درستمسرايش موازي، مخاطب
به شكار و انهناي جگر
" آرام تر – آرام تر –
سقوط سیاره ای
در رگانم می ترکد "
تا مزرعه ام از شهاب آرزوت
بسوزد
تا
تو را بردارم و
در کوچهباغی که از هلال ماه افتادهست ،
روشن ِ انگشتهات باشم
آن نیمهای که تاریکم
تا
دوباره از رودخانهای که در تو ریخت
برخیزم ،
آسمان از کنار گذری دارد
پنجههای برگ، صورت گوشتم را
تا نارنجهای تبرک بازوت
رسم ِ رنج میکند
تا
سپارش گونههات
در تنگ این گور
صدای رطوبت را
به خواب درخت موازی برساند،
عمق عقیم این رود
نشانههای سنگ بزاید
تا
کنار،
کورهای
در خشونت خطوط این دست -
که به بیراهه میرود،
باشد ؛
کناره نگاهش را
به عطوفت لحظههای رفتن میدوزد ،
کنار بال تو
تا
افتادن موج به شن
ضرباهنگ تند آوندی باشد
از درخت ِ در شیارهای روییده ،
ساعت
به اندازهی آونگ
تاخیر دارد
در شریان سبز عمود
تا
اندازههای دانههای شن
بر جلای پوست
پلنگآویزی از ماه
بنشاند -
برّای دندانهاش
بر چالههای زخم درخت
خون تازهی دارکوب
بر خطوط شن
تا
جادوی ماه
به پاهای درخت بپیچد ،
چشمهای کناره
از پرواز ریشههاش
کور میشود
تا
ماه از تماشای تمنای آتش
کامل شود،
درخت
از لا به لای کوچه
سر میخورد ،
موج
در آویختن آسمان ِ پلنگ
میافتد
خطوط شن
تا
عقربِ پوستیناش را
بیاندازد ماه ،
بیا
که کوچه
باغ ِ انتظاری دارد
ماهي دستهات در امتداد ديوار زندانيست، پستانهات شبكههاي ديوار، باز ميشود به آن سويي كه منم در ايستادنم به آسمان، چشمهايم از راهي به ماه باز ميشود كه ديوار امتداد دستهات را توي آينده گم ميكند. ميخوانم در بالا رفتن چشم از اتفاق تنت خوشههاي ستاره بر رسم ديوار، گرههايي مياندازند كه سبك ميكنم چشم، ميخواني در بازوم قدرت تسليم. شيههي سم بر گلي از سرخيي گونه، پرتاب ميشود، خاكستر از گونههات ميريزد و ماهي در جنبيدن لب ميسوزد.
كوبهي در را به چنگ ميگيرد، ميفشارد كاغذ، مچاله، صداي سوختن آب ميآيد، كنارِ رفتن همهچيز گنگ است، تو را به خاليهاي ديوار ميسپارد، ردي از پنجههاش بر كوبهي در ميماند و به كوبه ميرسي، دست ميبري و ميكوبي، ميكوبي و صدايش در آن حجم چند برابر ميشود، پژواك دارد اين در، بر ميگردي، روي آسمان ميايستي، ميآيد، كوبه را از سويي كه اوست، بر ميكوبد، انتظار باز شدن، گلولهاي در بال و رد خون ريخته را پي ميجويد، ميگيرد ميرسي به در، كوبهاي خوني، دست ميبري، خون را كه انگشت اشارهات را به كوبه ميچسباند، دستانت كوبه ميشود.
باز نميشود، در بازگشت، راه آمده نيامده، لكنت دارد، جايي براي رفتن را رسم ميكند، تاريك ميشود، كسي ميآيد، ميگويد اينجا چه ميكني، فرار ميكند، از دست آنها، به پل ميرسي، دستت را دراز ميكني به پايين، ارتفاع گيج، با زبان ميله ميليسي، آنها ميگويند ميخندند، باد تند لبانت را چرب ميكند، كسي از پشت ميآيد، از كوبه، ميافتد و چشم ميشود، گرماي دستهاش در امتداد ستون فقرات و گردن به ميله ميرسد، پنجهاي كه ميافتد موج ميشود در باد، ميشود دوران، و در تاريكيي سبز، كمي آنطرف، مجبور ميشود بچرخد، از پهلو، و نگاهت ميافتد به كوبه، ميخواني به جاي كوبه، كلمه، دنباله مياندازد، رد بر حنجره، سبز ميشود گيسوي بر گلو؛ آسمان نزديك ميشود، بارش را روي سرت مياندازد، سنگين ميشوي از ابر، توي دماغ و گيجگاه، توي راه.
گفتن. به كسي گفتن. از كسي به خودش گفتن. او را در خودش گفتن. گفتن خودت در او. او را رساندن به خود. رساندن گفتن به خود او. به خود او گفتن را رساندن. رساندن به او خود را گفتن. خود را به گفتن سپردن.
پيچيدهاي در شال، آبي، ذوب، كنده شدن لب، پيشتر ميروي. سبزيهاي كنار آب، سبزيهاي كنار جوي، سبز ِ خاكستريي كنارهها، دستت بر دهانهي شال، بر دهان، فشردن سخت، سرفهي سخت، خلط سخت، سبز، كنارههاي سبزخاكستريي سخت، افتادن بر زانو، سرفه، سرفه، نميآيد چيزي، نميخواهد بيايد، حرام ميشود سرفه. پايين پلهها، گره شال، خواستن افتادن، خواستن نگاه، خواستن نفرت، سرفه. سرفه. آوازهاي سرفه.
رد پاشنه بر ماسه، ميرود تا آب، ليز ميخورد بر سنگ، از شتاب ماهي، گنگ ميشود در انحناي موج، ترس دارد موج، ترس دارد ماهي، ترس دارد باز و بسته شدن لب، براي ماهي شدن، پولك بر تن كشيدن، بوي تند برداشتن، چشم خيره داشتن، بالكهاي مرده، امتداد دستهاي روي ديوار، چشمهاي به بيكجا، از يك ژست، از يك مدل، دگمههاي پستان در صورت آدم باز ميشود و پيه بدبوي تن تو را به مرگ راضي ميكند، به افتادن در آب، ماهيهاي آمده در سطح، تبله كرده، بويناك.
از كاسهاي كه روي ميز رهاست، برگي شناور، بيرون ميآيد، تماشايش ميكنم و به پرواز در ميآيد، آب از برگ ميچكد، و تا صورت من، كاسه را بر ميدارم و به سمت ديوار پرتابش ميكنم، نقش برگ برجسته بر ديوار، نقش بازوهاي امتداد تو در رگههاي گچ ترك خورده، تا پنجره، و پنجههات، اطراف پنجره، خطوط كف دستت، طاق را در هم ميفشارد و تا پنجرههاي بعدي، زنجيرهي ديواري كه خطوط برجستهي تن برگ، در هر برشش، خوشه خوشه ميشود، چشم را در ميآورد. نوازش برگ، بوييدناش، و كندن و مچاله كردناش، خونم را به جوشش، خونم را به ريختن، و ايستادن بر لبههاي ديوار، بريدن رگ، و پاشيدن كاسه به برگ، خراش ديوار، بريدن گونههاي برگ. سقوط. سقوط. سقوط. كاسه. برگ. ديوار.
اي راه ! تاولهاي استخوان در گنگي وزنم. خشمي باكره در چشمهام رگ. چندش لاشهي پرستو به پوستم. آهك ميشوم و صدا لغزش برميدارد. بازوهات هيمهي خشم و آتش.
اي راه !
دانههاي كبود رفتار منجمدم
چراغهات از سوي نقاره ميكشندم. آواز نيلبك در كمرم. چاهي نشانه رفتهاي. التماس سنگ زير پام قدم كند ميكند و ارتعاش گياه به پاهام ميپيچد. گم ميشوم در شتاب آبستن. زبان لمس تنت به هجيي بردنت نميرسد. پاييزها در كلاف سرگردان، كلوخهاي ملتهب و سرد را به تشنگيي مضطربم دوخته.
در انتهاي شيشه اي راه
ماهيي زندانيست
صدايم گريه مياندازد
خش خششش تت
خشخختتخ خش ووو
ختوش ختخخ ننن
خخخنننخخششتششخووخخشش
اي راه
درستمسرايش موازي، مخاطب - به شكار و انهناي جگر
دفتر سفال
ششم اسفند هشتاد و پنج
من از چه ميترسم؟ خودم؟ كس ديگري نيست.
ريچارد، ريچارد را دوست دارد؛ يعني من، من هستم.
آيا در اينجا قاتلي هست؟ نه – بله؛ من هستم
پس بگريز. چه، از خودم؟ به كدام دليل –
نكند انتقام بگيرم. چه، خود از خودم؛
افسوس، من خود را دوست دارم. چرا؟
از براي خوبيهايي كه در حق خود كردهام؟
آه نه، صد افسوس كه از خود بيزارم
براي اعمال نفرتانگيزي كه مرتكب شدهام
من تبهكارم، اما دروغ ميگويم، نيستم .
ريچارد سوم – شكسپير
به شكار و انهناي جگر
" آرام تر – آرام تر –
سقوط سیاره ای
در رگانم می ترکد "
تا مزرعه ام از شهاب آرزوت
بسوزد
تا
تو را بردارم و
در کوچهباغی که از هلال ماه افتادهست ،
روشن ِ انگشتهات باشم
آن نیمهای که تاریکم
تا
دوباره از رودخانهای که در تو ریخت
برخیزم ،
آسمان از کنار گذری دارد
پنجههای برگ، صورت گوشتم را
تا نارنجهای تبرک بازوت
رسم ِ رنج میکند
تا
سپارش گونههات
در تنگ این گور
صدای رطوبت را
به خواب درخت موازی برساند،
عمق عقیم این رود
نشانههای سنگ بزاید
تا
کنار،
کورهای
در خشونت خطوط این دست -
که به بیراهه میرود،
باشد ؛
کناره نگاهش را
به عطوفت لحظههای رفتن میدوزد ،
کنار بال تو
تا
افتادن موج به شن
ضرباهنگ تند آوندی باشد
از درخت ِ در شیارهای روییده ،
ساعت
به اندازهی آونگ
تاخیر دارد
در شریان سبز عمود
تا
اندازههای دانههای شن
بر جلای پوست
پلنگآویزی از ماه
بنشاند -
برّای دندانهاش
بر چالههای زخم درخت
خون تازهی دارکوب
بر خطوط شن
تا
جادوی ماه
به پاهای درخت بپیچد ،
چشمهای کناره
از پرواز ریشههاش
کور میشود
تا
ماه از تماشای تمنای آتش
کامل شود،
درخت
از لا به لای کوچه
سر میخورد ،
موج
در آویختن آسمان ِ پلنگ
میافتد
خطوط شن
تا
عقربِ پوستیناش را
بیاندازد ماه ،
بیا
که کوچه
باغ ِ انتظاری دارد
ماهي دستهات در امتداد ديوار زندانيست، پستانهات شبكههاي ديوار، باز ميشود به آن سويي كه منم در ايستادنم به آسمان، چشمهايم از راهي به ماه باز ميشود كه ديوار امتداد دستهات را توي آينده گم ميكند. ميخوانم در بالا رفتن چشم از اتفاق تنت خوشههاي ستاره بر رسم ديوار، گرههايي مياندازند كه سبك ميكنم چشم، ميخواني در بازوم قدرت تسليم. شيههي سم بر گلي از سرخيي گونه، پرتاب ميشود، خاكستر از گونههات ميريزد و ماهي در جنبيدن لب ميسوزد.
كوبهي در را به چنگ ميگيرد، ميفشارد كاغذ، مچاله، صداي سوختن آب ميآيد، كنارِ رفتن همهچيز گنگ است، تو را به خاليهاي ديوار ميسپارد، ردي از پنجههاش بر كوبهي در ميماند و به كوبه ميرسي، دست ميبري و ميكوبي، ميكوبي و صدايش در آن حجم چند برابر ميشود، پژواك دارد اين در، بر ميگردي، روي آسمان ميايستي، ميآيد، كوبه را از سويي كه اوست، بر ميكوبد، انتظار باز شدن، گلولهاي در بال و رد خون ريخته را پي ميجويد، ميگيرد ميرسي به در، كوبهاي خوني، دست ميبري، خون را كه انگشت اشارهات را به كوبه ميچسباند، دستانت كوبه ميشود.
باز نميشود، در بازگشت، راه آمده نيامده، لكنت دارد، جايي براي رفتن را رسم ميكند، تاريك ميشود، كسي ميآيد، ميگويد اينجا چه ميكني، فرار ميكند، از دست آنها، به پل ميرسي، دستت را دراز ميكني به پايين، ارتفاع گيج، با زبان ميله ميليسي، آنها ميگويند ميخندند، باد تند لبانت را چرب ميكند، كسي از پشت ميآيد، از كوبه، ميافتد و چشم ميشود، گرماي دستهاش در امتداد ستون فقرات و گردن به ميله ميرسد، پنجهاي كه ميافتد موج ميشود در باد، ميشود دوران، و در تاريكيي سبز، كمي آنطرف، مجبور ميشود بچرخد، از پهلو، و نگاهت ميافتد به كوبه، ميخواني به جاي كوبه، كلمه، دنباله مياندازد، رد بر حنجره، سبز ميشود گيسوي بر گلو؛ آسمان نزديك ميشود، بارش را روي سرت مياندازد، سنگين ميشوي از ابر، توي دماغ و گيجگاه، توي راه.
گفتن. به كسي گفتن. از كسي به خودش گفتن. او را در خودش گفتن. گفتن خودت در او. او را رساندن به خود. رساندن گفتن به خود او. به خود او گفتن را رساندن. رساندن به او خود را گفتن. خود را به گفتن سپردن.
پيچيدهاي در شال، آبي، ذوب، كنده شدن لب، پيشتر ميروي. سبزيهاي كنار آب، سبزيهاي كنار جوي، سبز ِ خاكستريي كنارهها، دستت بر دهانهي شال، بر دهان، فشردن سخت، سرفهي سخت، خلط سخت، سبز، كنارههاي سبزخاكستريي سخت، افتادن بر زانو، سرفه، سرفه، نميآيد چيزي، نميخواهد بيايد، حرام ميشود سرفه. پايين پلهها، گره شال، خواستن افتادن، خواستن نگاه، خواستن نفرت، سرفه. سرفه. آوازهاي سرفه.
رد پاشنه بر ماسه، ميرود تا آب، ليز ميخورد بر سنگ، از شتاب ماهي، گنگ ميشود در انحناي موج، ترس دارد موج، ترس دارد ماهي، ترس دارد باز و بسته شدن لب، براي ماهي شدن، پولك بر تن كشيدن، بوي تند برداشتن، چشم خيره داشتن، بالكهاي مرده، امتداد دستهاي روي ديوار، چشمهاي به بيكجا، از يك ژست، از يك مدل، دگمههاي پستان در صورت آدم باز ميشود و پيه بدبوي تن تو را به مرگ راضي ميكند، به افتادن در آب، ماهيهاي آمده در سطح، تبله كرده، بويناك.
از كاسهاي كه روي ميز رهاست، برگي شناور، بيرون ميآيد، تماشايش ميكنم و به پرواز در ميآيد، آب از برگ ميچكد، و تا صورت من، كاسه را بر ميدارم و به سمت ديوار پرتابش ميكنم، نقش برگ برجسته بر ديوار، نقش بازوهاي امتداد تو در رگههاي گچ ترك خورده، تا پنجره، و پنجههات، اطراف پنجره، خطوط كف دستت، طاق را در هم ميفشارد و تا پنجرههاي بعدي، زنجيرهي ديواري كه خطوط برجستهي تن برگ، در هر برشش، خوشه خوشه ميشود، چشم را در ميآورد. نوازش برگ، بوييدناش، و كندن و مچاله كردناش، خونم را به جوشش، خونم را به ريختن، و ايستادن بر لبههاي ديوار، بريدن رگ، و پاشيدن كاسه به برگ، خراش ديوار، بريدن گونههاي برگ. سقوط. سقوط. سقوط. كاسه. برگ. ديوار.
اي راه ! تاولهاي استخوان در گنگي وزنم. خشمي باكره در چشمهام رگ. چندش لاشهي پرستو به پوستم. آهك ميشوم و صدا لغزش برميدارد. بازوهات هيمهي خشم و آتش.
اي راه !
دانههاي كبود رفتار منجمدم
چراغهات از سوي نقاره ميكشندم. آواز نيلبك در كمرم. چاهي نشانه رفتهاي. التماس سنگ زير پام قدم كند ميكند و ارتعاش گياه به پاهام ميپيچد. گم ميشوم در شتاب آبستن. زبان لمس تنت به هجيي بردنت نميرسد. پاييزها در كلاف سرگردان، كلوخهاي ملتهب و سرد را به تشنگيي مضطربم دوخته.
در انتهاي شيشه اي راه
ماهيي زندانيست
صدايم گريه مياندازد
خش خششش تت
خشخختتخ خش ووو
ختوش ختخخ ننن
خخخنننخخششتششخووخخشش
اي راه
درستمسرايش موازي، مخاطب - به شكار و انهناي جگر
دفتر سفال
ششم اسفند هشتاد و پنج
من از چه ميترسم؟ خودم؟ كس ديگري نيست.
ريچارد، ريچارد را دوست دارد؛ يعني من، من هستم.
آيا در اينجا قاتلي هست؟ نه – بله؛ من هستم
پس بگريز. چه، از خودم؟ به كدام دليل –
نكند انتقام بگيرم. چه، خود از خودم؛
افسوس، من خود را دوست دارم. چرا؟
از براي خوبيهايي كه در حق خود كردهام؟
آه نه، صد افسوس كه از خود بيزارم
براي اعمال نفرتانگيزي كه مرتكب شدهام
من تبهكارم، اما دروغ ميگويم، نيستم .
ريچارد سوم – شكسپير
No comments:
Post a Comment