Toute âme est une mélodie, qu’il s’agit de renouer;
et pour cela, sont la flûte ou la viole de chacun.
– Stephan Mallarmé
زبان در آن دهن پاک گفتهئی
که مگر
میان چشمهی خضرست ماهی
گویا
- خاقانی
Prologue (1)
(خضر
را بکش!)
امروز روزیست که تصمیم
گرفتم جز ویسکی وَ نون وُ ماست چیزی نخورم. و جز روبروی پنجره، کنار بخاری ننشینم.
طبقهی ششم. از پلههای خیابان آمدم بالا. چمدان بیست و پنج کیلویی روی شانه. روبروم،
بالای پلهها، ساختمان نمای آجر قرمز با ستونهای خیلی بلند. یاد خانهی... خانهی
کدام شازدهی قجر افتادم که رسیده بود به کدام آدم دربار که رسیده بود به انقلاب که
رسیده بود به مدرسهی دخترانهی شهید. مدرسهی دخترانهی شهید با ستونهای بلند.
شهید با ستونهای بلند... که مادرم معلمش بود.
بلند شدم برایم ویسکی
بریزم. خمیر نان توی ماست زدم رفتم روی میز دستم رسید به سقف. از آن بالا کالوینو
خیلی کوچک بود، توی خیابان دنبال زنی میدوید، گمان کردم صدایش را میشنوم، اسمی
را فریاد میکشید: ترزااااا.... ترزااااااااااا.... یادم رفت برایم ویسکی بریزم.
دستم را گذاشتم روی سقف، چرخیدم، پاهایم را آوردم بالا، آوردم رساندم به سقف،
بچسبد به سقف، آویزان از پا... دستهایم را تکان دهم... بالا آوردنِ هرچه خورده
بودم... پاهام چسبید به سقف. زن توی اتاقِ خانهی کوچهی پایینتر، با لپتاپش ور
میرفت. برایش دست تکان دادم. بلند شد، قبل از اینکه پرده را بکشد، زباندرازی
کرد. برگشتم نشستم دیدم یادم رفته برایم ویسکی بریزم. از توی
پنجره بام خانههای روبرو پیدا بود. اتاق روی تپهست: میخواستم دیگر ننویسم. یک
ماه پیش میخواستم خودم را بکشم. راهش را پیدا نکردم.
به گمانم از خون
بترسم.
اغلب دلم میخواسته
خودم را بیاندازم پایین. برای آن کار باید بروم جایی، بلندیای، ساختمانی، پیدا کنم؛
همین هم میل و حوصله میخواهد.
اینجا گاز نیست.
البته یک کپسول گاز کار را میسازد.
با طناب هم همیشه میشود،
چون باید بروم تهیه کنم، آن هم یک کاریست. و تازه اگر میرفتم و تهیه میکردم و میآمدم به بدبختی به جایی بندش میکردم
بالای صندلی میرفتم صندلی را با پا پرت میکردم عقب، آنوقت طناب تحمل وزنم را
نمیآورد، میافتادم و قاهقاه منفجر میشدم از خنده.
خوردن قرص هم که مبتذل
است، ولی یک ابتذالی نیست که آدم به آن تن ندهد. ولی یک قرصی نباشد آدم هی عق بزند
عق بزند تا آرزوی مردن بالا بیاورد.
یا برق توی حمام،
سشوآر توی آب، اگر میشد فیوز نمیپرید. تا میخواستم بسوزم فیوز میپرید و پرید و
همانطور دردناک به خودم پیچیدم.
بهتر این است تا میشود
ویسکی خورد و تا میشود رگ برید. برای این کار باید اتاق در هتل گرفت، اعلان کسی
مزاحم نشود پشت در آویخت، یادداشت خودکشی، که پیشتر روزهای زیادی سرش وقت گذاشته
را روی میز زیر آینه گذاشت، رفت توی وان دراز کشید، شیشهی ویسکی را بغل کرد و دوباره
فکری شد نکند جای یادداشت مناسب نباشد، برگشت سراغ یادداشت جایی برایش پیدا کرد که
هرکس آمد توی اتاق ببیند وقتی سر گرداند، کنار تلویزیون شاید؟ نه آنجا به چشم نمیآید.
توی قاب آینه شاید؟ نه آنجا هم یک ضرب به چشم نمیآید. روی جاکفشی چطور؟ نه، پیدا
نبود. روی بالش تختِ دست نخورده و به هم نریخته گذاشت، دوباره به حمام بازگشت، توی
آب دراز کشید، باز سراسیمه به وسواس که شاید آنچه نوشته همهی آنچه میخواسته
بنویسد نبوده، برگشت و یادداشت را دوباره خواند و دید نه، همین بوده، حرف دیگری
ندارد؛ این بار با خیال راحت، با کلهای که تازه گرم شده، برگشت توی وان دراز
کشید. با پا گرمای آب را میزان کرد. جرعهای دیگر نوشید. سعی کرد و به هیچکس فکر
نکرد و به جاش به سیاهی فکر کرد. به یک سیاهی که هیچ نمیداند چیست. به لحظهای که
هیچ نمیداند چه لحظه است. فکر کرد به زمان که چه زمان است در آن لحظهای که هیچ
نمیداند از آن. جرعهی دیگر نوشید از گرانترین ویسکی که تا حال نوشیده. آنوقت
یکباره باز همان دلهره بیاید: نکند جای یادداشت مناسب نباشد، کسی نبیند. اگر نبیند
چه؟ همهی آنچه داشت، همهی آنچه همهی آن سالها، همهی آنچه یک عمر، همه همان
بود؛ اگر نبیند چه؟ آنوقت دوباره برخیزد، همانطور آبچکان بیاید از حمام توی اتاق
سرد و نفهمد سرما و سوزنسوزن پوستش. نگاه بچرخاند روی میز زیر آینه ببیند یادداشت
نیست. دلهره بشود اضطراب و قلب بشود کوبیدن تند پنیک، هی نگاه کند: دفتر اطلاعات
هتل، منوی غذا جدا، منوی نوشیدنی جدا، دستورالعمل و هزینهی اینترنت: هر ساعت ده
چوق؛ کجاست مادرقحبه.... کجاست... همینجا گذاشتم. کجا رفت. مگر میشود. دوباره کاغذها
را زیر و رو کند، دور خودش بچرخد، کنار تلویزیون، روی جاکفشی و نبیند و بیشتر
کوبیدن قلبش و یادش بیاید از عزیزترین چیزهایی که وقتی نمیتوانست پیدا کند، یادش
نمیآمد کجا پنهان کرده بود، همینطور پنیک و تندقلب و ناسزاگو دور خودش چرخیده و
چرخیده، و یادش بیاید همیشه ولی پیدا کرده جایی که هیچ فکرش را نمیکرده و اصلن
چون آنجا بهترین جاست، همانجایی که خودش حتا فکرش را نمیکرد و یکباره یادش میآمد،
یکباره خودش را میدید داشته فکر میکرده کجاست بهترین جای پنهان کردن چیزی و خودش
را تماشا کرده چطور همان پنهانجاهایی که حالا سرک کشیده بود و نبود، رفته و
گذاشته آنجا و فکر کرده نه اینجا جایش نیست و رفته سراغ آن جای دیگر، درست مثل
حالا که رفته بود و قدم به قدم خود آن وقتش را دیده در رفتن به آن پنهانگاهها و
تا آن جاها خودش را دنبال کرده و درست سر آن جا که باید، همان جایی که یادش نمیآمد،
همان جا که چون آنقدر بدیهی بود خودش را لو نمیداد، باز یادش نیاید و نومید و
سرگشته، پس به هیهات و آرام کردن خودش، بیخیالِ گشتن شده، دست به پیشانی و صورت
کشیده و زیر لب گفته این هم شد کنار چیزهای دیگر و تا رفته سراغ کار دیگر، تا آن
تپش تند کاسته، یادش آمده، خوش پس به دو رفته آن دریچه را باز کرده، آن چیز عزیز
را، تیلهای با رگههای آبی در کودکی، تصویر
زنی برهنه در نوجوانی، عاشقانههایی برای دختری که دوست میداشته و هرگز رو
نکرده به دستش برساند در جوانی و یادداشت خودکشی که بارها پاره کرده از نو نوشته و
هر بار سراغش رفته باز مضحک جلوه کرده در میانسالی؛ برداشته و با همان شور نخستی،
با همان هیجان همیشه که گردنش را کج کرده به تماشای رازی فقط، فقط برای خودش با آن
چیز، همیشه همان تیله، همیشه همان چشمهای کودکیش؛ و سربگرداند روی تخت دستنخورده
و به هم نریخته، روی بالش، سفیدی کاغذ بخنداند چشمش را. برود در آستانهی در
ورودی اتاق، همانطور لخت و آبچکان، بایستد تماشا تا یقین که همانجا بهترین جاست
و باز برگردد پای حالا سردش را توی آب نیمه گرم وان فرو کند، نفسی به آرامش بیرون
دهد و بطری را سر بکشد و نگاهِ خندان به چیز آخر بیاندازد: تیغ. این
بهترین چارهست به ذهنم آمد. البته اگر دسترسی به ششلول داشتم، لحظهای درنگ نمیکردم
لوله را توی دهان میگذاشتم و میمکیدم آنقدر تا گلوله... تا چیزی از صورت نمانَد.
باید از ریخت انداخت، ولی یک نفر خودش اگر بخواهد، جز اینکه با صورت به زمین
بیاید، راه دیگر ندارد.
به این فکرها، افتاده بودم: رخوتناک و لَخت.
تلفن جواب ندادم، یکی نگران شد، دیروز، آمدند در خانه را زدند، فکر کردند مرده
باشم.
عجیب شد. خندهام گرفت و دماغسوخته شدم.
همهاش خواب بودم. شانزده ساعت یا بیشتر. هجده ساعت یا بیشتر. بیست ساعت یا
بیشتر. یک روز یا بیشتر. نمیدانم.
کلید داشته آمده بود تو...
نخوابیده بودم. دروغ گفتم. حوصله نداشتم جواب بدهم. این طبیعی من بود.
گفت زندگی را به تعویق میاندازم.
گفتم چهجور زندگی؟
بلند شدم رفتم... یعنی آمدم... از پلهها... بالا. تا اتاق از توی خیابان
خیلی پله بود، چمدان سنگین بود. بچه که بودم توی مدرسهی دخترانهی با ستونهای
بلند، وسط حیاط حوض بزرگ بود، مکعب و بزرگ و عمیق بود. یکبار افتادم توی حوض... داشتم
خفه میشدم... از توی آب ستونهای سفید بلند، بلندتر و بلندتر.. تا آسمان... دیگر
نفهمیدم. بعدن نوشتم اول که یادم میآید شش سالم بود، مکعب شدم. توی آب، تهِ آب،
توی حوض، یک چیز روشنی بود میخواستم بردارم. خم شدم دست کردم توی آب. نمیرسید ته
آب دستم با اینکه کفِ حوض انگار چقدر نزدیک بود، ولی نبود. بعد افتادم. لیز خوردم.
دیوارهی حوض مغزم را خورد؛ صدای طبل و سنج. سراسیمه میدویدم. میدویدم توی کوچه.
سیاهیهای دورتر. پارچه. پارچه. کوچهی پایینتر. بعد از آن. نه سیاهی، دستهای حلقه ایستاده، حلقهحلقه، و باز دورتر.
چشمهای ورآمده به آن که آن وسط... توی آن که آن وسط... از لای آنها رد شدن. هرچه
رد میشدم باز رد میشدم... نمیرسیدم. صدا بلندتر، میچرخید، طبل و سنج. و یکی
جیغ. فکر کردم عزاست. بوی اسپند. دود اسپند. خون، زیر پای آدم. آن وسط، آن که،
مردی مچاله، دراز افتاده، پاهاش توی شکمش جمع. صورتش نه پیدا. شلوار و لباسِ پاره.
هرکس به آن تماشا میکرد، و منتظر انگار. رد که شدم، از آدم... حلقهحلقه
آنها، آنجا که رسیدم، افتادم وسط، حلقه باز شد، وسیع شد میانه، توی حلقه، افتاده...
افتاده از اول... آن که... من بودم... دورتر... سالها بعد.... بعد م بود...من
بودم... خیلی دور ستونهای بلندِ سفید... را دیدم میرفت آسمان.
آنوقت زن آمد.
زن سفید بود، لباس سفید، پوست سفید، موهای سفید. پیر نبود.
میخواست خفهام کند.
زن سفید را جایی خوانده بودم وقتی میآید، صاحب
حیوانیست. جنسی در جنس دیگر، مخلوط شده؛ آدم مغشوش،` نه جنزده. از
توی او، زن، میخوانَد و حیوان بیرون میآید، به سپیدی زن میرود. صاحب حیوان، شاید بمیرد. یادم آمد که برای آوردن زن،
جادوییست، وردی بر کف دست مینویسند، دست را بر آتش میگیرند، نوشته میسوزد، از
دود نوشته زن سپید پیدا میشود. آنکه مینویسد، دستش نمیسوزد.
و زن همهجا بود.
پشت سرش، چشمها، خیره.
بعد دیگر سرخ میدیدم. سرخ مسحورم کرد. آوازی میخواند
زن. داشتم میچرخیدم و منی که افتاده بود نمیجنبید. چیزی سبز و بنفش از تنم، شکمم،
بیرون میآمد، و از دهان من، شاید چشمم. دیگر چیزی نمیشنیدم. چرخیدن. و تکههای
تصویر. گفتم بس است. بس است. بس است. تنهایم
بگذار.
سرد شد.
داشتم خفه میشدم.
درد داری؟
گفتم حیوانِ توی من با حیوان توی او فرق میکند.
حیوانِ توی من گاو است، مار نیست.
حیوانِ توی من ماهیست، مار نیست.
حیوان توی من اسبیست.
خیلی خندید. قهقههی وحشتناک، خندید. ترسیدم، سرم را بالا آوردم. شیشهی پنجره عرق
کرده بود. فکر کردم او، او بود آمده بود پیام؛ چون همیشه که میآمد، همیشه که توی
زمین خرابهی ته کوچه هفتسنگ بازی میکردیم... آنجا بود... تماشا میکرد...
به تکیهی عصاش. مو نداشت، کلاه داشت، ریش نداشت، لاغر بود، عینک داشت، ناخن اشارهی
دست راست نداشت: ماهیی مردهی انگشتش. سر کوچه، نبش کوچه، پهلوی فرشفروشی جعفر،
مغازهی دو زندگی مال او بود.
No comments:
Post a Comment