Thursday, September 24, 2009

عزیز من !

از همسایه ی خودتان دریغ نکنید. بگذارید به اسم خود تمام کند. در دنیا مردمانی بزرگتر از همه یافت می شوند. آنهایی که می آموزند و فدا می شوند و نامی از خود نمی گذارند و به اسم دیگران در می رود، اما دریغ ندارند از یاد دادن به مردم. زیرا در خوب یافتن و خوب دیدن مردم، لذتی ست.
اگر شما این را درمی یابید، بدانید از شما بزرگترها هم کسانی هستند که حتا این نکته ها را هم به زبان نمی آورند و عمدن این کار را نمی کنند که به زبان نیاورند.
هرگاه این را یافتید به من خبر دهید من به شما نشان خواهم داد چقدر جلو رفته و همسایه ی شما چقدر از شما راضی ست.

24 مهرماه 1324
نیما یوشیج – از "حرف های همسایه"


دست های ما
کوتاه بود
و خرماها بر نخیل
ما دست های خود را بریدیم
و به سوی خرماها
پرتاب کردیم
خرما
فراوان بر زمین ریخت
ولی ما دیگر
دست
نداشتیم.

شعر "دست های بی خرما" –
از مجموعه ی قرمزتر از سفید –
کیومرث منشی زاده


مغزم خراب شده. محمد را گرفته بودند، جمعه ی پیش، توی هفت تیر، راه که می رفته، بعد از شلوغی ها، همین فقط، به جرم راه رفتن در خیابان و رد شدن از کنار مسجد؛ و چه کسانی؟ ترسش هنوز مانده حتا با اینکه ندیده ام اش و میم که برایم تعریف کرد، اضطراب محمد بود توی صداش و بعد از یک ساعت ولش کرده بودند. برایت می گویم محمد استخوانی ست، همه اش فقط استخوان که اگر دست بزنی می ریزد، شاید برای همین بعد از یک ساعت. حالا می ترسد. میم که می گفت، نمی ترسید. حالا می گوید می فهمی بی پناهی یعنی چه، تا نباشی نمی فهمی. - مگر همیشه نیست؟ نه. فرق می کند. همیشه کسی هست. تو می خواهی نباشد. خودت کناره گرفته ای. خودت خواسته ای. فرق می کند. و گریه می کند برای آنها که توی کهریزک... اوین یا هرجای دیگر. می دانی هیچکس نمی داند. می دانی به دنبالت می گردند. می گویی چرا نمی آیند؟ فکرت نمی رسد که نمی توانند، که پیدایت نمی کنند، آموخته ای که هرکه هرچه خواست، می تواند، پس نمی خواهند؟ آنوقت به تو می گویند هیچکس به یادت نمی آورد، سراغت را نمی گیرد. کسی دوست ندارد این چیزها را این طور بشنود / بخواند، خبر که باشد می شنوی و متاثر می شوی و تا به عمق فاجعه نزدیک می شوی، خودت را کنار می کشی، حالت دفاعی ی روانت این کار را می کند، تا می خواهی خودت را آنجا ببینی، نمی بینی، عقب می روی، دور می شوی، از دور نگاه می کنی، عبور می کنی، می گویی بیچاره؛ به خودت فکر نمی کنی که تو همان اویی که آنجا بیچاره ست. محمد فهمید، یک ساعت کافی ست، تنها یک ساعت. استخوانی ست چون، ولش کردند، روزهای اول اگر بود،می زدند، نگاه نمی کردند به استخوانی ست، می زدند و یک مشت کافی ست تا استخوان بریزد، همه اش به همین فکر می کرده، با یک ضربه، کافی ست که دیگر نباشد و کجا خواهندش برد؟ همه ی آنها را که شنیده ای به خاطر می آوری. آنها که در بازداشت به ضربه ای کارشان گذشته. به آنها که توی خیابان به یک ضربه... همین یک ضربه را... توی کتابفروشی، با الف که حرف می زنم، کسی دارد کتابها را نگاه می کند، می شنود. نمی شناسم اش، الف می شناسد، می گوید علی تازه آمده. یک هفته ای بازداشت. کجا؟ اول انقلاب، کلانتری، سه روز؛ بعد اوین، سه روز. لکنت دارد علی. فکر می کنی همیشه لکنت نداشته، شاید پس از همین یک هفته لکنت اش گرفته. رو نمی کنی که بپرسی. دوست داری اینطور نباشد. کاش اینطور نباشد. کتابی که نگاه می کند را نگاه می کند و حرف می زند، صورتش را بالا نمی آورد، همه ی اینها را ناخودآگاه به آن یک هفته می چسبانم، تداعی می کند، کاریش نمی شود کرد، تقصیر من نیست، مغزم خراب شده. می پرسم زدند؟ عصبی می خندد، دوباره می پرسد زدند؟ اول کلاغ پر نشاندنمان، مجبورمان کردند، توی کلانتری، توی حیاط، صدای بیرون می آمد، شب بود، گرم بود، نمی توانستم روی پایم بمانم، - کی؟ چه فرقی می کند، همین روزها... یک روزی از همین روزها... بعد از یکی از همین شلوغی ها، توی یک مغازه پریدیم، آنها هم آمدند، مغازه نبود، شرکت بود، نمی دانم... همه را گرفتند. ما سه نفر بودیم. همانطور که نشسته ایم کلاغ پر، آرام آرام به مهدی می گویم چه کار کنیم. اگر بشنود سربازی ست که می آید و می زند و می افتی و دوباره باید بمانی سر کلاغ پر و اگر بخوابی هم می افتی و اگر خسته شوی می افتی و اگر بیافتی می آید و وقتی می آید هم می افتی پس باید بمانی سر کلاغ پر، مهدی می گوید راستش را می گوییم. راحت می گوید. از درد می گوید و راحت. از ترس می گوید که تصورش می لرزاندم، می گویم چه می پرسند؟ به که رای داده ای، می پرسند، و رای نداده ای وقتی می گویی، می زنند و وقتی می گویی به چه کسی، می زنند و وقتی می گویی به هرکس شما رای دادید، می زتند و اگر چیزی نگویی، می زنند. با لکنت می گوید. فرداش می فهمیم بی خود حرف زدیم که بدانیم چه می خواهیم بگوییم. فرقی نمی کند. جایش نمانده؟ چرا مانده بود. رفت. یک پمادی می زنند وقتی می خواهند بروی، که تا استخوانت می سوزد و بعد، همان شب کبودی ها می رود. می گوید پماد شکنجه. به الف نگاه می کنم. موهای تنم درد می کند. چه کسانی؟ فکر می کنم. خیلی بودیم. چهل نفر. پنجاه نفر.صد نفر. نمی دانم. توی کلانتری. آنوقت توی یک اتاق فرویمان کردند. چهل و دو نفر در بیست متر جا. لابد بیست متر. خیلی کوچک، همین را می فهمیدم. چه می دانم. بیرون می خواستند یک عده دیگر را بنشانند کلاغ پر، لابد. بقیه توی یک اتاق دیگر. فکر نمی کنی آنجا. آنقدر همه جایت درد می کند، نخوابیده ای، مجبوری بایستی، خونی، سرپا خوابت می برد، خون و عرق بغل دستی که سرش افتاده روی شانه ات، بوی خون و عرق. فکر نمی کنی آنجا، زمان فقط بگذرد، ترست ریخته، فرق نمی کند دیگر. به الف می گویم مهم همین است، فرق نمی کند، که همیشه همین است، همینطور خواهد ماند، همه اش برای همین و تحقیرت می کنند، لازم نیست کاری بکنند، همین بنشینی کافی ست، همین سرپا ماندن، همین نخوابیدن، همین بوی عرق و خون مانده.
مغزم خراب شده. همه ی اینها را قاطی می کنم. خط روایی شان را که بنویسم، یک چیزی که مال قبل تر است جایش با چیزی که بعدتر شنیده ام عوض شده، بی آنکه بفهمم به خودم که می آیم عوض شده یا اصلن همینطور بوده، توی زمان گیر کرده ام. مهم هم نباید باشد. وقتی می خواهم برایت بگویم، مهم می شود. طوری بگویم که بفهمی، مهم می شود. اما می فهمی هرطور که بگویم. من همینطور فهمیده ام. یک میم دیگری هم هست که سه هفته نبود، انفرادی بود، اوین بود، آمدند خانه شان بردندش، می شناسم اش، ندیده ام اش بعد از آن. پدرش را دیدم، او می گفت؛ هم او خودش یک پا ندارد، هم او خودش قبلن کسی بوده از همین ها، یا نبوده هیچوقت، هرگز نخواهم دانست. میم، بچه اش هم تازه بوده، یعنی چند ماهه بود وقتی سه هفته نبود. دو هفته چرخیدند تا بدانند کجاست، خودش چه می دانسته حتا پدرش، که مرا یاد ناخداهای توی کارتون ها می اندازد، نمی تواند پیدایش کند. ندیدم اش که بپرسم چه گذراندی. هرچه بگویم که او چه گذرانده از ناخدا شنیده ام. ناخدا هم برای من نمی گفت. برای کس دیگری می گفت. من هم بودم. آرام بود. هنوز پیدایش نکرده بود و آرامش اش را از دست نداده بود. به زمین و زمان هم فحش نمی داد. حقش این بود که می داد. چطور می توانست آرام باشد ناخدا؟ عروسش که اینطور آرام نیست. تازه آن وقت هنوز نمی دانست ممکن است دیگر میم نیاید، اگر می دانست همینطور آرام می ماند؟ یا هرگز آرام بود، آنطور که من احساس می کردم؟ یا وقتی کاری از دستت برنمی آید، زورت را می زنی و برنمی آید، اگر آرام نباشی چه باشی؟ شاید می دانست. این ها همین طور بوده اند، همین کارها را کرده اند، شلوغ کرده اند، زندان رفته اند، جنگ رفته اند. عادت های قدیمی در شرایطی مشابه تکرار می شوند؟ عادتی خفته. لابد. پسر ناخدا توی ستاد بود. لابد. نمی دانم. حتمن بوده. حتمن که آمده اند خانه، بردندش. همان اول. چه می دانی بیرون چه خبر است. هنوز هیچ خبری نبود که میم را بردند، مثل خیلی های دیگر. آنها را از این نزدیک نمی شناسم. چه می دانی مردم ریخته اند و راه رفته اند توی خیابان و ساکت بوده اند و خیلی بوده اند و یک روز از امام حسین تا آزادی جای سوزن انداختن نبوده حتا و همه فریاد می زنند که میم و دیگران را آزاد کنند؛ گریه ام گرفته بود که دیدم همه آمده اند و آن همه ایم، از این همه که بودیم گریه ام گرفته بود آن روز و از آن همه صدا که انگار جان بود که بیرون می ریخت و گریه می گیرد که بعد از آن چه شد و میم نمی دانست که اینها شده، فکر می کند چه خواهد شد، و شاید حق با اوست، آنجا که بی خبر از هرجاست، که هیچ چیز نمی شود و فکر می کند به دختر چند ماهه اش که وقتی ببینم اش خیلی فرق کرده و خیلی بزر گ شده و اگر دیگر نبینم اش... آنکه چشمهایم را می بندد و می بردم به اتاقی دیگر و صورتش را نمی بینم، می گوید دیگر نمی بینی ش. فریاد نمی زند میم. - این را از خودم می گویم. - گریه نمی کند میم. پسر ناخداست چون، پس شبیه ناخداست خیلی. آرام است لابد، خیلی. پس می گوید با خودش بزرگ که بشود دختر، می شود شبیه او که آن همه آرام است و به یاد که بیاورد او را، به یاد می آورد که چند ماهه بود که رفت و لابد تا چند سال می گویند رفت برایت شیر بخرد، پستونک بخرد، شیشه بخرد، پوشک بخرد و تصادف کرد و دیگر نیامد و او فکر می کند چقدر تقصیر اوست که میم رفت بیرون و دیگر نیامد، و درستش هم همین است که آن چیزها زندگی بود که اگر میم برایشان نمی رفت، چه کار می کرد؟ و وقتی این را می فهمد، مادرش خواهد گفت که میم کجا رفت و دیگر نیامد تا وقتی بزرگ شدی، سرش هوار نشوی که چرا آنوقت که باید می رفتی، نرفتی و گریه خواهد کرد مادر و گریه می کند دختر و گریه کرد میم؛ و فکر می کند دختر این همه سال دروغ شنیده و بعد یادش می آید که دروغ نبوده، که همان چیزها زندگی ست که میم برایش رفت. ناخدا آرام است و این همه آرامش می ترساندم. می گویم همین ترس که هست، پس توهم من آرامش ناخداست. شین هم می گفت اگر نرویم بعد از مایی ها یقه مان را می گیرند که چرا نرفتید، نگفتید، نکردید؛ مثل ما که به پدر و مادرمان مگر نگفتیم و گفتیم و هنوز می گوییم و هنوز شرمنده اند و سرشان را پایین می اندازند و این انصاف نیست که آنچه ما حالا می دانیم، مگر آنها آن موقع چه می دانستند و از کجا می دانستند و مگر حالا پشت ما نیستند و نمی آیند با ما؟
بونوئل جایی در خاطراتش، خاطره ای می نویسد که تصدیق می کند مغزش خراب شده، اگر این را بشود خرابی گفت، که بارها خاطره ای را از عروسی ی یکی از دوستانش با دختری که هر دو از کمونیستهای دو آتشه ی آن زمان بوده اند، برای دوستانش تعریف کرده و توضیح داده که به وضوح آن روز را به یاد می آورد که آن دو در کلیسای کاتدرال فلان جا به همراه گروهی از دوستانشان که از قضا اغلب کمونیست بوده اند، پیوند ازدواج می بندد؛ و بعد خود از خود می پرسد که مگر امکان دارد آنها با آن عقاید افراطی شان در کلیسایی ازدواج کرده اند؟ و می گوید که اشتباه کرده در یادآوری آن خاطره و از خود می پرسد آن دو تصویر – ازدواج آن دو و کلیسا – چطور در ذهنش درهم رفته اند و تصویر واحدی را برایش بازنمایی کرده اند؟ مغز من خراب شده حتمن، که حتا پیشتر رفته ام و آن جاهایی خودم را می بینم که وقتی از خودم می پرسم متوجه می شوم که نبوده ام و این تصاویری ست از شنیده ها و خاطراتی از دیگران که در من به هم رسیده، مرا در خود تولید کرده اند حکمن برای تثبیت همیشه شان در خاطرم که در یادآوری در دسترسم باشند و هرگز فراموش نکنم. برایت می گویم تا تو را هم در این یادآوری ضبط کرده باشم... برایت می گویم تا تو باشی و.

مهرماه هشتاد و هشت

No comments: