فروگشا : پاشيدهگي در شش سفيروت
واكنش : پريدن در قاب ، كمانه و كران – پراشه پاشه يك
جايي كه ميشود به سبك، ميرسد به خشونت، خشونتي كه از چارچوب به سازه ميريزد، به خراش و خراشه ميرسد.
شبيه صداي مته توي آسفالت، دفع دارد، از خود ميراند در بيرحمي، در تكرار.
در خواني رهاست، به آوا نميرسد اما، اينطور زبان تراشهست، تكانده ميشود، نميريزد، در ريختن بيشكليست، شكل دارد اما، آنجا كه شكل دارد، بيشكل است، آنچه در توضيحاش مينويسم، در حاشيه نيست، توضيح نيست، مقيد ميكند در بيقيدي و در بيقيديي تقيد، قيديست، قيدي كه زمان و مكان ندارد، همزماني- مكانيست، نميرسد به تعريف، به قيد، آنجا كه نميرسد، پيش ميافتد، پيشينيي قيد و پيشافتاده.
آنچه به تئوري ميكاهد، رسميست كه به دنبال ترسيم خود، دنباله مياندازد، استخوان به كاستن و كاهيدن نيست، به كامستن باشد، شايد؛ و كامستيدن در آستانهست هميشه، در حد، قاب ميگيرد يعني و مياندازد، پس از تكنيك ميگذرد، تا در خدمت نباشد، چينش دارد اما، چينمان اتمسفر، هالهاي كه هاله نيست وقتي در بعدي نيست، نگاه توپولوژيك ميخواهد از زمان گذشته، از مكان.
- اينها حرفاند، اضافه شدهاند به آنچه. نميگذارد به گشادهگي، بخيه ميزند، شعر الهام نيست، فرآينديست در غياب الهام و نبوغ، به هم ميرساند، پيكاسو ميگفت خيلي چيزها ديده ميشوند، فهميده نميشوند، به زيبايي شناخته ميشوند، به نقاشيهاي من هم اينطور نگاه كنيد.
شعر پسين فلسفهست، نه در امتداد آن، يعني گذشتن؛ فلسفه ميكاهد، خرد ميكند، وقتي به امروز ميرسيم، همهاش ميشود دقت، جنون به علم رسيدن، تبديل شدن به علم تا تعريف، تا تحليل. در زبان هم همين ميشود، فلسفهي زبان، كه تحليل زبان ميشود، ساده كردن، اما مالارمه كه ميگويد " اين جنون نوشتن"، به سادهگي نميگويد، نميگويم نوشتن ميتواند چگونه باشد، چگونه نباشد، خطر نميكنم به اين گفتن، فلسفهاي كه وامدار جنگ است، نميخواهد چيزي جايي باشد كه همهفهم نباشد انگار، بستههاي فلسفي چونان بستههاي ديگر علمي، تبليغاتي در دسترساند، همهجايي، همهگاني.
براي همين ميگويم در غياب الهام و نبوغ، پاورقيهاي روزنامهها و جريدههاي ادبيي روسيه و اروپاي قرن نوزدهم را به خاطر ميآورم و ميگويم شعر الهام نيست – تيوچف را ببينيد، مالارمه را ببينيد – با برچسب آماتور به آنها نگاه كنيد، براي همين در غياب الهام است.
وقتي ميگويم فرآيند، اما، كاهيده ميشود به تكنيك، به سبك، چيزي كه از استخوان نميخواهم، نميگويم استخوان گونهاي سرايش است، نميگويم گونهايست، هر گونهاي، نميخواهم حدودش را اندازه بزنم به گونه، براي همين از كنايه ميگويم كه طعنه ميزند به شعر، رد ميشود از شعر، ديگر شعر آنجا كه شعر در بوطيقاست، نيست، پس شعر نيست، آنچه از شعر هست، نيست، نميتوانم كمينهاي بدهم كه چيست، ميتوانم بگويم چهها نيست، غيابِ آن چيزهاييست كه ميگويم نيست، البته كه كلمهبازي – بازيي با كلمات – آنچه چسبانده ميشود به اين توضيح، به تمام آنچه نوشتهام – مينويسم، به قول دوستی، به نقل از فرگه به گمانم، "آوردن اسمها كنار هم نميشود انديشه، نميآورد"؛ پوستهايست كه چيزهايي زيرش خوابيده، چيزهايي نه از جنس فهم، نه از انديشه، نه از قلمبهجات ِ ديگر.
زندگي به خوديخود بيمعناست، نگاه كنيد به تاريخ فلسفهي هگل و راسل. در بيخودي، معنايي – معمايي را ميكاود، ن.ك از نيچه تا هايدگر در فاصلهي "بي" و "معنا"، "بي" و "خود"، "تهيگي" ميآورد، تا آن دو را به هم برساند، هميشه آن دو را به هم برساند. ن.ك از نوافلاطونيان تا كانت معما و معنا، با "اما" به هم رسيدهاند به قلب؛ "اما"، همانهي "بي" ست، جايي كه ميريزد "اما" / "بي" ميافتد، معنا - معما، حل نميشود، حذف ميشود، به قرينهي حذف واسطه، اخلاق ميشود آن "بي"، آن "اما"، و فاصله به درون ميريزد. ن.ك به كانت
بيخويشي، خويشافزاييست؛ بيمعنايي، معنازا؛ تكرار ميشود، تا جاييكه تكرار به دست ميآيد، در اين شناسايي فريب ابديت، چيزها ضد چيزاند در چيز بودهگي، آواها ضد آوايند و موسيقي ميشود، همه آنوقت در فرد انبار و تل ميشوند، و فرد جز خودبسآمدي در سلولي مدام كوچكتر، ويژهگي انداموارهگي را حتي از كف ميدهد. ن. ك از هگل تا هابرماس
تراشه، ازين بيمعناييست؛ زبان استخوان، حد اين معنا و معماست، يا ميخواهد باشد، بر اينكه ميخواهد باشد، درنگ ميبايد، بر آن بايد نشست.
«فلوطين در كتاب اثولوجيا گويد :" سزاوار است كه دانسته شود، چشم، اشيايي را كه بيرون از وياند ادراك ميكند، و آنها را ادراك نميكند تا آنكه گونهاي باشد كه خودش آنهاست، در آن صورت، آنها را حس كرده و به مقدار نيروي خود، آنها را شناخت درستي ميكند." و احساس آنگونه نيست كه عموم حكما ميدانند كه حس، صورت محسوس را به عينه از مادهاش مجرد ميسازد و آن را با عوارض فراگرفتهاش برخورد ميدهد، و خيال، آن را بيشتر مجرد ميسازد، چون دانستهاي كه انتقال منطبعات – با هوياتشان – از ماده به غير ماده محال است.»
اسفار، سفر اول از خلق به حق – ملاصدرا
No comments:
Post a Comment