Wednesday, June 4, 2014

نامه‌‌ی حرمان (به ف) - من این حروف نوشتم چنان‌که غیر ندانست


[تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی]



ف عزیزم


از آهنگ باران بر سنگفرش خیابان و هوهوی باد که در این شهر پوسیده می‌پیچد، چه شهری... پیر عجوزه‌ای‌ست با دماغ عقابی و پشت خمیده که آبنبات‌هایش را از هجوم رطوبت دو مرتبه توی کیسه‌ی نایلونی پیچیده و هربار به خانه‌اش می‌روم می‌گوید همان‌جا کنار تپه‌ی تشک‌ها و بالش و پتو بنشینم، خودش می‌رود به سراغ صندوقی که از هجوم رطوبت در امان نمانده و زنگ زده، در اتاق دیگر، از لابه‌لای شال‌ها و روسری‌های رنگ و رو رفته‌اش که بوی نا و نفتالین می‌دهد، کیسه را پیدا می‌کند و کیسه‌ی دوم را به دقت و ظرافت از توی اولی بیرون می‌آورد و چون می‌داند من آبنبات قیچی دوست ندارم و آبنبات میوه‌ای دوست دارم که برایم از معلوم نیست چند سال پیش کنار گذاشته، آنها را بیرون می‌آورد سه تا و یکی را پنهان می‌کند توی نمی‌دانم کجای لباسش و بعد کیسه‌ی اول را با همان صبر و حوصله‌ای که مخصوص پیرزن‌های خمیده‌پشت دماغ عقابی با چشمان سبز است، همان‌ها که به شازده‌های دیوانه شوهر کرده‌اند، همان‌ها که مدرسه نرفته‌اند چون رضاشاه چادر از سرشان کشید، همان‌ها که از دوختن چشم به سوزن و ماشین خیاطی مروارید آوردند، همان‌ها که پدرهای‌شان به عشق پرولتاریا به دوشنبه و آستانه رفتند و دست آخر سر از سیبری درآوردند، همان‌ها که عرق تن‌شان بوی ماندگی و نا می‌دهد و وقتی تو را سخت به سینه می‌چسباندند راه فرار پیدا نمی‌کردی، همان‌ها که خنده‌های بی‌دندان‌شان پر از همان مهری‌ست که در نارنج‌های حیاطشان بارمی‌آوردند، همان‌ها که روسری از سرشان نمی‌افتاد با اینکه غریبه در خانه نبود، همان‌ها که با همه فرتوتی و خمودگی جز سوراخ چشمی در پیچه‌ای سیاه نبودند، همان‌ها که دختران هرزه‌شان با پسران موتورسوار ملاک می‌خوابیدند و بعد به فرانسه می‌رفتند و در فرانسه شاعر می‌شدند و به عشق و یاد جد بزرگ‌شان شاه شهید ایفل را از پله بالا می‌رفتند، همان‌ها که با این‌چنین حوصله و دقت، با این چنین نکبت تجربه که دیگر گذر زمان را به چیزی نمی‌گیرد، با این چنین ملایمت که نایلون را پوستی می‌پندارد و آبنبات‌های مانده و با آن همه مراقبت باز نا-مزه را چون جنین در رحم نوازش می‌کند، دوباره کیسه‌ی اولی را در کیسه‌ی دومی جا می‌دهد، آن را به جای سابقش برمی‌گرداند، هوله و شال و روسری کهنه را در صندوق بازمی‌گرداند و نمی‌داند تو هر بار، پشت سرش، در آستانه‌ی در، یله‌ی پنج شش ساله‌ات را به قاب چوبی پوسیده‌ی در داده‌ای و تماشایش می‌کنی و تا دیده‌ای به زحمت خواسته از جایش برخیزد، به اتاق دیگر، به جای کنار تپه‌ی تشک‌ها بازگشته‌ای تا او بیاید و آبنبات بی‌مزه را به تو تعارف کند و تو بی‌شرم، آن همه را ندیده جز مزه‌ی نا که زیر زبانت به شوری و ترشی پوست آدم مرده می‌ماند، پوست هم او عجوزه‌ی خاطرات‌ات، آبنبات را به دهن می‌گذاری و تف می‌کنی و می‌دوی دهانت را به آبی که آن هم همان مزه را دیگر می‌دهد بشویی و او که می‌داند تو رفته و گریخته‌ای، آن چنان مشتاق توست که آن را به بهانه‌ی مروارید چشم‌هایش نادیده تا تو برگردی و از آن ناکجای لباسش، آن آبنبات ذخیره را برایت بیرون آورده دستی به سرت کشیده باشد و بخواهد ببوسدت و تو، هراسان، از لبهای روی استخوان، از لبهای روی پوست تکیده و چروک، بگریزی و بشنوی آرام به مادرت که دارد صدایت می‌کند که برگردی و گونه به آن لبها بچسبانی می‌گوید بگذار برود، چه‌کارش داری مادر... و تو فکر می‌کنی چرا هربار آنجا که می‌برندت گویا تنها برای شکنجه‌ی توست می‌برند؛ یاد مزه‌ی آبنباتی افتادم ازین آهنگ بارش باران بر سنگفرش خیابان مجاور...

و آنگاه از ناله‌ی سگی که نمی‌دانم زیر باران چه مرگی‌ش شده، یاد دوست بیچاره‌ای افتادم که چقدر عزیزم بود ولی آن‌قدر از خودش خشم و نفرت داشت و فکر می‌کرد کینه از دنیا دارد، که آن همه جانش را خورد و با اینکه خوب می‌دانست اگر کسی را باید بخشیده باشد، نخست خودش بود و چون نمی‌توانست چقدر برایش شگفت‌آور بود اگر دیگری از او بخشش خواسته بود. دوست من، آنقدر در فهمیدن چنین درخواستی درمانده شده بود که چندین سال از عمرش را برای فهمیدن اینکه بخشش چطور ممکن می‌شود هدر کرد ببینی برایم در نامه‌ای تازه چطور نوشته:
«این نامه را اکنون که آغاز می‌کنم، بیرون همه سیاهی دم‌دمای صبحی‌ست که هر روز آیه‌ی نکبت دیگری‌ست از گمگشتگی‌ی من در تراکم عبور لحظه‌هایی که همه درونِ مرا خُرد کرده و می‌کند و من، با این همه، خواسته‌ام این نکبت را از هرکس پنهان کرده باشم ولی با خودم دروغ و پنهان‌کاری، نمی‌شود و با کسی از جنس خودم، با تو که از جنس حالای من نیستی، که من حریری سیاه بوده‌ام،  و دیگر چرک افتاده و چون سیاهی غالب است، آن چرک را در خود پنهان می‌کند؛ اما تو همانی که بوده‌ای که خودت بهتر می‌دانی این چه می‌گویم آنی که بوده‌ای حرف از تغییر نیست، سخن از جلای سنگی‌ست که گذران روز و ماه و سال بر زیبایی آن می‌افزاید. نمی‌دانم فرجام این نامه کی بشود. کی به دستت برسانم همان‌قدر که نمی‌دانم چه خواهم نوشت.
قلب من می‌جوشد و در سرم، هیچ هیجانی به کشفی تازه پیدا نمی‌شود، انگار دم دمای مرگ است اگر آدمی به این جای رسد گمان کند همه چیز را می‌داند و دانسته و من عنقریب به این تباهی، ترس دارم، دل و جان سپرده باشم. ولی نه ترس از سیاهی‌ی ناشناخته، از از دست رفتن اوقاتی که شیرینی‌شان را از حضور تو و صدای تو و لحن تو و برق خنده‌ی چشم‌های تو در مذاق من هربار به یادآوری خوشی‌ای می‌آورد که کودکی در به یاد آوردن مزه‌ای از خاطره‌ی آبنباتی و کودک هنوز نمی‌دانسته آن خوشی، در مزه‌ی آبنبات نبود که آن‌طور به جانش نشسته از دستی بود که چنان بی‌دریغ و مهربان، آن را به هیجان او بخشیده بود؛ و دل من از ابراز دلتنگی‌ی این همه، آزرم دارد. شرم دارد هرچقدر بگوید دلتنگ است، این گفتن، به ابتذال گفتن بکاهد به گفته‌ای و نگفتن، در خود پیچیدن و نگه داشتن، همه آن چیزی‌ست که ما را به آن بار آورده‌اند، از هر زیبایی روی گرداندن و از تکرار بیان آن پرهیز کردن.  آنقدر از دنیا و موجودات عزیز انسانی خشم دارم که هرچقدر بنویسم و هرچه بنویسم باز برای سوختن هیزم هست و می‌شود ولی چشمانی با من، توی من، هنوز هربار حادثه می‌شود تا چشمه‌ای در سینه‌ام بجوشاند به سریان ناب هستی‌ای که جان را با شدت نیستی چندین باره روبرو می‌کند. این را برای آن چشم‌ها می‌نویسم.»

و پس از این خطوط نوشته امروز پس از این همه سال، نه تنها ندانسته بخشش چه جور چیزی‌ست بلکه پرسشی دیگر پیش از آن پیش کشیده که خود دوستی چه جور ممکن می‌شود و بیشتر، اصلن، این چیزی که اسمش را اعتماد گذاشته‌اند «مگر چیزی جز قانونی خیلی طبیعی‌ست، چون بقای انسان که به خوددوستی و خودخواهی او سراپا بسته‌ست، دوستی هم یکباره از این قاعده جدا نیست. اما آیا ذهن آدمیزاد، که چنین وابسته‌ی تکامل طبیعی انسانی‌ست، و از شروط این تکامل اعتماد به آدم دیگر تا گروه شدن بوده که تا قبیله بتواند از پس فجایع آبی و خاکی برآید، در این اعتماد، چندباره و هربار، غلط نکرده و نمی‌کند؟ آیا اینکه کسی را دوست برداشته، و بارها این دوست نادوست از آب درآمده، به این دلیل ساده که در هر آدمیزادی این ضرورت اعتماد هست، نبوده؟ یا اینکه موضوع دیگر که ریشه در خواست این آدم و شناخت این آدم و بستر سرچشمه‌های این آدم دارد در میان است که باز به چیزی از جنس همان خودخواهی، همان خوددوستی وابسته‌ست؟ یا که هر دوی این‌ها در کنار هم و با هم، انسان را به چنین غلط کردن‌ها رهنمون شده؟»

من به این نامه‌ی بلندش، که فرازهای دیگر هم دارد، هنوز جوابی ننوشته‌ام، اصلن نمی‌دانم به چنین حرفها و فکرها چطور بشود چیزی نوشت. ناچار باید خیلی فکرها و حرفهای زده و نزده‌ی متفکرین و فیلسوفان اخلاق را بازخواند و باز لابد به همین‌جایی رسید که دوست بیچاره‌ی من رسیده. ولی آیا تو گمان می‌کنی برای چنین آدمی، هیچ راه نیکبختی و سلامتی هست؟
دوست من خیلی تنهاست، و من فکر می‌کنم پس از این همه سال که برای من نوشته، آن هم از زور همان تنهایی‌ست ولی تو بگو چطور برایش بگویم هیچ‌کس وضع بهتری ندارد؟
اینکه نتوانم یک لحظه‌ای برایش بسازم که به چشم‌های تاریک‌اش، در همان یک لحظه، نور بیاید؛ خیلی دل‌سوخته‌ام می‌کند. این وقتها یک جمله مدام توی سرم لوپ می‌چرخد که آدمیزاد موجود چه‌قدر بیچاره‌ای‌ست ولی خیال چشم‌های تو، لوپ را پاره کرده با خودم می‌گویم کاش می‌توانستم این برق را به او هم نشان داده باشم، مگر کارگر بیافتد به آن امید. و باز فکر می‌کنم کاشکی خودش می‌توانست نخست خودش را بخشیده باشد؛ اگرچه شاید پاسخی به هیچ پرسشی‌ش نباشد و نشود.



امیر
4 ژوئن 2014


No comments: