Monday, February 9, 2015

ماهی گویا؛ خاک / میان‌گفتار: تک‌نگاشت در معرفی راوی


خاک
میان‌گفتار
 (and who knoweth the INTERPRETATION of a thing?)
تک‌نگاشت در معرفی راوی



صدای توی سرش، صدایی که همیشه مال خودش بود دیگر نبود. فردوسی گمان کرد  ساده‌دل بود چه، که او که همیشه با او می‌خندید، موآبی، خنده‌های از ته دل را فکر می‌کرد از خوشی، با اوست. ولی نه، به اوست. صدای پیر، توی سرش، صدای خودش نبود، این‌که می‌گفت: او حقیقتن تحقیرش کرده بود؛ صدا که باورش نمی‌شد و هرچه می‌خواست نشنود، می‌گفت: ولی زن نمی‌خواست نباشد، نمی‌‌توانست، تحمل کند توی کانون یاد فردوسی نباشد نمی‌توانست و اگر فردوسی لحظه‌ای از او چشم برمی‌داشت، دیگر نمی‌خندید؛ صدای پیر خندید که او، فردوسی، چه می‌فهمد، چه ساده‌دل بود.
درنگ کرد به صدا، فرار نکرد، دوباره، که خیلی پیرتر می‌شنید صدای توی سرش که بود، نبود صدایی که همیشه خودش، فکر می‌کرد، خودش بود از هر زمان به یاد می‌آورد، خودش را، در هر زمان که به یاد می‌آورد، صدایش را؛ فکر کرد، چطور می‌توانست صداهای درگذشته‌ی خودش را بیاورد، مگر صدای درگذشته داشت، اصلا آدم از خودش صدای دیگری یادش مگر می‌آمد که حالا او می‌خواست آن صداها را، هر کدام آن صداها را بیاورد، دوباره بشنود. که این صدای پیر نباشد و از کجا که این صدای خودش نبود و همیشه همین بود و یکی دیگر، اگر هرگز صدای دیگری بود پیش از این صدا، و باز گمان کرد چرا گمان می‌کند صدای دیگری بود پیش از این صدا و همین، درست همین پیر، صدای خودش نبود از اولش ولی که آن صدای دیگر آمده بود، این را گرفته بود، جایی توی سرش حبس کرده بود که نمی‌شنید و خنده‌های زن را می‌شنید، از این فکر دیوانه شد که صدا کجاست که توی سرش می‌شنود بی‌آنکه چیزی بگوید این‌که حرکت موج هواست که از دهان به گوش می‌آید از اعصاب گوش به مغز، از کجا بی‌که چیزی بگوید توی سرش می‌چرخید وُ این فکر که شاید او، صدا، نه صدای پیر، آن صدای دیگر، آن صدا که مال خودش نبود، خودش نبود،  یک نفر دیگر بود، یک نفر دیگر را زن اجیر کرده بود تا صدایش را، صدایش را کِی کرده بود توی سر فردوسی، چطور کرده بود توی سر فردوسی؟
ولی باید فاصله‌ها را می‌فهمید. انگار صدا فاصله را نشانش می‌داد. این‌که فاصله از خودش بود و خودش یک نفر دیگر نبود، ولی نکند خودش یک نفر دیگر بود و این فاصله همیشه بود و نفهمیده بود و باز به او فکر کرد یا صدا به او فکر کرد، صدای پیر؛ و هرکس او نمی‌شود، شاید مصطفا خودش را به شکل دیگر درآورده بود، اما برای که و برای چه، و آمده بود توی سرش نشسته بود، از کجا آمده بود جای صدای خودش که حالا آمده بود. صدا می‌گوید. شاید مصطفا بود، صدا می‌گوید، اجیرِ زن، پیش از خودش. و حالا می‌خواست انتقام بگیرد، فردوسی باید، صدا می‌گفت، زمان آن رسیده بود انتقام بگیرد، فردوسی باید. از چه کسی انتقام بگیرد؟
- از خنده‌های زن تحقیرش می‌کرد و او هرگز نمی‌دانست تحقیرش می‌کرد، گمان می‌کرد زن چقدر خوش بود، با او بود.
یا از مصطفا؟
مصطفا زن را در بوتانیک گاردن دیده بود. باغ که گلخانه‌ای بزرگ شیشه‌ای، وسط کوه، دره‌ای دو سوی‌اش را از هم فاصله انداخته، پلی معلق چوبی و طناب، نه آن‌قدر لرزان که به نظر می‌آمد، شبیه لرزان از این سو دره، به آن سو گلخانه؛ گلخانه که از فاصله که می‌آمد، اول پل را دیده بود، پل را که دیده بود هنوز دور بود دید تصویری از داستانی که در آن، طناب گردن مردی بود لبه‌ی پل ایستانده، دسته سربازان دورتر و نزدیک، پل بود و زیرش رودخانه بود... نه... یا... داشتند طناب را گردن مرد یا گردن مرد را به طناب محکم می‌بستند، و سر دیگر طناب را به جایی از پل محکم، و او را از بالای پل، آویزان، گره کرده طناب و گردنش، هل دادن...را باید می‌دید، نمی‌دید، گم شد افتادن، محو شد تصویر، افتادن را ندید، یا فیلمی بود، حتمن فیلمی بود؛ فکر کرد و نگاهش را از روی پل، برد، آرام از سربازان، سرهای سربازان ایستاده که او را ایستانده بودند که هل ‌دادند که فکر کرد چرا نه آن مرد، یکی‌یکی آن سربازها را که جای او ایستاده بودند بر لبه‌ی پل، پل معلق از طناب که لبه ندارد، نمی‌تواند داشته باشد پس کجا بود ولی همانجا داشت می‌دید و نمی‌دید، پایین می‌انداخت، محو شد و از توی جلادهای سرباز که دیگر محو شده بودند، از توی سایه‌های‌شان، نمی‌توانست تندتر ببرد نگاه را از لابه‌لای آنها بگذراند، انگار، با این‌که می‌دانست نبودند، بودند و نگاه باید از چیزی عبور می‌کرد و عبور نگاه از چیزها، از آدم‌ها، آن‌قدر سنگین می‌رفت گویا داشت از توی آنها، از گوشت و رگ و خون آنها، از آن چگالی چربِ آدم، نه از بالای سرشان، از توی سرشان، نه از توی سایه‌ها، سایه بودند اگر، فهمید نگاهش که سایه‌شان کرده بود بود تا از آنها بگذرد، وگرنه نمی‌توانست و همیشه از آن چیزهایی که سد نگاهش می‌شدند، فهمید، همیشه تنها همان‌طور گذشتن می‌توانست، که آن چیزها را، خودِ آن چیزها را چگونه دود کند، چگونه محو کند، نه از کنارشان، نه از بالا و پیرامون‌شان، چگونه سایه کند، چگونه از توی خود آنها اگر می‌توانست بگذرد، می‌توانست به پس از آن، آنها، همیشه پس آن که از آن می‌گذشت، به تصویری، آستانه‌ی دیگری، رسیده باشد و این گاهی خیلی طولانی و این گاهی می‌شد خیلی ایستاده بود و داشته تماشا می‌کرده بود، به آن چیزی که دیگران، هیچ‌کس، نمی‌دیده، یا، چه می‌دانست، می‌دیده؛
اینک، نمای شیشه‌ای گلخانه‌ی بلند، صورتی بود ترسناک، صورت با دو دهان، فراموشیِ پل شد. پس پس‌ماند، این‌پا آن‌پا کرد برود تا پل، بگذرد از پل تا دهان، دو تا، یکی که پل ختم می‌شد توش، یکی بالاتر، دهانی دیگر. و آن‌وقت، سرانجام، لرزان رفت گذشت از پل لرزان، افتاده بود مرد آن پایین آب نبود، رودخانه شاید زمانی بود امروز دیگر نبود و عبور کرد، از توی سایه‌های دیگر نبودند سربازان، خیره به برج گلخانه با نمای صورت، خیره و فکر کرد آیا هیچ‌کس دیگر هم صورت را می‌دید یا فقط خودش بود، توی نگاه او بود برجی بود با دو دهان، دهانی بسته، دهانی باز.
خندید.
ترسید.
توی گلخانه فراموش کرده صورت را؛ باغی مصنوعی توی باغ مصنوعی دیگر، باغ‌های تو در تو، باغ‌ها که از هم نمی‌فهمید کدام تمام می‌شود و این‌که تو ش آمده بود همان قبلی نبود، چون یکباره می‌فهمید، یک‌باره که آن قبلی نبود که چشمه داشت از دهان مجسمه‌ی زنی به سلحشوری می‌مانست نشسته در ارابه‌ای ارابه می‌ریخت، این یکی نداشت جوی آب خوشی داشت آن دیگری نداشت، آن دیگریِ نمناک، پر از بخار و بوها، گل‌ها، ولی این یکی خیره‌اش کرده بود: حشره‌خوار گیاهی با خرطوم متورم، اما چه گوشت‌خواره زیباست، اما چه گوشت‌خواره، تنهاست. روی صفحه دوربین، عکس که برداشت از گیاه، دوباره نگاه کرد، و زن شبیه کسی در گذشته بود، زنی در گذشته بود، در گذشته‌ی پانزده‌سالگی‌ش بود، در گذشته‌ی گربه را در خانه‌ی او، همین زن بود، سوزانده بود. و زن، اگر می‌دید ش، کاش پیش برود چیزی بگوید، زن اگر می‌دید ش، باید می‌رفت ببیند ش. آن‌وقت سر از توی صفحه دوربین بالا آورد پی زن کجا بود و با سکوت دنبالش رفت، از حشره‌خوار، ایستاد زن، در این باغ، دیگر درختی بود، تک درختی، فکر کرد چه باغی نبود با تک درخت آن وسط، می‌رفت بالا، چه سقفی بلند. و درخت را نمی‌شناخت مصطفا. درختی که نمی‌شناخت را بهانه کند، می‌خواست بپرسد برود پیش، که بودنش را ببیند، او را ببیند؛ آیا هم او بود؟
پیش رفت چند ثانیه تا زن، نگفت چیزی، نپرسید درخت را، راه افتاد زن موآبی، اگر می‌پرسید او هم نمی‌دانست، لجش می‌گرفت نمی‌دانست بدش می‌آمد از او که از او چیزی پرسیده بود که نمی‌دانست و نپرسید و راه که افتاد، کنارش مصطفا هم، همراهش با فاصله‌ی چند ثانیه که تندتر رفت تا همدوش‌اش به فاصله‌ی ثانیه‌ای از کتفش تا کتف زن. چیزی نگفت زن، سکوت را می‌رفتند جایی برای نشستن. کنارش ننشست. روبرویش نشست. باغی بی‌گل، بی‌دررخت باغ موسیقی و بوها. آنجا کجا بود می‌خواست بداند آیا زن می‌دانست؟ قلبِ آنجا بود. زن گفت. مصطفا ولی می‌خواست بگوید آیا او را به جا می‌آورد؟ گفت آیا دو دهان صورت را دیده است؟
زن گفت صورت، زمان است.
یکه خورد مصطفا.
زن بود این‌بار به یاد می‌آورد: نه! او، او نیست. نمی‌تواند باشد که این همه شبیه بود به مصطفا پس از این همه سال ولی چطور او باشد، آنجا باشد. آنجا تهران نیست که اتفاقی... آنجا جای پرت دنیاست، اتفاق ندارد. نه! او، او نیست.
دوباره گفت آن طرف، روبرو را نشانش داد، انگار ندیده بود مصطفا تا آن‌وقت شیشه‌ها را که از این سو دیدن آن سوش، دید و گفت چه چیز را؟
زن گفت برج را.
برج کجا، نبود، کوه بود. مصطفا گفت.
زن گفت برج بال است.
گفت برج بال دیگر چیست؟
دوباره نگاه که کرد دید، ولی صفحه بزرگ مانیتوری بود. صفحه تاریک بود اول، نگاه که کرد که تاریک بود اول. برگشت به صورت زن دوباره نگاه کرد. دوباره برگشت صفحه بزرگ تلویزیون را نگاه کرد. این‌بار توی صفحه صدا بود، صداهای توی هم بود، همهمه بود، آن‌چنان‌که آزارش داد، چقدر ازدحام صدا که سرش را بگیرد گوش‌ها با دست‌ها که صداها دیگر داشت از هم جداجدا می‌شد، تفکیک می‌شد صداهایی را که نمی‌شناخت و قاطی‌اش صدای زن را شنید همچنان می‌گفت برج بال است.
برج بال دیگر چیست؟ آیا بال پرنده‌ای است؟ زن گفت نه. زن اصرار داشت برج، برج بال است.
بال دیگر چیست؟ پرسید.
به نرمی، سرانگشت، به چهره می‌کشید مصطفا. چهره بود، پوست چهره‌اش سرانگشتانش را لمس می‌کرد. و صداها بود لمس می‌کرد و سرانگشتانش دیگر لمس می‌شد، داشت از عصب می‌افتاد و از خودش جدا می‌شد وقتی او می‌خواست تمام آن لحظه را، آن جا را به جای دیگری، به زمان دیگری، به آن گذشته که زن را از آن‌جا به خاطر می‌آورد متصل کند. و صداها... صداها که نه می‌فهمید چه می‌گفتند، نه صاحب صدا را می‌شناخت ولی می‌دانست دارد می‌فهمد و دارد می‌شناسد وقتی می‌نشست صدا توی یادش، وقتی می‌نشست دیگر نمی‌رفت. برج بال بود وقتی صداها باز توی هم رفتند. و فهمید. صورت زمان بود و این صداها که از دهان‌های زمان بیرون می‌ریخت، هر بار که دگرگون می‌شد صورت، صدای تازه، زبان دیگر، برج بال.

به خودش که آمد زن رفته بود. به خودش که آمد نگاه کرد داشت توی مانیتور دوربین از گیاه حشره‌خواری عکس می‌گرفت. در گوشه‌ی تصویر، دورتر، زن نبود. زن را به یاد آورد، سر از توی دوربین بالا آورد هرجا نگاه کرد او نبود، رفته بود یا از آغاز نبود. دنبال باغ رفت، از این باغ به باغ دیگر و توی رفتن شنید کسی صدایش می‌کند، سوی صدا برگشت، پسربچه‌ای، تمام لباس تنش زرد بود، موهای بلند بود قهوه‌ای، چشم سیاه درشت بزرگ بود توی چهره‌اش. سر تکان داد که چه کارش دارد. چندساله بود پسرک؟ به سرعت این‌که چند سال داشت را فکر کرد و ندانست. چیزی نگفت جز که تکه کاغذی به دستش داد پسرک. روی کاغذ نشانی بود. دست‌خط زن را بی‌گمان شناخت. می‌دانست دست‌خط او بود، نمی‌دانست از کجا می‌دانست. به پسرک خواست بگوید چه کسی بود آنکه آن کاغذ را داده بود به او بدهد به او. آمد بگوید چه کسی بود؟ پسرک داشت به سوی درختی می‌رفت. سرش را کج کرد مصطفا رفتن پسرک را پایید و دوباره به دست‌خط نگاه کرد، زیر آدرس نوشته بود فردا به آن نشانی برود. صبح برود.

فردوسی به صدا گفت چرا این چیزها را به او می‌گوید. پیرمردِ صدا گفت وقتی مصطفا از دهان صورت بیرون آمد، کاغذ را توی جیبش گذاشت، روی پل معلق، دوباره سربازها، دوبار آن مرد، دوباره طناب و گردن، دوباره رودخانه‌ی منتظر ولی او، این‌بار، بی‌که از شتاب گام‌هایش بکاهد، پیش آمد، از سایه‌ها گذشت تا صورت مرد آویزان را ببیند. فردوسی این‌بار پرید میان صدا و از صدا پرسید چه کسی بود؟ صورت آن مرد آویزان که بود؟


اما صدا، صدا که گمان می‌کرد صدای خودش نبود، خاموش شد. 

No comments: