زودتر برسم و آنوقت تازه شگفتی
آمد که راه چه خلوت... هیچ ماشین دیگر نبود. با عجب دور و بر را نگاه کردم و تگرگ
روی شیشه و سقف میکوبید، درست نمیدیدم جز که روبرویم ماشین دیگر نبود و نور
ماشینهای دیگر، اطراف، نبود جز رشتههای چراغانی آویزان به تیر برق بزرگراه و
پارچههای رنگی که در باد تلو خورده و پیچیده بود دور میلههاشان. فکر کردم مگر
ساعت دیر باشد، سر کج کردم، چشم دوختم به ساعت و بنگ... ماشین لرزید... به چیزی
خورده بود. نابخود روی ترمز کوبیدم و چرخید... رشتههای چراغ... بزرگراه خالی...
ماشین کوچک نقره... چرخیدم... و چرخید و چرخید و بالاخره ایستاد. هراسیده چشم باز
کردم و تا خودم را و وقت را بجا آورم دست به تنم کشیدم. درد نداشتم. خون هم نیامده
بود ولی روبروم، ترکیده و خون گرفته بود شیشه، اما نریخته، نپاشیده توی صورتم شیشه.
دو دست کوبیدم سرم: گهاش بگیرند... گهاش بگیرند... پیاده شدم. گلولههای تگرگ
توی سرم. سر گرداندم دنبال چیزی که زده بودم. نبود. عقبتر رفتم، نبود. جلوتر
رفتم، نبود. آن وقت ماشینها پیدایشان شد. آن همه. یکباره. کجا بودند... صدای بوق
ممتد، بوق که از کنارم میگذشت و نمیایستاد. هاج و واج نشستم زیر ماشین را نگاه
کنم. امکان نداشت زیر ماشین، کوتاهتر بود کسی زیرش جا شود، با این همه نشستم روی
زانو توی آب نگاه کردنِ آن زیر. آدم نبود، یک چیزی ولی بود. دست کردم... صدای
بوق... وسط بزرگراه ماشین چرخیده بود سرش رو به ماشینها که به سرعت میآمدند...
دستم رسید به آن چه بود، لنگه کفشی. همین. دوباره نگاه کردم... سپر و جلوی ماشین
کوبیده و شیشه در جا خورد و خون روی شیشه. گهاش بگیرند... تگرگ و باران و گیج
بودم، درست نمیدیدم. فکر کردم یارو خورده و پرتاب شده آن سوتر... کدام سوتر....
نبود. نه آن سو، نه این سو. جز لنگه کفش. درمانده نشستم توی ماشین. سرم را گذاشتم
روی دستم روی فرمان. باید زودتر فکری میکردم. زنگ میزدم پلیس یا درمیرفتم.
جنازه که نیست، جرم نیست. خون را باران میشست. ماشینهای از روبرو هم معجزه بود
نمیآمدند روم. لرزان و دستپاچه دور زدم، ماشین را چرخاندم، بوقزنان. همانطور به
گاز رفتم، توی آینه هی نگاه میکردم کسی دنبالم نیاید، قلبم تند میکوبید. گهاش
بگیرند بدجور ترس کردم بروم خانه تنها. دوباره فکر کردم مگر میشود، پس جسد چه شد.
