Saturday, August 25, 2012

جهان پوستی / سن‌پترزبورگ



А теперь его нет. Есть только я.
    А потом я понял, что я и есть мир.
    Но мир - это не я.
    Хотя в то же время я мир.
    А мир не я.
    А я мир.
    А мир не я.
    А я мир.
    А мир не я.
    А я мир.
    И больше я ничего не думал. *

"    Мыр - Дании́л Хармс"


"جهان پوستی / سن‌پترزبورگ"

 25 اوت 2012



ناتاشا دستم را خورد.
از توی بار بیرون آمدیم. خیابان روشن، نور نئون‌ و تابلوهای پاب، اسم خیابان را می‌گفتم پابستان. نمی‌فهمید، یعنی‌چه، گفت. خواست سوارش شوم. سوارش شدم. بار دیگر که می‌خواست برویم توی خیابان نبود. توی کوچه بود. گفتم اگر آدرس داده بود، پیدا نمی‌کردم، اگر سوارم نمی‌کرد. پله بود. پایین رفت. جای دستم که خورد دست بود، که دست می‌کشیدم، هیچی نبود. از پله‌ها می‌رفت، می‌مالیدم. نمی‌توانست. بی‌وزن سنگین بودم. بوی مرد می‌داد. واسیلی نیامده بود. خانه ماند. یکی باید پیش بچه می‌ماند. می‌رفتیم خانه، روی کاناپه می‌افتادم، از حال می‌رفتم. واسیلی توی اتاق خواب بود، خواب بود. ناتالی پیش من می‌ماند. صبح می‌رفت توی اتاق. - و تلوتلو می‌خورد و چندبار می‌افتاد. هی خندیدم و توی سرش زدم، اول خندید بعد گریه کرد. افتاد. پرت شدم تا پیش پای بانسر بار قل خوردم سرم را بالا آوردم غول بود مو نداشت فکر کردم کف پایش را روی صورتم بعد روی پیشانی‌م بعد روی گردنم. چون دست نداشتم، برداشت. ناتالی هم قل خورده بود روی من افتاده بود پایین پای بانسر. روی کفش غول بالا آوردم. سبک شدم. رفتیم تو.
از توی دیوار، بالکن بود، رو به استیج. روی بالکن فرشته بود، فرشته پر داشت، آبی و صورتی، سفید بود. دیگر یک فرشته سیاه بود.
فرشته نبود.
هل می‌دادند، یک دیگر را. مردی پایین، زیر بالکن ایستاده دستهایش را باز هر کدام می‌افتاد، توی بغلش، می‌گرفت و می‌برد و فرشته سفید دیگر، فرشته سیاه دیگر، توی بالکن می‌آمد و هل می‌داد و می‌پرید و مرد دیگر می‌گرفت و می‌برد. - چون زمین سرد بود خواستم بلیسم، زبانم خشک و داغ بود. کتف و ریشه‌های دست را به خنک مالیدم.

صبح بیدار شدم واسیلی رفته بود صدای رفتنش را شنیدم توی خواب، ناتاشا توی اتاق خواب توی تخت بود بچه را واسیلی برد مهدکودک؛ لخت بود، بوی دیشب می‌داد. رفتم مالیدم دستش را با نوک زبان کف پایش را. افتادم روش هنوز مست بود بیدار نشد دهانم توی گوشش کردم از توی گوشش بوی دهانم توی دماغم پیچید نزدیک بود بالا بیاورم. چیزی نبود بیاورم، آوردم، تف بود توی گوشش ریخت به گردنش مالیدم. خواستم در بیاورم دستم را بردم دست نداشتم نگاه کردم وحشت کردم چشمش را باز کرد زیرزیرکی، لبهایش را و دندان نشانم داد. برگشتم توی اتاقی که بودم روی کاناپه. اسباب‌بازی‌ها هرجا پهن بود، عروسک‌هایش و ماشینی که برایش خریده بودم سوغاتی برده بودم روی زمین روی سقف واژگون افتاده بود و آن طرف‌ترش قهرمانی کارتونی که نمی‌شناختم ایستاده بود و می‌خواست حمله کند، برش گرداند یا زن را نجات بدهد، دستم را نشانش دادم. باز همان داستان را برایم تعریف کرد که برای بچه تعریف می‌کرد که عنکبوت بود. باز نفهمیدم. صدایم کرد شنیدم رفتم. توی چهارچوب در گیر کردم. گفت برای همین عنکبوت دوست دارد و بچه هم باید عنکبوت دوست داشته باشد. آمد و گردن، به دماغم کشید. می‌خواست دستم را بخورد. گفتم برویم بیرون.
بیرون تاریک بود. شب نبود.
باید داستان می‌گفتم.
خیلی دروغ گفتم از جاهایی که نرفته بودم آدمهایی که ندیده بودم گفتم. بازو به بازویم انداخت. خندید.
آن وقت شروع کردیم. اول نک انگشتش، بعد ساعدش، بعد مچم، کف دستم. گرسنه بودیم.
گفت دیشب از بالکن فرشته گرفتی. یادم نیامد. گفتم چطور؟ گفتم دستم... گفت رفتی بالا پریدی، فرشته گرفتی. سیاه بود.
یادم آمد گفتم بانکوک بودم آنطور شد. یک دروغ دیگر. پدرم گفته بود. زنی دنبالش افتاده بود. زن نبود. مرد بود. نبود. پستان داشت و چیز نازک داشت. ترسیده بود توی خیابان باریکی دویده بود او هم آمده بود توی رستورانی رفته بود آمده بود تا هتل را پیدا کرد نیامد تو و او فکر کرد قالش گذاشته رفت به اتاقش بعد در زدند در را باز کرد او بود آمد تو و باقی ماجرا.
ربطی نداشت.
نه ربطی ندارد.
درد داشتم. دلم برایش سوخت. مالیدم. آمد. پول هم خواست. ترسیدم.
نه. برعکس. اصلن چندشم نشد.
پول دادم. رفت. همان وقت هتل را عوض کردم، سوار قایق شدم به آن طرف شهر رفتم. جا گرفتم. باز در زد. آمد تو و باقی ماجرا.
مگر شب بود؟ گفتم.
بهار قرار بود بروند کلمبیا، موتور بگیرند، بروند برزیل، از آنجا تا بولیوی بروند شیلی، بعد آرژانتین.
برای همین مرا سوار خودش کرده بود.
یعنی همه راه با موتور بروند.
بچه چه می‌شود؟
می‌گذارند مادر واسیلی می‌آید نگه می‌دارد من هم اگر دوست داشته باشم بیایم آن وقت پیش بچه بمانم.

من که عنکبوت نیستم.
تار داری.

انگشتش را توی سوراخ جای دست کنده‌ام فرو کرد، لای رگها. رگها را گفت تار. عجیب بود.
پدرم بودم و او مادرم.

پس فرشته سیاه مرا برد!
نه. پریدی. فرشته را بردی.


تابستان.

جهنم بود. لای در نامه بود. نامه را باز کردم نوشته بود
کجایی؟ و توی رادیو کار تازه گرفته بود و نگفته بود چه کاری و پرسیده بود کی می‌آیم؟ بچه دلش تنگ شده و چون او مجبور است شبها کار کند، دیگر شوهرش را نمی‌بیند و بچه را شبها نگه می‌دارد و صبحها او. و بولیوی خیلی قشنگ بود با گردنه‌های عجیب و راه‌های باریک و مردم.
امضا: اِن.
همین.
تعجب کردم. می‌توانست ایمیل بزند. می‌توانست توی ایمیل این چهار خط را بنویسد.
دوباره خواندم. کاغذ را بو کردم، بوی مرد می‌داد، بوی واسیلی را می‌شناختم، او نبود.

نوشتم چقدر خوب می‌شد در را باز می‌کردم او بود.
و نوشتم چقدر خوشحالم که در را باز کردم او بود.
آن وقت چند خط خالی گذاشتم.




اگر بیایم... می‌آیم. من هم دلم برایت تنگ شده و برای چشمهایت، چشمه رازی که سایه خندان اندوهی و آرام‌آرام، از دست می‌شود. که آدم را به ژرفای فریبی می‌کشد و تا آدم بفهمد، دستش... نمی‌دانم درست است گفتن این حرفها، به جاست؟ ولی تو را که می‌دیدم، می‌گفتم او که می‌بیند چه می‌بیند با این چشمها؟ این توی چشم من می‌شد که ربط به تو نداشت و تو که می‌بینی همان چیزها را می‌بینی و مخفی می‌کنی که هرکس می‌بیند و مخفی می‌کند.
تو نمی‌بینی.
من می‌بینم.
می‌خواستم ببینم مرا چه می‌بینی، نه اینکه چه می‌بینی و چطور. می‌فهمی؟  
من هنوز به یاد می‌آورم با آن کلاه پشمی نارنجی و هدفون توی گوش‌ت و وقتی برایت دست تکان دادم، توی ایستگاه بودی، نگاهم کردی و ندیدی‌م و بعد، چند دقیقه بعد، زنگ زدی گفتی امروز دیدم‌ات. فکر کردم چقدر فاصله شد تا ببینی‌م. فکر کردم برای چه زنگ زد. فکر کردم چه مبادی آداب! و وقتی تو فکر می‌کردی چه کسی‌ست که دارد برایت دست تکان می‌دهد، داشتم فکر می‌کردم به چه گوش می‌دهی و تو به هیچ و صدای هوا توی گوش‌ت و صدای خودت توی سرت، نه مثل حالا که داری صدایم را می‌خوری.
و نوشتم
و چه خوب شد. همیشه فکر می‌کردم صدای شیرین داری تا برای بچه‌ها قصه بخوانی، به اندازه محکم. آیا شبها برای بچه‌ها می‌خوانی و روز برای بچه داستان عنکبوت را؟


ژوییه آمد و شد.
رفتم.
واسیلی توی ایستگاه منتظرم نبود. برف نبود. دست تکان نداد.
بیرون آمدم، دور میدان چرخیدم، راه پیدا نمی‌کردم. همه‌چیز مثل سابق بود. فکر کردم آن بار که واسیلی آمد از کجا رفتیم. نشانه‌هایی بود. دکه‌ای بود، چندتا و کباب ترکی. آن طرف صرافی بود. باید از زیر پل رد می‌شدم. پل را پیدا نمی‌کردم. آن وقت برف بود. سرد بود. دستم سر شده بود. پی پای واسیلی تندتند می‌شدم. رد پایم را گشتم پایم را جای پایم بگذارم اگر مانده بود، پیدا نمی‌کردم تا بوی شاش، بوی زیر پل آمد.

واسیلی دم در، توی راهرو، روی پله، اس کا اس را بغل کرده بود، می‌مالید قنداقش را؛ اس کا اس مال پدربزرگش بود. قبلن نشانم داده بود. یادگار جنگ بود. با آن یک آلمانی را. دو تا آلمانی را. سه تا آلمانی را. چهار تا. توی لنین‌گراد، وقت حصر، آن وقت پدربزرگش آنجا، همان‌جا مرده بود، از سرما، از گرسنگی، نه از گلوله. - و لوله‌اش را، و ناخن توی جای خالی خنجری که گم شده بود، که می‌گفت آن را وقتی توی تن نازی فرو کرده بود و آنجا جا مانده بود. وقتی مست بود می‌گفت. انگار وقتی مست بود فرو کرده بود. یا تکه تکه کرده بود و گرسنه بود.
کنارش نشستم. قنداق را مالیدم. کشید. قنداق را مالید. لوله‌اش را مالیدم. خنک بود. مشتم را حلقه کردم و فشردم. چرخاند و قنداق را دست کشیدم و مشت حلقه کرد و فشرد. ماشه را انگشت کشیدم. مگسی‌ش را انگشت کشید. سرش را بالا نیاورد. هیچی نگفت، نگفتم. مالیدیم و فشردیم و انگشت. هی جای قنداق و لوله چرخید، گاهی زیر انگشت من، گاهی زیر انگشت او ماشه و نشانه به پهلو. پهلوم، پهلوش.
شیشه را از کنار پاش برداشت. ندیده بودم آنجا.
نوشید.
داد دستم. ودکا بود،
نوشیدم.
ولی او مست،
مست بود.



 امیر حکیمی

* (And now it’s gone. There’s only me. And then I realized I am the world./ But the world - is not me./ Although at the same time I am the world./But the world is not me./And I am the world./ But the world is not me./ And I am the world./ But the world is not me./And after that I didn’t think anything more. – from “The world” by Daniil Kharms”)
 
 


1 comment:

Anonymous said...

ماکوندوی szeczin
کل سرنشینانش رو زهره ترک می کنی!