باتوملی با آموزهی بس هیجانانگیز و ویرانگر تقدس گناه، بازیبازی میکرد.
– تاریخ خدا، کرن آرمسترانگ –
نفرین بر هر آن چه در رویاها بر ما میریزند
نفرین بر ایمان !
و پیش از همه
نفرین بر صبوری !
- فاوست، گوته -
فصاحبی و استاذی ابلیس و فرعون، و ابلیس هدّد بالنار و ما رجع عن دعواه، و فرعون اغرق فی الیم و ما رجع عن دعواه.
- طواسین، حلاج-
هر عضو تنت سادهتر از عضو دگر بود
مویی که بر اندام تو دیدیم کمر بود
- طالب آملی -
قوس اول: گوزن سفید
یک وجب خاک میآورد بالا و میمیرد.
دستهایم دریاست. روبرویت میترسم. چشمهایی که ساختهام، میریزد. از آن درخت بالا میروم، میدانم آن جا نشستهای، به درخت اشاره میکنم، میگویم از آن درخت بالا رفتهام، نگاهم میکنی آن بالا و صدایی که زجرم میدهد، فراموش کردهام، میایستم و کنار درخت پیدایش میکنم. همیشه آن "جا" دنبالت گشتهام، پای آن درخت را نشانش میدهم، انگشت اشارهام را میگیرد تا نوک آن درخت و آسمان خالیست.
دستهایم دریاست. روبرویت زانوست. صداها به دورت که میرسند، میترکند، ذراتی از ترکیدهگیی صدا، صداهای من با خیلیهای دیگر، این "جا"، زانو. به درخت اشاره میکنم، انگشت اشارهام را میگیری، به دهان میبری، درخت را نشانم میدهی، ریشههای دندان نیش چپت، ریشههای دندان آسیای راست پایین، تنها چیزهایی که میمانند و سبز میشوند. هی میخواهم عصبهایت را فشار دهم؛ درخت درد دارد. کلماتم بریده میشوند، خون میزند بیرون، میگویی نمیتوانی.
دستهایم دریاست. روبرویت گنگم. توی راه نزدیک پاهایت تف میاندازم، به آن "جا" که برمیگردم، تف میاندازم به صورتت، دیوار بر میگرداند، زیرزمین غرق میشود. صدایت را می شنوم، میشناسمات، بالا میرویم، چندین نفر به دنبالمان میآیند، نگاهشان نمیکنیم، میخواهی بگویم که نیستند، میگویم نیستند، میچرخم توی چشمهایی که ندارند، خیره می شوم، میگویم که نیستند؛ پچپچهشان بلند میشود. تو حرف میزنی، میگویی آن "جا" همهچیز فرق دارد. داد میزنند، میگویی انگار توی دنیای دیگری باشی. یکی میگوید توی دنیای دیگری هستیم، همه میخندند؛ نمیشنوی شاید، سرم را بلند میکنم، نگاهت نکردهام، چشم نداری، مثل آنها، گریهام میگیرد.
دستهایم دریاست. روبرویت کمانیست. خونِ روی سیاهیِ محض دراز افتاده، صورتی دارد، چشمها و بازو، گوشها و دهان، درختهایی با برگهای سیاه پیک، از سیاهی با تنههای سرخ بیرون میآیند، آن طرفتر میبینی گردباد کاغذی میآید، کسی آن وسط میچرخد، به آن "جا" کی میرسیم؟ میگویم. آنها صدایشان در هم میشود، صدایی میگوید آن "جا"ییم، ستارهای روی ستارهی دیگری دراز کشیده و شاخهایش را میمکد، انگشتت را دراز میکنی به سمت ستارهی زیرین، جاییش را میمالی، توی تنم قلقلک میآید، میخندم، انگار میخواهد آبم بیاید، انگشتت را بر میداری.
دستهایم دریاست. روبرویت تیغم. بالا که میرویم، درخت بالاتر میرود، نوکش را میکشد به سقف، زیرزمین ابریست. اسبم تشنهاش میشود، آب پیدا نمیکنم، اجازه میدهم زیربغلم را بلیسد، نگاه میکنم، و دور پستانت را بلیسد، خندهام میگیرد. من هم تشنهام، میگویم. توی کیفم، کنار پیانو، شیشهای عطر، وقتی انگشتت را روی کلیدها میگذاری، بوی خوبی میآید، بویی که میگویی بوی آن "جا"ست. میگویم بوی عطر من است. به قطعهای که همان دم به ذهنم میآید، دست میکشی. نمیشنوی بوی تنم را، آن "جا" را مینوازی. میگویی این صدا و بوی آن "جا"ست. دیوار اما صدای مرا بر میگرداند، پر میشوم از صدای خودم، از آن نتی که تازه آوردهام، و سقف بالاتر میرود، از تنم، نمیرسیم به آن "جا".
دستهایم دریاست. روبرویت گلولهی مو. درخت عود سوختهایست که خاکسترش نریخته. بالا که میروم، پایین میریزد. دور میشوم، آنجا نشسته میمانی. نگاهت را گم میکنم، سقف خیرهام کرده. کنار پایت عقربی میآید، میبینماش هجوم را، با درخت کار دارد، با من، چیزی نمیگویم، آن "جا" کسی عین من هست، که من نیست، میگویی؛ نمیفهمم. آن "جا"، او را پیدا میکنی، من را رها میکنی، راحت میشویم، فریبم میدهی؟ - نه. صداها میگویند، سوگند میخورند که هست، آن "جا" هست. آرامآرام بیشتر کرم میشوم، میخزم، میترسم زیر پایت بترک. تو اما نیستی، سوختهی درخت هست، سوختهی درخت و عقرب؛ نیش که میزنی، خودت را رها میکنی، میمیری، عقرب اخته، کرم خاموشی میشود.
دستهایم دریاست. روبهرویات روبهرویام. سیگاری توی چشمهای جمجمهات خاموش میکنم، انگشت اشارهام را میبلعی، تهسیگارهای مانده را دست میکشم، خون سفید و سرخ حوض را پر میکند، تهسیگاری استخوانی دستم را میگیرد به حوض اشاره میکند، صداها میگویند، میفهمم بیاندازم جمجمه را توی حوض، از سینهام میکنم، نیمِ تنهام کنده میشود، حبابهای سرخ و سفید برمیخیزند، فوارههایی دور تا دور روشن میشوند، زیرزمین تکان میخورد، بالا میروم، دستم را به شاخهای گره میزنم، دستم میشود برگ، برگ، برگ میخشکد، میافتد توی حوض، حوض میشود برگ، برگ میشود دستِ توی آب، آب میشود دست، دست میشود عکس، عکسِ درخت، آن دستم را پشتم پنهان میکنم، میخندی، صدای خندهات از فواره میآید، صدای خندههایی از فواره میزند بیرون، آن همه صدا میزند بیرون، توی زیرزمین میچرخد، مدام که نگاه میکنم به دود آن صداها را میشنوم، به چشمهایت توی مه و آن "جا" میشود حمام، با بوهایی از آن "جا"، بازوت را میگیرم، فشار میدهم، میفهمی، صدایم میکنی، چشمهایت قرمز شده.
دستهایم دریاست. روبرویت شاخ. به صدای خراشیدهی جیغ مردی میرسم، به زمینی از شن مدام ِ سطح، با دیوارهای آویزان. آنها میدوند، فریاد میزنند آن "جا"، آن "جا"، و از رویم رد میشوند، اندامم جدا جدا میترکد. دنبالت میگردم. به پای درخت اشاره میکنم. سنگینی پاشنهات را روی گوشتم میفهمم. پایت را رویم اما نگه میداری، سایه میاندازی انگار تا بهتر ببینم وُ آنها دوتا دوتا دست هم را میگیرند، چشم در میآورند، خود را رها میکنند از دیواره، آن پایین، درخت را میبینم، آن "جا" را میبینم، پهن میشوند پای درخت، میترکند، دوتا دوتا و حوض فواره بالا میآورد: سرخ و سفید. زیرزمین غرق میشود توی دستهای من، پاشنهات را پایین میآوری، دریا سوراخ میشود.
دفتر سفال
یک بهمن هشتاد و پنج
(چون در راه پختگی خود را نبود و از خود برسد آنگاه او فرا رسد.)
No comments:
Post a Comment