خوب گشته بودم، مطمئن بودم نبود... جسد نبود. لنگه کفش روی صندلی دیگر بود. نگاه
کفش کردم. کفش مردانهی چرمی قهوهای سوخته، کهنه و بندی و خیس. پیچ رادیو را
چرخاندم: «چون این آواز شنیدم، سربرافراشتم جبرییل را دیدم به صورت مردی ایستاده
بود و قدمها هر دو در آفاق آسمان فروهشته بود...»* همینطور یک دستم به کفش بود
دست دیگر به فرمان، خیالم رفت پی که بود و جبرییل، دوباره که از توی رادیو صدا میگفت
«من همچنان بیستادم و در وی نگاه میکردم و نه از پیش میرفتم و نه از پس. و در هر گوشهای از آسمان که نگاه میکردم
او را همچنان دیدمی که ایستاده بودی و قدمها در آفاق آسمان فروهشته بودی...»* گهاش بگیرند. با کفش توی سرم کوبیدم و دیگر
رسیده بودم دم خانهی او. ماشین را بردم توی پارکینگ... پیاده شدم نگاه شیشه کردم
و خون را که بیشتر برده بود بوران و تگرگ، هنوز بود. سلانه رفتم بالا. جان نداشتم
تندتر بروم. سرم سنگین و گیج بودم. در را باز کرد توی نگاهش دیدم ترس و تحیر را و
پرسید از رنگپریدگیم. بر و بر نگاهش کردم. دهانم باز نمیشد چیزی گفتن. دست آخر
ناباور فریادم را شنیدم میگفت: جبرییل را کشتم... جبرییل را کشتم....
و باز از هوش رفتم.
بهوش که شدم، توی همان
پتوی همیشه پیچیده بودم. سرم همچنان سنگین بود. تلواسه شدید داشتم. فکری برای
ماشین باید و هول که بیایند دنبالم. خرت و پرت، دستمال و پارچه و سطل و آب و پودر،
برداشتم بروم خون را پاک کنم. رفتم توی پارکینگ ماشین نبود. گهاش بگیرند. یعنی
چه. آمدم خانه صدایش کردم. گفتم ماشین کو؟ گفت زنگ زده آمدهاند بردهاند. گفتم چرا
بردهاند؟ کی برده؟ کجا برده؟ باید از خون، باید اول خون را پاک میکرد... گفت کدام خون. خون نبود.
درمانده دنبال لنگه کفش
گشتم اینجا و آنجای خانه پیدا نمیکردم.
گفتم لنگه کفش چه شد؟ لنگه
کفش که دیشب آمدم آوردم.
سر کج کرد و شانه بالا
انداخت. کدام لنگه کفش!؟
سرم را گرفتم توی دستم،
درد را توی چشمهایم فشار دادم.
دیگر گفتم دیشب چه شد؟
گفتم یادم نمیآید دیشب چه شد.
گفت منگ آمدی. هرچه پرسیدم
چه مرگت شده چیزی نگفتی. همانجا دم در افتادی بیهوش.
هیچ نگفتم؟
هیچ.
لنگه کفش دستم نبود؟
نبود. رفتم دیدم ماشین
خورده جایی، زنگ زدم بیایند ببرند تعمیر کنند، تو کارت نباشد.
این دیگر سر در نمیآوردم.
شیر داغ آورد. خوردم. نمیخواستم بروم. این قاعدهی خاموش که نمیماندم پیشاش،
اینکه هیچوقت دربارهاش حرف نزده بودیم و به رو نیاورده بودیم، بود. باز چیزی
نگفتم. گوشهای نشستم به فکر دیشب. به اینکه بگردم بیمارستانهای اطراف ببینم پیدا
میکنم که بود زیر گرفتم. لااقل خرجش را میدادم اگر نمرده بود. آنوقت فکر کردم
پیرمرد خیابانخواب بود؛ وسط بزرگراه؟ آنوقت فکر کردم کارگر شهرداری بود، آن وقت
شب چه کار میکرد؟ جور در نمیآمد، مگر که داشت رشتههای چراغ را درست میکرد،
پارچههای مبعث را درست میکرد. تنها؟ آنجا؟ شاید خودش را انداخت جلوی ماشین بمیرد
بود آدمی از جان سیر. شاید. آنوقت فکر کردم بچه داشته... بچه را بی پدر کردم. گهاش
بگیرند. توی پیشانیم کوبیدم.
همین بود دپرس شدم. حرف
نزدم و بی آنکه چیزی بگویم ماندم پیشاش. او هم چیزی نگفت. بودنم مثل میز که بود،
مثل صندلی که بود، مثل در و دیوار و تخت و جارو یخچال و تلویزیون که بود، بود. یک
هفته از وسایل آن خانه بودم. میترسیدم بروم جای خودم تنها، هزار تا فکر میآمد،
از خانهام وحشت داشتم. و باز یاد جبرییل میافتادم.
ماشین را آوردند یک هفته
گذشت. او خانه نبود آوردند. پولش را داده بود. یارو گفت و کلید را داد و رفت. روی
کاغذ نوشتم "میروم خانهام"؛ چسباندم به در یخچال...
لرزان و کند راندم تا خانه
هزار ساعت طول کشید. رسیدم، پیاده شدم، کلید از دستم افتاد خم شدم بردارم، لنگه
کفشی چرمی قهوهای سوخته، کهنه و بندی؛ زیر صندلی افتاده بود. برداشتم آوردم توی
خانه روی میزم گذاشتم. هنوز هم روی میزم هست تهران؛ اگر میزم سر جایش باشد.
بعد از آن همیشه منگ بودم
و ماندم. یک ماهی سراغ زن نرفتم. از خانهام بیرون نرفتم. یک شب هوایی شدم سوار شدم
بروم... نتوانستم برانم. تاکسی گرفتم. رسیدم آنجا هر چه دنبال خانهاش گشتم پیدا
نکردم. خانه را به جا نمیآوردم. شماره پلاک یادم نمیآمد. اصلن کوچه را نمیدانستم.
راننده تاکسی عصبی و خسته و کلافه بود. پیاده شدم و پیاده از این کوچه به آن کوچه،
ازین خیابان به آن، گشتم. پیدا نکردم.
آمدم خانه وصیتنامه نوشتم
گذاشتم لای کتابی و به تیغ فکر کردم و به طناب فکر کردم و به او فکر کردم و به
جبرییل فکر کردم.
خوابم برد.
فرداش رفتم سراغ دوستی
روانشناس بود یکی را بگوید بروم پیشاش حرف بزنم. یکی را گفت رفتم پیشاش نشستم.
نگاهم کرد. گفتم فقط میخواهم حرف بزنم. زن اخموی ترسناکی بود.
گفتم اسمم مصطفاست و در شب
مبعث جبرییل را کشتهام.
خندهام گرفت از این گفتن.
دیگر هیچ نگفتم یارو را نگاه کردم وقت تمام شود. زن هم چیزی نگفت و نپرسید تا
اینکه گفت وقت تمام شده و هفتهی دیگر همان ساعت منتظرم است. نمیخواستم هفتهی
بعدش بروم. روزش که رسید استرس وحشتناک داشتم... استرس مجبورم کرد رفتم نشستم جلوی
زن اخمو دوباره گفتم اسمم مصطفاست و.... دیگر هیچ. این دو ماه شد، هشت جلسه؛ رفتم
و همان را گفتم با اینکه دلم میخواست دربارهی او هم بگویم و هرگز نگفتم؛ و شبها
به تیغ و طناب و او فکر داشتم و وصیتنامه مینوشتم. بله، وصیتنامه، نه یادداشت
خودکشی چون منتظر بودم او بیاید طناب و تیغ بیاورد خلاصم کند، نه اینکه خودم...
حالا یازده سال گذشته... هر
شب همچنان همان کار را میکنم و هنوز گمان دارم بیاید با طناب و تیغ؛ دیگر پیش زن
اخمو نمیروم....
ببینی، عزیزم، من هم یکبار دپرس شدم.
امیر
آبان 1392
پینوشت –
(زخم را
تشنهلبی ذوق دگر میبخشد)
...
طالب این گوهر اسرار به اندیشه سپار
که جز اندیشه درین راز کسی محرم نیست
- طالب آملی
* نقل قولها از سیره ابن
هشام، تصحیح جعفر مدرس صادقی
No comments:
Post a Comment