چرا، دیگر، حامد.میم نیستم
و ماجرای رستاخیز میرزا ابوالقاسم
یادآوری- تمام افراد و وقایع این داستان ساختگی،
پرداخته خیال است
و هرگونه مشابهت با واقعیت، از سر اتفاق!
دویم از احوال میرزا رضیالله عنه.
"محمود گفت همه شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم،
و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست.
بوالقاسم گفت زندگانی خداوند دراز باد،
ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد
اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید،
این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت."
از تاریخ سیستان، تصحیح محمدتقی بهار
صاحب روضةالابدال مینویسد میرزا بزرگ، از
مریدان مولانا میرزا ابوالقاسم بوده، طریقت را، چون سلفش، جز از گذر شریعت نمیداند.
پس احوال صوفیانه، پیش او، باطل و ضلال است. چونانکه در کتاب آمده در آیه شریفه که
گفت، افمن هو قائم علی کل نفس بما کسبت، ناظر بر احوال همینهاست که اگر سُمّوهم
پرسی، حضرت جنید را و حضرت شیخ احمد غزالی را و دیگر از آن بزرگان اسم خواهند برد،
و این عین شرک است که ایشان مصداق همین آیهاند که وجعلوا لله شرکاء [1]. و جز از
اولیا و ائمه اطهار که صاحبان هستی، زمین و زمان جز از برای رضایت ایشان نباشد، و
آن انوار متبرکه جز از منهاج شریعت، راه دیگر پیش روی آدمی ننهادهاند که هرکس به
این طریق نرفت، در پیش حضرتش مقام و مرتبت هیچ نیافت مگر به کفر. و آن خلیفه که
فرمود بر زمین نهادم، ایشان باشند و پیروان راستین ایشان باشند و ایشان نه چون ذات
اقدساش، که هر یک چون سیارهای و حضرت ختمی مرتب خورشید آنهاست، منظومهای میشوند
که هستی به عنایت ایشان در حرکت و آن بزرگان از پیروان که میگوییم، قمری به طوف ایشان
میگردند و این از اسراریست به سوره نور بنهفته. و میرزا بزرگ، چون به اینجا میرسید،
یاد از میرزا ابوالقاسم میآورد که آن تفسیر مخصوص او بود و از آن یاد، آبش به
دیده میآمد.
میرزا بزرگ پس میگفت مولانا میرزا ابوالقاسم،
مریدان مخصوص به جهت خودش داشت که در زمانی که او کناره گرفت، و کس از جایش
ندانست، به خدمتش میرسیدند، برای ایشان از رموز هستی میگفت و به تربیت آنها میکوشید
و همانها نایبان او میشدند و رسولان او بر دیگر علما و غالب مراجع بزرگ، چه آن
زمان که میرزای شیرازی اعلم مجاهدان بود و چه پس از آن و تا امروز همین منوال هست
و ایشان که واسطه فیضاند، ما میدانیم، هرچه فرمایند، خود از امر حضرت ولی عصر
باشد چه که میرزا ابوالقاسم، با ایشان به حشر و نشر است، اگر گرهای در کار خلایق افتد،
شبههای پیش آید، از آن حضرت پرسد، اقتضای امر به طریق آن شاگردان مخصوص، به
خادمان رسانند و این بارها شده در این صد سال که مراجع بزرگ، احکامی صادر کردهاند
در احوال اجتماع و حکومت که مستقیم تحت عنایت ایشان، از اوامر حضرت قائم بوده.
پس اگر کسی از محل اختفای آن بزرگوار از میرزا
بزرگ میپرسید و از احوال ایشان میخواست، همیشه میرزا نقل فرمایش حضرت ختمی مرتبت
میآورد که "خوشا به حال بندهای که گمنام باشد، خدا او را شناسد و معروف
مردم نباشد. چنین افراد چراغ راه هدایت، سرچشمه علم و معرفتاند. هر فتنه ظالمان
به واسطه ایشان رفع شود، نه در کار فاش کردن اسرارند و نه بردارنده پرده از کار و
نه در صدد جفا و آزار، از ریا دور و از خودنمایی مهجورند"[2].
و در وقت دیگر، با خواندن سطری از لسانالغیب،
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بداد جام می و گفت راز پوشیدن،
پاسخ میگفت.
پس صاحب روضه، به نقل از ثقةالاسلام در رسالهای
که در احوال مشروطیت نوشته، میگوید در ماه محرم که به حضور آخوند مشرف شدم، از
اوضاع مشروطه پرسیدم، و از منازعه ایشان با میرزای نایینی. ایشان پس از آنکه به
آرامی دلایل خود در تایید مشروطه را عنوان کرد، ماجرای منازعه را تعریف کرد. آنوقت
همچنانکه حال برافروختگی در چهرهاش پیدا شد گفت، آقا میفرماید به نقل از میرزای
شیرازی، که نظر میرزا ابوالقاسم همچنان تلقی ایشان از حکومت اسلامیست؛ در صورتیکه
بنده خودم زمانیکه در جوانی در درس ملاهادی حاضر میشدم و پس از آن که خواستم به
تهران هجرت کنم، حاجی مرا خواند به اختفا به من گفت به فلان قریه اطراف نیشابور
بروم و در خانه فلان کس، انتظار مرا میکشیدند. من که حیرت کرده بودم، چون خواستم
بیش بپرسم، حاجی گفت از آن نمیداند و مامور است همینقدر را به اطلاع من برساند
باقی از دانش او خارج. چون به آن دهستان رسیدیم، نشان آن خانه را گرفتم، کسی مرا
به آنجا برد. آنجا پذیرایی مفصل از من که به عنفوان جوانی، در آستانه بیست سالگی
بودم عمل آوردند با این همه تلاشم برای فهمیدن کنه ماجرا بیفایده ماند، جز اینکه
صاحبخانه گفت شب مرا به جایی میبرد و آنجا کسی منتظر من است. آن وقت اصرار کردم
که نمیتوانم شب بمانم و هرچه زودتر باید به تهران بروم ولی مرا متقاعد کردند که
بمانم.
و شب، در بیراهههایی دست مرا گرفت و برد صاحبخانه، دور از آن قریه، در میان ویرانههایی و از من خواست همانجا منتظر بمانم، هراس کرده بر جا ماندم و چون نه میدانستم کجا هستم و از طرفی چون ملاهادی خودش گفته بود، دعای تسکین خواندم و منتظر ماندم آن وقت پیری از میان ویرانهای در آمد، چهره چون ماه، به متانت آفتاب و رعنایی تمام کرده در جبیناش پیدا، در آغوشم کشید به پیش خود خواند، گفت ای محمدکاظم، روزی فرا رسد که اینطور و آنطور شود و اوضاع مملکت به هم ریزد و خیلی به دقت جزیی، قسمی از همین اتفاقات که اخیر واقع شده برایم گفت و من با ناباوری گوش سپردم تا انتها که فرمود آن روز تو از بزرگان علما خواهی بود و مردم برای اموراتشان و رفع حوایجشان به تو راجع شوند؛ پس بگو این را که من، میرزا ابوالقاسم، به تو میگویم و تایید کن آنچه را که اغلب میخواهند.
و شب، در بیراهههایی دست مرا گرفت و برد صاحبخانه، دور از آن قریه، در میان ویرانههایی و از من خواست همانجا منتظر بمانم، هراس کرده بر جا ماندم و چون نه میدانستم کجا هستم و از طرفی چون ملاهادی خودش گفته بود، دعای تسکین خواندم و منتظر ماندم آن وقت پیری از میان ویرانهای در آمد، چهره چون ماه، به متانت آفتاب و رعنایی تمام کرده در جبیناش پیدا، در آغوشم کشید به پیش خود خواند، گفت ای محمدکاظم، روزی فرا رسد که اینطور و آنطور شود و اوضاع مملکت به هم ریزد و خیلی به دقت جزیی، قسمی از همین اتفاقات که اخیر واقع شده برایم گفت و من با ناباوری گوش سپردم تا انتها که فرمود آن روز تو از بزرگان علما خواهی بود و مردم برای اموراتشان و رفع حوایجشان به تو راجع شوند؛ پس بگو این را که من، میرزا ابوالقاسم، به تو میگویم و تایید کن آنچه را که اغلب میخواهند.
ثقةالاسلام
در رساله مینویسد پس از آن گفتگو با حیرت از پیش آخوند بیرون آمدم و برای آنکه
طرف دیگر ماجرا را شنیده باشم فرداش به بیت میرزای نایینی مراجعت کردم.
ساعت مجلس درس و بحث بود. گوشهای، به انتظار
پایان مجلس درس نشستم، و این از چشم میرزا پوشیده نماند که برای ختم مجلس، بیمقدمه،
بحث از حکومت را پیش کشید و مقایسهای میان نظر شیخ انصاری [3] و میرزای شیرازی را
در باب ولایت مطرح کرد که نهایت نتیجه از آن، چیزی بود که همان محل مناغشهاش با
آخوند بود و همچنان بر صحت نظر خود اصرار داشت.
پس از خارج شدن دیگر طلبهها، به حضور میرزای نایینی مشرف شدم، عینن همان که از آخوند پرسیدم از ایشان خواستم. معلوم بود که او هم با
مشروطه مخالفت ندارد، مخالفت او با این بود که روحانیت از حکومت فاصله بگیرد، دست
مجریانه در کار نداشته باشد. برایم از گفتگوی سالهای دور با سید افغانی گفت و
اینکه او هم با نظر شیخ موافقت دارد که با کناره گرفتن روحانیت از حکومت، کانون
اسلام در خطر میافتد، چه حاکمان با عمال شر و بیگانه و مشرک و کافر، به نفع خواست
خود کنار میآیند، دین مردم زایل میشود.
و ازین دست ساعتی سخن گفت.
چون حرف به میرزای شیرازی افتاد، دگرگونه شد، به
حالت تغیر افتاد، آن چنان که پیشتر به آن حالش ندیده بودم. گفت به گوش خود از لسان
مبارک میرزای شیرازی شنیده که میرزا در وقت تحصیل و درس، در اصفهان، در مجلس
شیخ ابراهیم کلباسی که حاضر میشده، روزی شیخ به اشاره او را خوانده، فرموده برای زیارت
ثامنالائمه چرا نمیروی؟ میرزا که آن وقت جوان بوده، از مشتاقیاش گفته و اینکه
هزینه سفر زیاد، افزونِ بضاعت اوست و قس علی ذلک از آن دلیل آورده. شیخ به میرزا میگوید
فردا باز از آن موضوع حرف خواهند زد. چو فردا شد، شیخ باز آخر درس، میرزا را پیش
خود خوانده خرج سفر را در کیسهای به او میدهد روانهاش میکند به این سفارش که
"مرا سابق بر این شاگردی بوده، ملاهادی که در سبزوار است، در زمان بازگشت،
پیش او میروی، سلام مرا میرسانی".
پس میرزا راهی زیارت میشود و پس از اقامت چند هفته قصد بازگشت میکند. میرزای شیرازی میفرمود در حالی که سفارش شیخ ابراهیم را بالکل فراموش کرده بود برای وداع به حرم شد، در حرم، به در حالتی از خواب و بیداری، شیخ ابراهیم را در صحن شبستان گوهرشاد در جای درس میبیند به نزدیکش پیری نورانی نشسته، به پیر رو کرده میفرماید "میرزا! به سیدمحمدحسن سپردهام به سبزوار سلام مرا به ملاهادی برساند". این وقت، میرزای شیرازی به خود آمده، از پس و پیش مینگرد و دوباره همان مجموع جماعت زایران و طلبهها را در اطراف پیدا میکند. به یاد میآورد که سفارش شیخ ابراهیم را فراموش کرده و آنچه دیده برای یادآوری آن بوده. پس چون به سبزوار رسید، به ملاهادی وارد شد، ملا گرم پذیراییاش کرد در پیش خود نشاند و عزیزش داشت. به وقت رفتن، حاجی ملاهادی به میرزا میگوید پیش از بازگشت به اصفهان، ضروریست به نیشابور بازگردد، آنجا در قریهای نزدیک، خانهایست و مشخصات آن قریه و خانه را به میرزا میدهد که آنجا رفته، به انتظارش هستند و بیش نمیگوید. میرزا که دستش تنگ شده بود و خرج سفرش رو به اتمام، از ملاهادی میخواهد او را معاف بدارد. اما به اصرار و کمک حاجی به نیشابور میرود. آنجا در آن خانه، صاحبخانه که او را انتظار میکشیده، پذیراییاش میکند و وعده میدهد شب به دیدار کسی رهسپارند.
میرزای شیرازی فرمود از کورهراهها رفتیم و به ویرانهها رسیدیم. صاحبخانه عذر خواست و رفت و به مرا به انتظار در آن وادی واگذاشت. با تحیر به جا ماندم. آن وقت همان آقایی که در خواب دیده بودم کنار شیخ ابراهیم نشسته بود، با همان وجنات و آرامش، با محاسن نقرهگون و رویی گشاده، از خرابهای بیرون شد بر پیشانیام بوسید. از احوالم به موانست خواست و در پیش خویش نشاند. پس از آن گفت سید، روزی فرا رسد که اعلم عالمان شوی، آن وقت مردم از همه جا به تو راجع شوند، مسایل از تو پرسند، حوایج از پیش تو خواهند. پس در آن وقت مسالهای پیدا شود، به جان و مال مردمان معتقد دستانداز، و تو را تصمیم مشکل افتد؛ چون واقع شد، یاد از این شبات افتد، من که میرزا ابوالقاسم هستم، تو را گویم در آنوقت به تحریم، آنچه خواهی دانست، حکم کن که رضای خدا و ولی خدا در آن باشد. مرا حال انقلاب پیدا شد از آن گفت، به نزدیک بکاء. اما او رها نکرد و باز فرمود، همچنانکه دست مبارکش به قرار جانم بر پیشانیام گذاشت، پس از مرگ تو که امور در دست دو چند از شاگردان تو واگذار خواهد آمد، برای آنها هم، زمانی خواهد رسیدن و مسالهای دو چندان صعبتر، به شبهه افتند. برای آنها بگو رضای خدا و اولیای خدا در کار حکومت، میرزا ابوالقاسم گفت، به دست علما و نواب اوست. و آنها خود ازین گفته، مطلب حاصل کنند.
پس میرزا راهی زیارت میشود و پس از اقامت چند هفته قصد بازگشت میکند. میرزای شیرازی میفرمود در حالی که سفارش شیخ ابراهیم را بالکل فراموش کرده بود برای وداع به حرم شد، در حرم، به در حالتی از خواب و بیداری، شیخ ابراهیم را در صحن شبستان گوهرشاد در جای درس میبیند به نزدیکش پیری نورانی نشسته، به پیر رو کرده میفرماید "میرزا! به سیدمحمدحسن سپردهام به سبزوار سلام مرا به ملاهادی برساند". این وقت، میرزای شیرازی به خود آمده، از پس و پیش مینگرد و دوباره همان مجموع جماعت زایران و طلبهها را در اطراف پیدا میکند. به یاد میآورد که سفارش شیخ ابراهیم را فراموش کرده و آنچه دیده برای یادآوری آن بوده. پس چون به سبزوار رسید، به ملاهادی وارد شد، ملا گرم پذیراییاش کرد در پیش خود نشاند و عزیزش داشت. به وقت رفتن، حاجی ملاهادی به میرزا میگوید پیش از بازگشت به اصفهان، ضروریست به نیشابور بازگردد، آنجا در قریهای نزدیک، خانهایست و مشخصات آن قریه و خانه را به میرزا میدهد که آنجا رفته، به انتظارش هستند و بیش نمیگوید. میرزا که دستش تنگ شده بود و خرج سفرش رو به اتمام، از ملاهادی میخواهد او را معاف بدارد. اما به اصرار و کمک حاجی به نیشابور میرود. آنجا در آن خانه، صاحبخانه که او را انتظار میکشیده، پذیراییاش میکند و وعده میدهد شب به دیدار کسی رهسپارند.
میرزای شیرازی فرمود از کورهراهها رفتیم و به ویرانهها رسیدیم. صاحبخانه عذر خواست و رفت و به مرا به انتظار در آن وادی واگذاشت. با تحیر به جا ماندم. آن وقت همان آقایی که در خواب دیده بودم کنار شیخ ابراهیم نشسته بود، با همان وجنات و آرامش، با محاسن نقرهگون و رویی گشاده، از خرابهای بیرون شد بر پیشانیام بوسید. از احوالم به موانست خواست و در پیش خویش نشاند. پس از آن گفت سید، روزی فرا رسد که اعلم عالمان شوی، آن وقت مردم از همه جا به تو راجع شوند، مسایل از تو پرسند، حوایج از پیش تو خواهند. پس در آن وقت مسالهای پیدا شود، به جان و مال مردمان معتقد دستانداز، و تو را تصمیم مشکل افتد؛ چون واقع شد، یاد از این شبات افتد، من که میرزا ابوالقاسم هستم، تو را گویم در آنوقت به تحریم، آنچه خواهی دانست، حکم کن که رضای خدا و ولی خدا در آن باشد. مرا حال انقلاب پیدا شد از آن گفت، به نزدیک بکاء. اما او رها نکرد و باز فرمود، همچنانکه دست مبارکش به قرار جانم بر پیشانیام گذاشت، پس از مرگ تو که امور در دست دو چند از شاگردان تو واگذار خواهد آمد، برای آنها هم، زمانی خواهد رسیدن و مسالهای دو چندان صعبتر، به شبهه افتند. برای آنها بگو رضای خدا و اولیای خدا در کار حکومت، میرزا ابوالقاسم گفت، به دست علما و نواب اوست. و آنها خود ازین گفته، مطلب حاصل کنند.
صاحب روضه، همین روایت را به نقل از ناظمالاسلام
میآورد که شیخ فضلالله در دلیل مخالفت خود با مشروطه، به همین ماجرا اشاره میکرده.
پس مینویسد به زعم راقم این سطور، از مهمات
اختلاف مرحوم آخوند با میرزای نایینی و علمای تهران با شیخ فضلالله، ناشی از همین
دو روایت است؛
و الله اعلم بما فیالصدور.
در سلوک مصطفا
"و حیرت"
از وقتی مرا - ماه مبارک گذشته بود، نیمهشبهای
قهوهخانه سیروس. گاهی حامد میآمد، کتابم را میبست، حرف میزد، از مردمی که میدید،
حرفهایشان، از توی دنیا چه میگذشت، از خیابان که جای من نبود، من که تنها در خانه
مینشستم جز وقتی قرار بود به قهوهخانه بروم برای دیدن او – با او آشنا کرد دیگر
سهیل را ندیدم. او اما نحیف و تکیده، شبیه سهیل بالابلند و تنومند، زیبا نبود.
زیباییش توی چشمهایش که به هیچ چشمی شباهت نداشت، نگاه لرزیده و دور و موجی داشت
و صدایی چاقو خورده، خشدار که به زور میشنیدم حواسم را که خیلی جمع میکردم، اگر
صدای دیگری نبود، توی قهوهخانه اغلب همهمه حرف بود، مردهای میانسال و کهنه، از
کار آمده و خسته، با قلیانهاشان، و حرفها و غرغرهایشان، اگر دیر میآمد، مینشستم
و گوش تیز میکردم که به جز آنچه حامد، با آن آب و تاب، برایم تعریف میکرد،
دنیایی که میگفت ساخته خودش بود، نیمی خیالش، قاطی با تصویرهای تلویزیون و
فیلمهایی که میدید و آن زن، زنهای تازه؛ از احوال واقعی آدمها خبر داشته باشم.
دریافتم از بیرون چهاردیواری اتاقم، بیرون کتابهایم، بیرون حرفهایی که او میگفت و
به زحمت میفهمیدم، منحصر به همین وقتها میشد، به شنیدن دزدکی داستان مردمانی،
نیمهشان بیکاره، معتاد قلیان و چای و تنهایی، اغلب، غرق در خیالاتی از گذشته،
گذشتهای ساختگی که تاریخ خودشان نبود به دروغ میپرداختند و به آن افتخار میکردند،
گذشتهای که جز تباهی و ویرانی نبود و من در آن وقت نمیفهمیدم.
منتظر آمدن او که از معنی "مَن عَشَقَ و
عَف و کتَمَ و ماتَ، مات شهیدا" [4] بپرسم که تازه خوانده بودم و به حیرت
افتاده، نمیفهمیدم.
پس اگر نه میباید بر راه عمل تن رفتن، بر راه
عمل دل رفتن چه باشد [5]، بپرسم، نمیفهمیدم.
آنطور که آن سهیل میگفت به تاکیدِ واجبات، با
گفتن او که "اینها همه ظواهر است" فرق داشت، چطور جمع کنم؛ نمیفهمیدم.
و این عمل با آن عمل، یک جایی به هم برسد، چطور
برسد، نمیفهمیدم.
او که میآمد، آرام که میگفت، این نه راهی بود
که راهنما ببرد، همراه میبرد و از جایی، تنهایی، به فرد بایست رفتن، به فرد بایست
دیدن و چشیدن از دریای رحمت و در آن غرق شدن، از آن یکی قطره شدن، آن شدن[6]. آن
شدن همان، دیگری ندیدن جز او همان، و از چشم او دیدن که شد، فهمیدن بشود.
که میگفت آنچه میخوانی در کتابها، چون کلام
نازاست، چون در زبان نمیگنجد، هرچه گنجیده، هزار مرتبه از آنچه خواهی یافتن، فاصله
دارد و نمیشود و نباید زبان به آن گفتن گشود و عطار، اگر گفته، بیخود گفته،
رسیده نمیگوید، رسیده از بیان قاصر است، بیان او رسم بودن او میشود، که آن مقام
عطار، مقام رسیده نیست، سایه دیده و مدهوش شده و چون باز خود را دید، این راهی
نیست که آدمی خود بیند، اگر دید، برجایی موقوف میماند به توهم که "انسان به
قدر فهماش سخن گفت"[7]. نمیفهمیدم.
که میگفت آنچه هر کس فهم کند، با آنچه دیگری
فهم کرد، آنچه هرکس دید و شنود، با آنچه دیگری، هرکدام متفرق است، متکثر است؛ که نگاه
از چند منظر به یک چیز، نمای یکی نمیشود اگر چه همان یکیست، گوشهای را میبیند،
اگر ببیند، که همه آن نیست.
اینطور، پس از شنیدن اینها، هفتهای یک بار که
او را میدیدم، تا بار دیگر ببینماش، غرق میشدم توی دنیایی که در آن پیرمردهای
دروغی، حامد و حرفهایش، جز اینکه از آن معنیام دور کند، بداردم از آن والایش، ثمری
نداشت، و پس انزوایم بیشتر، حجمی میشد به بلعیدن هرچه واقعیت و دیگر، جز آرزوی
اتصال به آن دریا، قطرهای در میان آن همه، زندگی چه بود؟
در آن دنیا، زن همسایه، که اغلب پشت پنجره
خوابهایم، فرشتهای میشد، کمکم قاطی هوا، محو غبار شد، با اینکه حامد، هنوز هم،
از او و از چندین زن دیگر، که روزانه میدید، از عشقهای کوچک تازهاش و بازیهای
خیالش، همواره میگفت. و من، به خنده، دیگر، پیش خودم یادم از آنچه که خوانده بودم
که "همه زنان یک رنگند، یک
مزه اند - چه این زن پادشاه، چه زنِ آن گدا. آن بیشتر تفاوت از روی آرایش و لباس
است. چون برهنه کنی، همه یکی باشد"[8] و با تکرارش، تصور او و زنها را بیرون میکردم؛ و باز میترسیدم، میترسیدم او حامد را ببیند، حامد را که دیگر با خود به قهوهخانه
نمیبردم، بشناسد و فکرهای ناجورش را بشنود. بفهمد و بگوید بیرون من، جدای من، حامدی
نیست و معنی ندارد. بگوید که وقتی میشنوماش، صدای خودم. مشاهداتش، آنچه خودم
دیده بودم، من که از خانه بیرون نمیرفتم، که سر از لای کتابهایم بیرون نمیکشیدم
و پیشانیم از سجدههای طولانی بر نمیخاست، حامد را پرورده بودم و اگر به آن فهم میآمدم،
به عذاب طولانی میافتادم. همه آن خندهها، آنطور که مسخرهام میکرد، همه آن
تماشا، که خودم بود، و وقتی فهمیدم، شکنجهام بود و اگر او را در خود خاموش و خفه
نمیکردم، رسیدن، نمیرسید.
[1] قرآن، سوره 13، بخشی از آیه 33 - أَفَمَنْ هُوَ قَآئِمٌ عَلَى كُلِّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ وَجَعَلُواْ
لِلّهِ شُرَكَاء (آیا او ایستاده [به نظارت] به آنچه هرکس اندوخته کسیست؟ پس به
پروردگار انباز گرفتند. بگو: به نام خوانیدشان!)
[2] معراجالسعادة، ملا احمد
نراقی، در مذمت افشای راز
[3] در مناظرهای که میان محمدکاظم خراسانی (مشهور به آخوند خراسانی
از شاگردان شیخ انصاری و مراجع شیعه - 1255، 1329 ه.ق) که از جانبداران مشروطیت
بود، و محمد حسین نایینی (مشهور به میرزای نایینی از شاگردان نزدیک میرزای شیرازی
و از مراجع شیعه – 1276،1355 ه.ق) که از جانبداران ولایت فقیه و حکومت اسلامی بود
و البته در نهایت با جنبش مشروطیت مخالفت نداشت (!)؛ آخوند خراسانی با استناد به
نظرات شیخ انصاری، از مشروطیت دفاع کرده، مخالفت خود با حکومت اسلامی را توضیح میدهد.(متن مناظره)
[4] نقل از "عبهرالعاشقین"، روزبهان
بقلی – حدیث نبویست. به کرات در رسالههای عرفانی نقل شده. معنی آن چنین است که "هرکه
عشق ورزد و نهان دارد و کتمان کند، آنگاه میرد، شهیدانه مرده".
[5] نقل به تلخیص از "تمهیدات"، عینالقضاة
همدانی
[6] نقل به تلخیص از "مرصادالعباد"،
شیخ نجمالدین رازی
[7] نقل به تلخیص از "تمهیدات"، عینالقضاة
همدانی
[8] از مقالات شمس تبریزی
No comments:
Post a Comment