Sunday, August 3, 2014

ماهیِ گویا ـ خاک: «باطل اباطیل»/ سوم


“I began my escape from civilization not long after learning the meaning of the word.” [1]


خاکباطل اباطیل»
3

Giorgio De Chrico


آنچه خیره‌اش کرد، اگر پس‌پس می‌رفت دورتر، درست دیده زورقی چوبی توی حیاط بزرگ آن طرف خیابان. فکر کرد موزه‌ای جایی شاید آنجاست. جایش را بهتر بود می‌رفت جای دیگر تا دیدن از زاویه‌ی دیگر و اگر می‌شد، به ساختمان پشت سرش نگاه کرد، می‌رفت توی آن ساختمان بالا، از آنجا توی حیاط را نگاه می‌کرد آن زورق چوبی که کوچک هم نبود در شهری که نزدیک دریا نبود و رودخانه نبود، درست چون شهری که از آن آمده بود، آب نداشت. دیوار خانه بلند بود، متروک می‌نمود و راست خیابان، همان سو که ایستاده بود پیش رفت با دیوار آن طرف فکر کرد چقدر قدیمی‌ست و قدمتش را چطور می‌توانست به جا آورد و همچنان در امتداد دیوار رفت و رسید به تقاطعی که آن‌ طرف هم دیوار تمام می‌شد خیابان می‌شد ولی هیچ ساختمانی توی حیاط نمی‌دید، فقط همان قایق بود. اگر می‌رفت آن طرف خیابان، از تقاطع عبور می‌کرد و باز از خیابان می‌گذشت تا در آن خیابان روبرو، باز این سوی روبروی ضلع دیگر دیوار، برود دنبال دیوار ساختمان را پیدا کند شاید موزه‌یی جایی بود، می‌خواست برود تو ببیند آن چه بود و چرا بر روی بلندی‌ای انگار بود می‌شد از خیابان دید و چرا اگر برای تماشا بود آن‌طور مندرس و شکسته بود، در آفتاب و باران و بوران. اگر موزه نبود خانه بود در داشت می‌رفت تو حتا اگر خانه‌ی خصوصی بود، به آن بزرگی، وسط شهر، چرا تا به حال ندیده بود با آنکه آن همه از آنجا رد شده بود شاید همیشه آنجا بود و او ندیده بود یا چون قایق در شهر، شهر بی‌آب، به چه درد می‌خورد، اگر دیده بود هم ندیده بود.
اما از تقاطع عبور نکرد، برگشت تا از ساختمان روبرویی، برود تو برود بالا و از پنجره‌ای، اول نگاه کند ببیند آن ساختمان، آن حیاط، چه بود ولی هرچه گشت درِ این ساختمان روبرویی را پیدا کند که چقدر هم بلند بود پیدا نکرد، ورودی نداشت و فکر کرد شاید ورودی در خیابان پشتی‌ست، باید می‌رفت تا همان تقاطع که رفت و آنجا تصمیم می‌گرفت به طرف این ساختمان روبرویی برود یا آن طرف دنبال دیوار و وقتی رسید به چهارراه، آن طرف هم دید ساختمانی مجاور بود به آن حیاط در ضلع دیگر پس بهتر بود می‌رفت در این یکی را پیدا کند، برود بالا.
از تقاطع این‌بار گذشت و آن طرف منتظر که ماند تا چراغ سبز شود، دوباره نگاه کرد از آن زاویه و قایق را دید آن میانه‌ی حیاط روی بلندی‌ای می‌رفت، چراغ سبز شد و گذشت از چهارراه، در انتهای خط عابر، زیر چراغ، درست در مقابل جایی که چند لحظه پیش دودل بود برود در ساختمان را پیدا کند یا بیاید این طرف؛ و این‌بار دید که قایق می‌رفت، به سوی او می‌آمد، ولی از آنجای قبل که دیده بود رفتن‌اش را ندیده بود.

در امتداد دیوار، این سوی خیابان، در پیاده‌رو، بالا می‌رفت چشم از زورق برنمی‌داشت، زورق که با او حرکت داشت، شاید حیاط بزرگ، استخر بزرگ پر آب بود، دریاچه‌ای ساختگی که چطور زورق شکسته را فرونمی‌بلعید، دیگر می‌خواست برود آن تو سوار شود. همچنان که می‌رفت این‌سوی پی ورودی ساختمان مشرف به دریاچه می‌گشت تا برود از آنجا نگاه کند و ورودی نداشت این هم چون قبلی لابد ورودی‌اش در کوچه‌ی پشتی بود که اگر می‌رفت به آن، نمی‌خواست چشم از زورق بردارد. بهتر بود از کسی بپرسد، آدمها که تندتند می‌گذشتند و کسی به او نگاه نمی‌کرد؛ نگاه مغازه‌ها کرد، پای همان ساختمان، اگر کتابفروشی بود می‌رفت تو می‌پرسید اگر همه بوتیک لباس نبود، حس نگاه مانکن‌ از توی ویترین‌ها دنبالش، لبخند داشت. روبروی پنجره‎ی بوتیکی ایستاد، مانکن را تماشا،  تصویر زورق که توی شیشه دیگر زورق نبود، کشتی بود، با بادبان‌های افراشته، دکل بلند، بی‌ملوان و خدمه، آنطور شکسته و از رونق‌افتاده نبود. و از او پرسید آیا او هم آن را می‌دید؟ مانکن سر پایین انداخت و بالا آورد؛ کشتی خندید؛ انگار عروسک‌های ماریونتی با نخ‌های ناپیدا که شاید به اندام او هم متصل بود، دست و پا و سر و چشم او هم با نخ‌های نامریی تکان می‌خورد؛ – چطور روبروی ویترین آن مغازه توقف کرده بود، چرا توقف کرده بود. – تا با مانکن حرف بزند. – مانکن که حرف نمی‌زد. کشتی که نمی‌خندید. کشتی نبود اصلن، زورق بود. – کشتی بود؟
سر عروسک افتاد و باز بالا آورد، تصدیق کرد. – چرا آنجا بود و از کی آنجا بود و آنجا چه می‌کرد؟ سر مانکن افتاد، دیگر بالا نیاورد.
چشم از مانکن برداشت و از شیشه برداشت. برگشت و نگاه کرد، زورق همان بود که اول دیده بود، همان شکل از ریخت‌افتاده درهم‌شکسته.
  
نمی‌دانست چقدر رفته و آمده بود از تقاطع قبلی رسیده به خیابان تازه‌ای آنجاکه دیوار حیاط تمام می‌شد بی‌آنکه ورودی‌ای در این ضلع‌اش بوده باشد. و اگر کسی دنبالش کرده بود، دیده بود چطور دارد طواف آن ساختمان می‌کند، چقدر برایش عجیب می‌آمد و عجیب آمد اگر کسی دنبالش آمده بود فقط برای اینکه ببیند او چه کار می‌کند، یکی مثل خودش بود و او برایش از زورق آن تو جالب‌تر آمده بود بداند چرا دارد می‌چرخد و تازه چه می‌دانست این دارد دنبال آن قایق می‌چرخد، اگر اصلن او قایق را می‌دید و قایقی بود. از این فکر که نبود و خیالش شده بود دلهره گرفت. کاش از یک نفر می‌پرسید آیا او هم زورق را می‌بیند، یک نفر که مانکن نبود و باز فکر کرد توی خیال خودش بود و چیزی آنجا نبود ولی باد که می‌آمد چندان شدید شد یکسره خیابان خالی و سوز داشت. جز اینکه حالا ضلع سوم را برود، چاره نداشت و از چهارراه تازه گذشت و از چراغ گذشت رفت.

این‌طرف روبروی دیوار حیاط زورق، ساختمان بزرگ قدیمی با ستون‌های بلند و گچ‌بری‌های باروک سرستون‌ها، محوطه‌ای بسته با میله‌ها بود که، جلوتر که رفت، در هر چند قدم نیم‌تنه‌ای مجسمه‌ی سری بر پایه‌ای سنگی آدمی بود از مشاهیر آدم‌ها، سرهای بی‌تن سنگی در فاصله‌های منظم تا دو تا سرباز یک‌شکل، با یونیفرم و تفنگ‌های سرنیزه‌دار ایستاده این سوی و آن سوی دروازه؛ ساختمان پارلمان بود و درست در ورودی ساختمان محوطه‌ای می‌شد مقابل دروازه‌ی دوسرباز یونیفرم‌پوش ایستاده، و آنجا، توی آن محوطه‌ گروه کم‌تعداد آدم‌های تابلوهای شعارنوشته در دست ایستاده بودند که نمی‌توانست بخواند ولی از رنگ سبز و آبی تابلوها، از نشانه‌ها، فکر کرد ربط به محیط زیست داشت و اگر به یکی از آنها نزدیک می‌شد، که پلیس دورتادور زنجیره ایستاده، می‌پرسید، شاید او می‌دانست آن زورق در محوطه‌ی مقابل که با او می‌آمد و همچنان آمده بود حالا داشت از آن طرف دیوار تماشایش می‌کرد، چه  بود و چرا بود و چرا تصویرش در شیشه کشتی می‌نمود و فکر کرد شاید آنها، آن گروه کوچک آدمها، با تابلوهایشان، به خاطر همان قایق بود آمده بودند آنجا جلوی پارلمان جمع شده بودند می‌خواستند او را، که لابد هیچ راه ورود نداشت به آن جایی که نگهش داشته بودند، آنها، او را، زورق کشتی قایق را آزاد کنند ببرند جایی به آب، دریاچه، رودخانه، دریا، اقیانوس بیاندازند. ولی باید از حلقه‌ی پلیس‌، که تعدادشان از آن گروه انگار معترض خیلی بیشتر بود، اول عبور می‌کرد و حتمن داشتند از آنها فیلم می‌گرفتند و گروه پلیس دیگر، تماشاچی‌ها را پی کارشان می‌فرستاد. بعد اوی خارجی را در آن عکس‌ها و فیلم‌ها می‌شناختند از آنجا بیرونش می‌کردند، ترسید و تندتر از آنجا، بی‌آنکه به آنها و تابلوها، بی‌آنکه پلیس‌ها را نگاه کند، باد و دلهره توش، چشم‌دوخته به دیوار آن طرف، به زورق که می‌آمد، گذشت. جلوتر که آمد بر لبه‌ی سکوی حصار باغ پارلمان نشست، دیگر کلافه بود و زورق را دید مقابلش، آن‌طرف دیوار، آمده بود. چه کسی زورق را می‌راند با او می‌آمد؟ کسی بر عرشه‌ پیدا نبود. چشم خسته، پلک برهم گذاشت و بیدار به خواب افتاد.
چشم که باز کرد، سر و پیشانی‌اش بر صفحه‌ی میزی کهنه بود. گیج سر بلند کرد به تماشای پیرامون و به جا آوردن جا. وسط راهروی باریکی از خرت و پرتهای چوبی روی صندلی‌ای کهنه‌تر از میز نشسته خوابش برده بود. برخاست. با برخاستن‌اش خاک و غبار کهنگی از میز و صندلی برخاست. بوی چوب قدیمی، بویی نمناک و آفت‌زده، بوی خانه‌ی پیرزنی که خاطرات جنگ دوم از کودکی‌ش هنوز در یادش بود. بوی قحطی و گرسنگی، بوی شکوه مرده‌ی اثاث چوبی‌ی از ویرانی مانده، شامه‌اش را پر کرد. نگاه کرد دو چند میز بزرگ و ویترین‌های بلند قابدار تزیینی و چوب‌لباسی‌های ایستاده‌ی قدیمی با چتر و عصا و کلاه آویخته و آن طرف‌تر دوسه جعبه‌ی بلند ساعتهای پاندول‌دار، راهرویی دراز. یادش نیامد آنجا کجاست و چرا آنجا بود. به طرف جعبه‌های ساعت گام برداشت و در تلاش به خاطر آوردن در برابر ویترینی چوبی بزرگی ایستاد که چوب براق و تمیز بود و توش پشت شیشه‌، چراغی روشن بود، و روی قفسه شمع‌دان‌های نقره دوتا خالی از شمع و در قفسه‌ی دیگر، پایین، بطری‌ی ناممکن، بطری‌ای که کشتی‌ای درش حبس بود، در طبقه‌ی دیگر عینک پنسی تکیه به پیپی با مخزن سفید صدفی داده بود. پشت سرش، روی جالباسی فراکی آویزان، کلاهی سیلندری و چتری جا خوش کرده بود و چمدانی چرمی کنار آن. سرش را خاراند و در آینه‌ای که اعوجاجش ابعاد او را دیگر کرده بود، خودش را بلندتر، تیزتر، با صورتی کشیده و لاغر، لرزان تماشا کرد؛ توی آینه کشتی توی بطریِ ناممکن حرکت داشت. سرگرداند این سوی و آن سوی راهرو، کسی نبود و دید پیش‌تر که رفت راهروی باریک دیگری سمت چپش بود و آنجا پسِ چند گام عروسکی ماریونتی آویزان کنار دلقکی کوکی با شکم تبل بر قفسه‌ی کتابخانه‌ای نشسته بود و آن‌سوتر کره‌ی زمینی چوبی که لاتین رویش نوشته بود بر پایه‌ای که تا کمر او می‌رسید. کره را چرخاند، غژ و غژ صدایی چرخیدنش پیچید. حتا به یاد نمی‌آورد کجای دنیا، چه شهری بود. در راهروهای اسباب‌های کهنه و قدیمی، گم شده بود و هرچه می‌رفت، راه بیرون آمدن از آن دنیا پیدا نمی‌کرد. آیا زمین را چرخانده بود تا هرجا که ایستاد آن نقطه، زیر دستش، جای حالای او بود به قرعه؟ اگر اقیانوس بود چه؟ و که نمی‌توانست لاتین بخواند.
در راهروی بعدی گرامافونی، صفحه‌هایی کنارش؛ یکی را به اتفاق برداشت در گرامافون گذاشت، جک را روی صفحه تنظیم کرد. نخواند، اتفاقی نیفتاد، باید کوکش می‌کرد. آواز زنی از آن سوی زمان به زبانی که نمی‌شناخت در آوای ویولن و پیانو خش‌خش کرد. سعی کرد روی برچسب چرک صفحه، اسم قطعه را بخواند:
“Vi iz dus geseleh?” [2]
تا از صدای زن، صدایی که پژواک چندبرابر از برخورد با آن همه کهنه‌اسباب‌های بی‌خاصیت پیدا کرد، پره‌های توی سینه‌اش را به لرزه در‌آورد؛ بی‌که کلمه‌ای فهمیده باشد، اشکش را پنهان کند؛ صفحه‌ی دیگر، رویش نوشته بود
“Ostatnia niedziela[3]
جای آن که گذاشت، صدای بم مردی، گویی سینه‌اش از بیابانی نوشیده بود، پر بود، لرزه‌ی تندی به تنش انداخت. با حس تورم در تمام اندامش، بدنی کوفته، منتظر پایان قطعه نماند؛ دوید توی راهرو و از برابر دوچرخه‌ای با چرخ عقب خیلی کوچکتر از چرخ دیگر، تلسکوپی بلند با بدنه‌ی فلزی طلایی، قفسه‌ای پر از دوربین‌های ملوانی تک‌چشم، و سرانجام دماسنج بزرگی هم‌قد خودش، همچنان که صدای خراشیده‌ی مرد همراهش می‌آمد، عبور کرد.
از عتیقه‌فروشی که بیرون آمد، تا نفس تازه کند، جا را به جا آورد، ایستاد و پیرامونش را نگریست. راست پیاده‌رو تا تقاطعی امتداد داشت، چپ درگاه زیرگذری که از خیابان می‌گذشت، روبرو.... روبرویش دیواری قدیمی و پشت دیوار، توی حیاط، زورقی زهواردررفته، کهنه و شکسته بربلندی نمایان حواسش را مجذوب کرد و پس تا رفتن به سوی دیوار، به سمت درگاه زیرگذر، با گام‌هایی سنگین روان شد. در درگاه، هنوز وارد نشده، فریاد و نعره‌های مردی از قعر تاریک زیرگذر ترساندش و پا پس گذاشت، بیرون که آمد همان جای پیش‌تر پشتش به  عتیقه‌فروشی روبروش، آن طرف خیابان زنی از زورق بیرون افتاده بود، دید، داشت غرق می‌شد؛ بی‌که به ماشین‌های از خیابان با سرعت رد می‌شدند، نگاه کند، مراقبت کند، به نجات زن، که چقدر به چشم‌اش، از آن فاصله، آشنا می‌آمد، دوید.




[1] "Escape from Civilization", a short story by Isaac Bashevis Singer
[2] “Where is the village” is a Yiddish song
[3] “Gloomy Sunday”, Mieczyslaw Fogg

No comments: