Friday, February 2, 2007

قوس پنجم : م.ن / دفتر سفال

سپیده دم است
نشسته ام و مرگ را معماری می کنم
دورتر – آن جا
جمجمه ای می شکافد
با سرانگشتان نقره ای ی باد

- بهرام اردبیلی -


و گفتیم که انسان عالم صغیر و عالم، انسان کبیر است، پس در وجود عالم همچنین وجود تن او باشد.

- رسایل اخوان الصفا -


هم چنان – آلت گردانیدن وهم آمده ست – تا چون چیزی از یاد وی شده بود، آن آلت را اندر صورتها مصوره می گرداند، از این به آن همی شود، و از آن به این، و پاره ای از این می گیرد، و پاره ای از آن، تا آن صورت پیش آید، که آن معنی با وی پیوند دارد، تا آن معنی را دیگر بار اندر یابد، و یاد آرد، و اندر خزانه ی یاد داشت نگاه دارد.

- در قوت حافظه، دانشنامه ی علایی؛ ابن سینا -



قوس پنجم – م.ن


در اتفاق ایستادنم از اتاق، بزرگراهی می گذرد از دهانم تا کارگری سیاه بیاید با پرچم سرخ و بی صورت، عبور را به بعد بیاندازد، و تو در قشری ی دامنی سرخ پاشیدن به شب را غدغدن کنی. پوستی قرمز در حجم سیاه اتاق به دایره هایی نامریی می افتی، و فریادت نمی رسد، ایستادنم را به ساعت می برم تا جایی در آن افتادن نگه ات بدارد، توی حجم خالی ای که از پایین و بالا، پوستی ی قرمزت را می فشرد؛ سمت حنجره ات هوای جیغ بر می دارد، از دیوار که می گذرم توی ساعت، آنوقت می خواهم چشمهایت باشم و بپاشم، و صدایت که بریزم و نمی رسم، در افتادنت بزرگراه می شوی توی دهان من، که از صدای عبور پرم، می گذری که از صدا پرم کنی، از سرخ کارگری می ایستد و دست می گیرد به نشانه ی بالا و تعویق می اندازد هوایی را که در تو می کشم، از اتفاق ایستادنم که اتاقی ست با پنجره های تلخ و سیاهی هایی که سر به تو دارند، به انگشتی که بر آن سرخی بخمد، تا رگهایی باز شود بر بزرگراهی که سیاهی را پر کند از خطوط پوستی ی سرخی که بر تن ات زار غرق شدن را به صدایی می ریزد از دهانه ی چشمهات با هیجان سکته.
در اتفاق ایستادنم اتاق بالا می رود از بزرگراهی که در دهانم باز می شود، فرو می روی، تا نگاه را بر دیوار ختنه کنی، که از درونت می گذرد و بر سرخی ی پوستی ات نماند، که از تارهای گوشت به استخوان های تاری ی سیاهت راهی بریزد تا تپش سکته در راه، بیاویزدت در آن ِ افتادن در سیاهی ای که مدام توست، با پوستی ی سرخ ات که چتر باشد در این افتادن و باز نمی شود، راهی که می ریزد بر این حنجره از صداهایی که جیغت را گم می کنند و نگاهم را می اندازند به حفره هایی خالی که در این سیاهی، سیاه ترند که جاهایی را نشانم می دهند که پیشتر تجزیه ات کرده اند یا زخم هایی که پیش تر برده اند ات تا تجزیه ی سرخ گوشتی که فاسد در این افتادن، در آنی از آویختنم به ساعت، که در سکته کوبیده ای، نمی شود. اتفاق ایستادنم در اتاق را دیوارها بر می دارند، از چشمهام تا خیره گی بماند برای سرخی ای که کورت می کند، بر سیاهی که پایین و بالایش را می بردت، و اندام در تحکم سرخی ی پوست، ساکن اند، انگار آویختن به لحظه ای که در ساعت به بند آمده از ایستادن من بر سکوی بزرگراهی که از دهانم می گذرد.
در بزرگراهی که از ایستادنم در اتاق بر دهانم باز شده، قشری سرخی ی دامنت را کارگری می آورد بالا و به ساعت بندم می کند تا تمام دیوارها پیش آیند و بر حجم سیاهی که خالی سرخ را به درون می کشد، زوزه آورند تا گذشتن را غدغدن کرده باشند و از راهی که به رگ باز می شود، بگریزند، دیوارها در معلق می مانند، رگی که بر دهانم باز می شود در ایستادنم بر سیاهی ی اتاقی که دیوارهاش هجوم تو را پیش می کشند از سیاهی با آن پوستی ی سرخ ات، دیوارهای زوزه را می گذارد در زخم گریز و بزرگراه توی اتاق را مجرد می کند از ایستادن اتفاق، توقف پاشیدن و هیجان سکته.
در اتفاق بزرگراهی که از اتاق در ایستادن دهانم می گذاری، پوستی ی سرخ دامنت در تابیدنم به ساعت، عکسی می شود از تعلیق پرچمی قرمز در هجوم دیوارهای سیاه، که چشمهاش سکته آورده در رگی که به آن ِ همیشه، باز می شود.
در اتفاق اتاق دهان ایستادن بزرگراهی می گذاری، با سرخ.
در اتاق دهانم ایستادن اتفاق بزرگراهی می گذاری، با سیاه.
در ایستادنم اتفاق اتاق دهان بزرگراهی می گذاری، با زخم.
و زوزه در این حجم خالی به رگ باز می شود
دیوار در این سکته سهم چشم مرا می دزدد
و ساعت در تجزیه ات توقف می کند
همیشه در افتادن فرو می رود
و پاشیدن قشری ی سرخ پوستی می اندازد
اتاق در بزرگراه زندانی ست.


دفتر سفال
سیزده بهمن هشتاد و پنج

( پس هر خوابی که چنین بود، تعبیر باید او را. – دانشنامه ی علایی - )

No comments: