تصدقت بگردم
همسایهی دبنگ با زنش دعوا کرده،
زن را حسابی کتک زده از خانه انداخته بیرون، از بام تا شام و از شام تا بام مینشیند
پای تِلی با صدای بلند مزخرف تماشا میکند، این سرش را بخورد آنقدر نگاه کند تا
بترکد فقط خواب مرا بدجور حرام کرده، پلکهایم به هم نمیرسد.
از سه روز پیش که با صدای دعوامرافعهشان
از خواب پریدم، دیگر نخوابیدهام. زن فحش میداد، مرد هم فحش میداد. سگشان هم چه
جور پارس میکرد. سگ فسقلی پاکوتاهیست صدایی از خودش درمیآورد ندانی گمان میکنی
دوبرمن است، دیوث چندبار شده شب مست و پاتیل برگشتهام تا کلید به در آپارتمانم
بیاندازم چنان آمد و پارسید از جایم پراند. همانطور منگ و خوابالود آمدم دم در از
توی چشمی نگاه کردم که زن دیگر توی راهپله بود. هیچکدامشان را تا آن روز ندیده
بودم. زن چاق بود با صورت ورم کرده و کبود، گریه نمیکرد فحش میداد و مردک
لباسهای زن را پرت میکرد توی صورتش همانجا توی راهپله ایستاده که بود، نمیرفت.
گورت را گم کن جنده میگفت و دمار از روزگار آن مادرفاکر هم درخواهد آورد و ازین
حرفها. اینطور فهمیدم زن با یکی دیگر رفته بوده و این یکی چون فهمیده هوش از سرش
پریده. اینجور وقتها من که خودم را وسط نمیاندازم مگر وقتی مرد در را محکم به هم
بکوبد و زن هنوز نرفته باشد، در را باز کنم به زن بگویم بیاید تو.
برایش پیکی کنیاک ریختم، بیچاره میلرزید
صدایش درنمیآمد. چیزی که نگفتم داشتم فکر میکردم یارو اگر دیده باشد من این را
آوردم توی خانهام حالاست میآید از پنجره پرتم میکند پایین هرچه قسم و آیهاش میدادم
من نبودم هرکه با زنت بوده و اصلن نمیتوانم با یک همچو حجم چربی و گوشت بخوابم،
جان مادرت ببین آخر این هیکل استخوانی اگر زیر آن جرثقیل برود چی ازش میماند؟ مگر
به خرجش میرفت. نمیرفت. ولی نیامد، گویا ندید این آمد توی خانهی من یا دید به
تخمش نگرفت. آنوقت نشستم کنار پنجره سیگار کشیدم، زن را به حال خودش گذاشتم. ده
دقیقه یا بیشتر که گذشت آرام گفتم میخواهد به کسی زنگ بزنم، دوستی کسیش را خبر
کنم بیاید؟ چیزی نگفت. گمانم اصلن نشنید. پیاش را نگرفتم سیگارم را کشیدم. او هم
سیگاری روشن کرد. آنوقت گفت قهوه داری؟ بلند شدم قهوه ساختم برای خودم ریختم و
برای او. آوردم نشستم روبرویش صورتش بدجور کبود و داغان بود. یکباره این کلمهی
داغان پیچید توی کلهام اصلن ریشهاش چیست و آیا به داغ ربط دارد؟ میخواستم بگویم
میخواهی به پلیس زنگ بزنم؟ به جایش نشستم توی لپتاپ دنبال داغان توی دهخدا گشتن.
نوشته بود «در تداول عامه» و نوشته بود «متلاشی». معین هم نوشته بود اصلش ترکیست.
فکر کردم به متلاشی و تلاشی. آنوقت بالاخره گفتم میخواهی به پلیس زنگ بزنم؟ گفت
نه، چیزی نیست، باید او را ببینی. فهمیدم از خجالت هم خوب درآمدهاند. گفتم صدایتان
که بالا گرفت همان اول میخواستم به پلیس زنگ بزنم ولی توی کشور ما اگر زن و شوهر دعواشان
شد، کسی دخالت نمیکند، حتا اگر مردک آنقدر زن را بزند تا جان از ماتحتش در رود
باز کسی خودش را وسط نمیاندازد چون میگویند حالا با هم دعوا میکنند فردا دوباره
درست میشود آنوقت با آدم چپ میافتند. ببین چه عقلی داریم ما. بعد هم اینکه اصلن
حق مرد است چنان زن را به باد کتک بگیرد، کمربندش را در بیاورد شرت و شلوار زنک را
بکشد پایین چنان کبودش کند تا چند روز نتواند کونش را زمین بگذارد. آن هم فقط برای
اینکه غذا درست نکرده یا پریود بوده همهاش غرغر کرده. اصلن از تمام نیچه توی
فرهنگ ما همین یک جمله وارد شده که گفت به سراغ زن که میروید با شلاق بروید. خیلی
حکیمانه گفت. چنان به مسخره و جدی میگفتم، زن همسایه از حیرت به خنده افتاد. کیسهی
یخی که آورده بودم بگذارد روی ورم از صورتش برداشت، از ته دل خندید و از خنده چنان
درد توی صورتش پیچید، صورت هم آورد. گفتم نباید بخندد اینطور و یخ را بگذارد روی
صورتش. فکر کردم حالا نکند گمان کند دارم توی همچو وضعی باهاش لاس میزنم؟ کرد هم
کرد، چه عیب دارد. دلش خوش میشود با آن حال و احوال نازکش دارد. تازه آنوقت چشمم
افتاد به خانه چقدر شلوغ است همه لباسها و کتابها پخش و پلا، آن طرف ظرفهای نشسته
از سینک ظرفشویی داشت میریخت. گفتم ببخشد خانه به هم ریختهست. دیگر چیزی نگفتم.
او هم نخندید. روی کاناپه ولو شد.
بعد دیگر نمیدانستم چه کار کنم. حجم
عظیمی به احجام پخش و پلای توی خانه اضافه شده بود، گیجم کرده بود. فکر کردم
روزهای دیگر در این وقت چه کار میکردم. مینشستم پای لپتاپ ایمیلهایم را چک میکردم
به فیسبوک سر میکشیدم، کسشرهای ملت را میخواندم، مزهای میپراندم، عصبانی میشدم،
لپتاپ را میبستم میگذاشتم توی کیفم بلند میشدم میرفتم دانشگاه. توی دانشگاه،
توی کتابخانه، لپتاپ را باز میکردم، میرفتم سراغ مقالهای که باید مینوشتم،
کتابی که باید میخواندم؛ آن وسط فیسبوک را باز میکردم باز دوری میزدم عصبی میشدم
میبستم لپتاپ را میرفتم کلاس. توی کلاس به آن چیزی که عصبیم کرده بود فکر میکردم.
گفتم من هم دوست دختر داشتم شوهر داشت. شوهرش را خیلی دوست میداشت یکجوری که میخواست
سر به تن یارو نباشد. من هم خیلی او را دوست میداشتم ولی کار نداشتم به شوهرش.
اصلن خیلی هم خوب بود شوهر داشت، چون عشق و حالش را با من میکرد بدبختیش مال او
بود. چه کار داشتم به کارش. هیچ حسادت نداشتم. حالا این هم با من میخوابید هم با
او میخوابید، گمانم همانقدر از او بدش میآمد از من هم بیزار بود. بدیاش این بود
توی بستر، لب که به جاهایش میکشیدم، توی خیالم تنش تنِ مردش میشد. یا احساس میکردم
این را که میبوسم، او دارد تماشا میکند. یکبار هم ازش پرسیدم آیا به شوهرش تعریف
میکند با من که میخوابد؟ مِنمِن کرد که تعریف میکند اما نه همه چیز را. دیدم
آن مردک هم مثل خود من بیمارِ جنسیست که این برایش مرا میگوید. تصورشان کردم به
هم که پیچیده زن برای آنکه او را بیشتر تحریک کند، از من میگوید چه کارهایش که میکنم.
گفتم برای من هم از با او بگوید. اصلن چرا یک برنامهای نمیگذارد سه تایی با هم
بخوابیم؟ ولی راستش هیچ دلم نمیخواست سه تایی. او هم دلش نمیخواست. مزهاش همین
بود. به زن چاق گفتم ولی اینها توی سر من بود. او اصلن به شوهرش نگفته بود میآید
پیش من. روحش خبر نداشت. شاید باید میگفت. به من ربط نداشت. مسالهی خودش بود،
بگوید نگوید انتخاب خودش بود. به من چه اگر به او دروغ میگفت. حتمن به من هم دروغ
میگفت. بگوید. اصلن راستش چیست. خود من هم به او دروغ میگفتم نمیگفتم چقدر میخواهماش
و دوست ندارم برود و خیلی دلم میخواهد همیشه پیش من بماند. همین هم دروغ بود به
خودم میگفتم چون اگر میماند، یک شب میشد دو شب، دیگر دلم میخواست فرار کنم ولی
تا اینطور بود که از پیش من میرفت پیش او، روانِ من او را میخواست برای خودم و
من خودم را خوب میدانستم که بیشتر از آن، میشود نخواستن که میشدم همان شوهرش که
لابد یک روز با او، چون امروزِ من، چنین شیفته بود. دیگر گفتم همین جا استراحت کند
و تا هروقت دوست دارد میتواند در خانهی من بماند ولی من حالا باید بروم دانشگاه.
توی راه و سر کلاس هی فکر کردم نکند
چیزهایم را بردارد برود. من که نمیدانم اصلن کیست. اسمش را چرا نپرسیدم. نکند
برگردم مردکه بیاید از پنجره پرتم کند پایین. چه کار داشتم یارو را آوردم توی خانهام.
ولی بدجور کبودش کرده بود حیوان. عجیب هیچ گریه هم نکرد. حالا شاید جلوی من رویش
نشد. برگردم میگویم برود. به من چه. آیا دلم سوخته؟ چرا دلم بسوزد. آدمیزاد است
خب. حتمن کس و کاری دارد، دوست و رفیقی دارد برود پیشاش. اگر آویزان شود چه؟
موضوع درس آن جلسه انتروداکشن به تاریخ علم در دوره طلایی اسلام بود. گلدن ایج
اسلامی هم یک چیز خندهداریست، آدم را بدجور شرمنده میکند. آنوقت شنیدم که استاد،
زن جوان اکتیویستِ سوسیالیستِ سوئدی، میگفت زکریای رازی که عرب بود ولی ایرانی
بود چنین و چنان. پیش خودم خندیدم که این بدبخت را که ری در کونش چسبیده میگوید
عرب، مگر تنها خود خداوند تبارک و تعالی و ایشان بدانند چطور میشود رازی بود و
عرب بود و من اگر متعصب پانایرانیست عربستیز بودم، باید صدایم درمیآمد که نهخیر
ایرانی بود و هیچ عرب نبود. بعد میگفت ولی همه نوشتههایش به عربیست. بعد میگفتم
شما خودتان هم همه نوشته و حرف زدنتان که انگلیسیست، ولی من تا امروز فکر میکردم
سوئدی هستید؟ بعد میگفت امروز چنین است که زبان علمی انگلیسیست. من هم میگفتم
آن هنگام نیز چنین بود که زبان علم در دنیای آنها عربی بود. ولی نگفتم. به تخمم که
زکریای رازی عرب است و ابن سینا و خوارزمی و ابوریحان بیرونی و همه آنهای دیگر.
عرب و فارسش چه فرق دارد وقتی اینطور زندگی و سامانش به کثافت و بدبختی، چنین
بدفرجام است... گلدن ایج اسلامی... شات دِ فاک آپ بابا. گویا نمیداند اسلام همهاش
گلدن ایج است، گلدن ایج مغولان مسلمانشده، گلدن ایج خلافت عثمانی، گلدن ایج
جمهوری اسلامی پاکستان، گلدن ایج انقلاب اسلامی ایران، گلدن ایج پادشاهی اسلامی
سعودی، و حالا دورهی نوزایی: گلدن ایج حماس، آزادیخواهان سوری، بوکوحرام، و از
همه بهتر گلدن ایج که نه، گلدن منارهی حکومت اسلامی داعش. اگر حوصله داشتم باید
برمیداشتم یک مقاله مینوشتم برای همان استاد که گسترش اسلام در دورههای آغازیناش
همین شکلی را داشته که امروز این حکومت اسلامی دارد، که همینطور میافتادهاند به
جان ملت بدبخت هر شهر و دیاری پایشان میرسیده سر و تهشان را میبریده تکهتکهشان
میکردند، محاصرهشان چنان میکردند از گرسنگی جان بکنند، که سرداران صدر اسلام،
که حضرت خالد بن ولید و حضرت سعد بن ابی وقاص و آنهای دیگر همین خوی را داشتند که
اینها دارند، دهها مرجع و ریفرنس ازین کتاب تاریخ و آن کتاب تاریخ هم میشد داد،
اگر حوصله داشتم. ولی به من چه. زن چاق کتکخوردهی متلاشیای توی خانهام افتاده
که شاید چیزهای نداشتهام را بردارد عوض تشکر ببرد، که کاش برداشته برده باشد اگر
نه نمیدانم چه کارش کنم، که شاید مردش بیاید از پنجره پرتم کند پایین، که... و او
هنوز داشت میگفت زکریای رازی چه و چنان که بلند شدم، بیلاخم را توی جیبم گذاشتم،
از کلاس زدم بیرون.
دیگر نشستم به کارهای خودم و او همانجا
بود ولی بودناش نبود، انگار با آن ضربه از آن خالی شده بود. صدای پارس سگ پاکوتاه
میآمد و این دلش برای سگ تنگ بود. هدفون توی گوشم فرو کردم، حواسم را به انزوایم
تبعید کنم. آنوقت دلم برای دوست دختر سابقم که شوهرداشت خیلی تنگ شد و به کافکا
فکر کردم و نامههایش به میلنا را تصادفی باز کردم: «31 می 1920، دوشنبه. من نمیخواهم
(میلنا، کمکم کن! تو بیش از اینچه من میگویم بفهم) نمیخواهم (این لکنت نیست) بیایم
وین، چه که تحمل استرس روانیاش را ندارم. روح من مریض است، بیماری زبانم چیزی جز
سرریزی مرض روحم نیست....» ای بابا. بعد هم ناله و زاری که تو خیلی جوانی، حتا
بیست و پنج سالت هم نیست، من که دیگر سی و هفت هشت سالم شده. زبان چربت را فرانتس
کی. اگر اویی که من دوست میداشتم همین سالهها بود، من هم همین چیزها را برایش مینوشتم.
خندیدم. به جایش برای او نوشتم :
«از پـختگیست گـر نشد آواز ما بلنـــد
کی از سپـند سـوخته گردد صـدا بلنـــد؟
سنگین نمیشد اینهمه خواب ستمگران
گـر مـیشد از شکستن دلها صدا بلنـــد»
·
حالا سه روز شده همسایه دارد با صدای
بلند تلویزیون تماشا میکند و زنش اینجا پیش من از چیزهای خانهام شده همانجا روی
کاناپه میخوابد و بیدار میشود و سیگار میکشد و قهوه مینوشد و غذا نمیخورد. شکل
کبودی دور چشمش عوض شده ولی هنوز هست. دوست دارم تروخشکش میکنم بی که حرف بزند
ولی من که حرف میزنم، دیگر به خودم هم زحمت نمیدهم فارسی حرف میزنم، گوش میدهد.
شبها اما صدای تلویزیون نمیگذارد بخوابم توی اتاق. اگر این روی کاناپه نبود آن
جا میخوابیدم صدا کمتر بود، ولی هست. دیشب آنقدر منگ خواب بودم روی او یکی دو
ساعت خوابیدم روی کاناپه. خیلی گرم و نرم بود ولی راحت نبود. برگشتم توی تخت. صدای
تلویزیون شلیک میکرد و جنگ بود. بدجور آشفته شدم. با مشت کوبیدم به دیوار مگر صدا
را بیاورد پایین، به خرجش نرفت. عاقبت جانم به لب رسید چکش برداشتم رفتم دم در آپارتمانش
زنگ زدم. انگار صدای زنگ را نمیشنید باز زنگ زدم. شاید جلوی تلویزیون خوابش برده
نمیآید در را باز کند. نیامد. همانجا پشت در "فاک یو" و "شات دَت
تینگ آف اسهول"گویان با چکش به جان در افتادم. اگر در را باز کرده بود بی که
چیزی بگویم هلش میدادم میرفتم تو با چکش تلویزیون را خورد میکردم و بعد مینشستم
روی سینهاش توی کلهاش میکوبیدم با همان و بعد چشمها و دماغش را خورد میکردم و
یک به یک دندانهایش. فریادزنان نگاهم به چکش افتاد. ده یازده سالم بود. چکش خونی
بود. مادرم جیغ میزد چه کار کردی؟ داشتم گریه میکردم میگفتم من نبودم، طاهر
بود. خرگوش داشتم توی حیاط، دو تا، یکی سفید بود یکی سیاه بود. سفید را گرفته بود
با چکش آنقدر توی سرش زده بود سرش ترکید، بعد چشم قرمزش را در آورد، گذاشت روی
زمین، چکش را کوبید روی چشم. لرزم گرفت. من نبودم... من نبودم... فریاد زدم آمدم
تو پای کاناپه نشستم سرم را روی شکم گندهی زن گذاشتم، آنقدر گریه کردم تا خوابم
برد.
بیدار که شدم، دیرم شده بود، تند لباس
پوشیدم آمدم بیایم بیرون چشمم به چکش خونی افتاد روی جاکفشی دم در. همچنان که کفش
به پا میکردم فکر میکردم چکش آنجا چه کار دارد و چرا خونیست. آمدم بیرون. در
راهپله، به طبقهی پایین که رسیدم، از پارس سگ چنان جا خوردم داشتم میافتادم ولی
زن چاق همسایه سگ را کشید، برایم لبخند زد و سرتکان داد خیلی تشکر کرد. نفهمیدم از
چه قدردانی میکند.
بعد توی کلاس استاد داشت از ترجمه
فلسفهی یونانی به دست مسلمانها حرف میزد. من داشتم به این فکر میکردم که دوستم
گفته بود اینها وقتی به «فن شعر» ارسطو رسیدند برای ترجمه اصلن نمیدانستند نمایش
چه چیز است، تراژدی چه چیز است، کمدی چه چیز است. آنوقت شروع کردم به نوشتن این
نامه.
دیگر خیلی خوابم میآید.
میبوسمات.
فدا؛ امیر
6 سپتامبر 2014
پینوشت –
از جوهری نگین به نگیندان شود سوار
از آشنــــــا سخن آشنــــــــــا
بلـــــــــــند
No comments:
Post a Comment