حال آشوبم از شعر، عمقي كه فرو ميرود، مويرگها و پارهرگها را، از او كه ميخواهد بميرد، كه من نيستم، با اين همه زخم براي... عفونتي كه بال ستروناش را هي ميگستراند، از خراش صورت من، به سينهي او، از خشونت صداي من، به چشمهاي سياه او. حسادت دارد اين تمناي انتظارش، و خندهاش، ساحت تماشا، دردش بيشتر، عمقاش بيشتر؛ شدن آنطور كه تسليم باشد، تقلا نباشد، نه چنان دست و پايي كه ما ميزنيم تا مرگ آورد باشيم، و نيستيم، دست و پايي كه بيشتر پساش ميزند، نميخواند، دور ميكند، نميتوانم حالم را بريزم، عق ميزنم و نميآيد، چشم ميبندم و خواب آور نميشود، گيج ميروم، سر ميخورم، ميافتم توي چاهي كه هرچه عق ميزنم، نميآيد، او ميآيد، با چشمهايش، با انتظارش، و رگها... رگها و پيهايي كه از تنش توي تنم، ميرود، بالا و پايين، بيشتر توتر، عمق سياهي كه به گور ميرساند، ميبلعد، حال آشوبم از اين همه اسم، اين آدمهايي كه خودشان را چال كردهاند، ميكشمشان بيرون، از جايي كه نيستند، من ميسازم، نگاه من، انگشتهاي من و آنكه ميگفت راه ميرود و دستهايش را به هم ميسايد و جاي سيگار روي لبهاش سوراخ شده، مانده، كه از سرطان لب بميرد، و من كه او را ميگذارم جاي ديگري و ديگري را ميگذارم جاي آن ديگري و همينطور ادامهاش ميدهم، ميرسم، اينجا كه ميرسم، چشمهاي او و خندهاش، رگهايي كه دارد، تو ميرود و جسد كه گوشت مياندازد، از ديدن سياهي كه احاطهاش كرده، ميلرزم، چرا كه نه من، او؟ و بيشتر به لحظههايي فكر ميكنم كه چرا نرسيدم به آن سياهي، تا حالا انتظار سياه بزرگ بكشم براي آمدناش، نه رفتناش، لحظههايي كه دست ميتوانستم از ارتكاب به خود ببرم، و هراس، هراسهاي هميشه، نه از آنچه من، از آنچه او، و حالا من، و او با عفونتي كه بيشتر در روح من ميگسترد، بيشتر در خيال چشمهاي او در من و بيشتر از سياهيي تلخ احاطهاي كه از آن او ميشود و من را به نظاره ميخواند. ايستادهام و به خالي نگاه ميكنم. ايستادهام و به سنگ. پنجههايم را به ديوار مياندازم كه از عرض ميرود، و ميرود با انگشتهام، با ناخنهام، خوني كه دور ناخنهام، حلقه مياندازد ايستادهام و چشمهاش روي سنگ، به حالت اضطرار چشمهام و خطوط چهرهام، پوزخند ميزند. ايستادهام و چشمهاييش كه در جمجمهي خالي، كرم ميافتد و ميبلعد و به خاطر ميآورم، آن خواست هميشهي مرگش را تا غرقم كند و ميبينمام ايستاده با چهرهاي خالي، به سنگ، آنقدر غرق ميشوم كه او نميشوم.كياي عزيز جانآشوبم از اين حال، كه جانم به خوره افتاده، خودش را ميكاهد و در اين كاهيدن، فزايندهگياي هم هست از خود ارتكابي و اين لذت، دردش بيشتر چيزي كه تندتر در خيال من ميدود، كندكند، او را پر ميكند و با هر كندي كه ميرود، از خيال من تندتر ميشود، خيالم آوازي دارد كه جسد را پر ميكند، و همهي اينها را ميگذارم به واژه، واژگاني كه در بيرون تجسدش ميشود پيشرويي عفونتي كه پوستش را باد ميكند، زردش ميكند، از راه مياندازدش، صدايش را بخيه ميزند، و خندهاش بر قاب چشمهاي من سنجاق ميشود، از صداي تركيدن پوست پر/ كر ميشوم و ناگهان پوستش ور ميآيد، ميتركد و دستهاش خطوط كف را به دستهاي من هبه ميكنند. صدايش توي قاچ خوردن لبهاش ميريزد و ميبرد به رگ، از دهان من، ميريزد بيرون و روي سنگ آواز خيالم جسد ميشود و روي ديوار دراز ميكشد و نميافتد، دست ميبرم به بازوهام و بازوش كنده ميشود، و موهاش، آرامآرام، تندتر از خيال من، ميماند بر استخوان جمجمه، پيشانيش بلندتر، بلندتر، خطهاش روي تن من، ميماند و جمجمه پيشانيش بلندتر، بلندتر... دلآشوبم از شعر كه تمام اينها را ميداند و به يادم ميآورد، آواز خيالام را ميخواند و سردتر، پيشانيي بلندش، جمجمهها و حنجرههايي را به هم دوخته كه بعد ازين چگونه بخندم كه خندههام خواستم را از عفونتي كه پيش ميرود، پوشيده نگه دارد
كياي عزيز
كنش : حد انتزاع مانيفست درونگرد فروگشا : پدركشي در چهار جهت
واكنش : پريدن در قاب، كمانه و كران – پراشهپاشه دو
No comments:
Post a Comment