"رو به حسین کرده بود که:
تو هم
بودی،
با هم بودیم که سرش را بریدم."
از "ملاها و آدمها"
نوشته ناصر پاکدامن
چرا، دیگر، حامد.میم نیستم
و ماجرای رستاخیز میرزا ابوالقاسم
یادآوری- افراد و وقایع این داستان ساختگی،
پرداخته خیال است
و هرگونه مشابهت با واقعیت، از سر اتفاق!
یکم از احوال میرزا رضیالله عنه.
"و وی مردی جادو بوده است
و از فرزندان نوح ملک بوده است."
از "تاریخ بخارا"
به نزدیک قوچان، در راه جعفرآباد، نزدیک روستای
قره شاهوردی، چندین خانه متروک؛ در میان ازین ویرانههای کوشکی، در میان کوشک چاهی،
در میان چاه مردی، مولانا، کنزالعارفین، شیخالطریقه، عبد صالح، میرزا ابوالقاسم،
بازوی زمین است.
چنان که مشهور، نظر کرده جناب ابوسعید است که
مادرش به حال که او را در شکم میداشته در خواب، به مسجدالحرام خود بازیافته، در
حریم کعبه، آنجا آنگاه درد زایش گرفته، از شرم خانه خدا، بر سر و صورت میکوبیده،
وانفسا وانفسا از آن مصیبت میکرده، "پیری همه نور از میان کعبه بر آمد، آن
هنگام که از ترس آن همه نامحرمان به خود میلرزیدم بنای فریاد و طلب کمک میکردم،
دست مبارکش بر سر من کشید، این آیه خواندی که "انما رسول ربک لاهب لکِ غلاما
زکیا" - جزین نیست که من فرستاده رب توام، آمده تا کودکی پاکیزهات دهم – [1]،
جانم آرامید، هراسم خفت که گفت فرزندم، و نام آن گل که به زه داری، ابوالقاسم باشد،
محبوب ما و محبوب ذات اقدس حق تعالی، از ارکان هستیست. پس بر من واجب کرد تا وقتش
رسد، روزی چندین سوره قران خوانم. دست پیش آورد تا بر آن بوسه نهم، خواستم عبایش
را حجاب دست کرده باشم، عبا را پس کشید، پس لب بر دست مبارکش کشیده، نامش را
پرسیدم، نام او ابوسعید بود. و من که سواد خواندن نداشتم، از خواب برخاسته، به
تحیر، دیدم هر سوره او خواسته بود بخوانم در حافظهام نقش بسته بر زبانم جاریست و
تا روزی که ابوالقاسم زاده شد، آنطور که آن بزرگوار خواسته بود،
خواندم".
مرحوم سید، در کتاب "والجبال اوتادا"،
مینویسد میرزا ابوالقاسم از خاصان و نزدیکان شهید ثالث بوده و پس از کشته شدن او
در مسجد برغان، از هراس که مبادا به همان سرنوشت دچار شود، مخفیانه به قزوین
گریخت، و از قزوین رهسپار نیشابور شد، چند صباحی آنجا زیست. و مرحوم سید این را از
ابوی بزرگوارشان شنیده بود که چون ایشان با ابوی سید نزدیکی داشت، هنگامی که در
نیشابور ساکن بود، به دیدارش میرفت و از میرزا که زمانی با سید رشتی هم درس بود،
از احوال او که حضانت مکتب را پس از مرگ شیخ احسایی عهدهدار شده بود، میپرسید و
برای او از آنچه در تهران پس از شهادت ملامحمدتقی گذشته بود خبر میبرد و از اینکه
غایله آیا به فرمان صدراعظم بوده؛ و میرزا سر تکان میداد و چون عشق به آن
"زن"، اخویزاده ملامحمدتقی، داشت، و پدر مرحوم سید از آن علاقه میدانست
چون خبری اگر درباره او شنیده بود برای میرزا میگفت و رنگ روی میرزا میپرید و
کلامش میبرید و برای آنکه به خود آید، غضب را جای نزع مینشاند به وانمود آنکه
عشقی که داشت پس از کشته شدن ملا که استادش بود، به نفرت بدل شده بود چرا که گمان
این بود که در آن ماجرا دست آن زن در فرا آوری مقدمات در کار بود، با این که میرزا
هیچ از آن موضوع به روی نمیآورد. مرحوم سید به استنباط خود میگوید نزدیکی میرزا
به ملا برای خاطر آن زن بود وگرنه بعد از آن، چرا طریق ملا را پی نگرفت و به تکفیر
آنها همچو او اهتمام نکرد با اینکه از نورچشمیهای ملا علی نوری و از مشایخ
شاگردان صاحب ریاض و حضرت کاشفالغطا بود، خاموش ماند. در ادامه توضیح میدهد که
چطور به گمان پدرش که به نقل از شیخ مرتضی میگفت، میرزا از اولیا بوده، از پس
پرده غیب خبر داشته، و آنگاه به روایت کرامات او میشود و مینویسد آگاهی
ما از احوال میرزا ابوالقاسم تا آنجاست که پس از اقامت در نیشابور، در حجره خرازی
به نام کبلایی علیاصغر انور به شاگردی نشست و وقتی کبلایی مرد، چون هیچ اولاد
نداشت، حجره به او رسید و این در زمان محمدشاه بود؛ ولی از مرگ او و چگونگی آن هیچ
اطلاع به صاحب این قلم نرسید؛ جز آنچه حقیر در محضر شریف میرجوادآقا در درس شرح
فتوحات به گوش خود شنیدم که میگفت میرزا ابوالقاسم از خاصان و نایبان پنهان، چشم
برزخی داشت و بارها، چه وقتی در نجف بود، چه وقت در تهران و قزوین و چه پس از آن
با ذوات مقدسه ائمه اطهار نشست و برخاست داشت و چنان بود که گاهی او را در نجف میدیدی
در ساعت نماز ظهر به جانب مسجد سهله روان و عصر یکی از کربلا میآمده که آن روز
ظهر در حرم میرزا را دیده چند مشکل پرسیده، و میرزا با آنکه وقت نماز بوده،
ایستاده پاسخ او را گفته که رفع شبهه را اوجب از نماز اول وقت میدانست.
و ازین
داستانها زیاد میگفت میرجوادآقا و چون یکروز از سرنوشت او از ایشان پرسش کردم،
چنانکه میدانست حقیر شیفتهوار به کتابت این روایات مشغولم،
فرمود سید خضر را چه
آمد؟
گفتم ماءالحیاة خورده به هنگام آخر در رکاب حضرتش بایستد.
گفت میرزا همی. و سلام خدا بر او باد.
چنین گفت آن عارف واثق بزرگوار، روحش قرین رحمت.
والله خیر العالمین.
*
در سلوک مصطفا
مقام اول - شهر رمضان.
توی قهوهخانه نزدیک شوش، توی خیابان ری، وقتی
رفتم شب از نیمه گذشته، به سحر میرسید. برای خوردن سحری، هر نیمه شب، از اتاقی که
در سرچشمه داشتم بیرون میآمدم، شب خالی خیابان خالی، چون تماشا داشت و از کوچه پس
کوچهها در آن وقت میترسیدم، با اینکه ماه مبارک بود، تا میدان شوش سرازیر میرفتم
تا قهوهخانه که با بچهها، سه تا بودیم، من بودم، سهیل بود، حامد بود، وعده
داشتیم. اگر حامد به خانه من نیامده بود وگرنه شبهایی که او بود، با هم میرفتیم،
تا برسیم به کافه سیروس، که شبهای رمضان قلیانها را جمع میکرد، سیرابی شیردون
بار میگذاشت و من با همه نفرتی که از بوش داشتم، به ضرب لیمو، و با آن همه لیمو
چه زود احساس گرسنگی میکردم فرداش، و چه تشنه میشدم از سیرابی، چون حامد مجبورم
میکرد، اگر نه میخوردم، ضعیف میشدم، بنیه نداشتم، او میگفت؛ مدام حرف میزدیم.
آن شب، تنها که رفتم، حامد زودتر رسیده بود، سهیل نیامده بود، تلویزیون روشن بود،
هنوز تا سحر خیلی مانده، صدا نداشت، صدایی که داشت حامد بود که دختر
همسایه را دیده بود وقتی از خانه بیرون میآمد، همان که برایم قبلن گفته بود، چشم
و لب مربا داشت، با اینکه تپلیست قد بلند داشت و از حامد چند سال بزرگ است حتمن،
اگر نبود، آن طور بلد نبود عشوهای نگاهش کند که وقتی میکرد، از پشت پنجره، حامد
که روی بام میرفت سراغ کفترهایش، او توی اتاقش، بی آنکه به روی خودش بیاورد حامد
را دیده، آنطور موهایش را، سر و سینهاش را، به هیزی او مینواخت؛ حامد تند، به
هیجان و ورآمده، به اتاقش میدوید، از آنجا هم او را میدید، انگار منتظر میماند
برود روی صندلیای که میگذاشت پشت پنجره به زاویهای که فکر میکرد از بیرون
معلوم نیست، و لابد معلوم بود که او میدانست و میماند تا بیاید، دستش را توی
شلوارش، و چیز رگ کرده را سفت میمالید، میمالید چشمهایش را میبست، دختر
پرواز میکرد پشت پنجره، لبهای
شیرین مربایی را به شیشه میچسباند، گاهی، خنک
بود شیشه، برعکس لب گوشت داغ او، خنکیش را دوست داشت، میمکید شیشه را زبان میکشید
نوک سینهاش که چسبیده به پنجره را و وقتی به خودش میآمد، چشمش را باز میکرد،
انگشتهایش را به هم میمالید، خیس و چسبناک؛ چراغ اتاقش روشن بود و لای پرده باز
بود و زن بیدار بود. میخواست برگردد بالا به اتاقش اگر با من قرار نداشت، برمیگشت،
شب که عیب نداشت، روزه نمیرفت. حالا، با این حالی که دارد، فردا یادش بیاید، آبش
میآید، باطل میشود. خجالت نمیکشید، برای من که میکشیدم، میگفت و میخندد وقتی
سرخ میشدم میخواستم بس کند، نمیکرد هربار لعاب بیشتر، آب و تاب بیشتر، تا من هم
لبهای زن را توی خوابم پشت شیشه، چسبیده، به لبهای من، یا لبهای او، با همان
دیدن... دیدن... توی خواب...
عصبانی میشدم وقتی که نمیتوانستم حرف بزنم،
گوش میدادم و میخواستم گوشهایم را بگیرم نشنوم، فکر کردن به آن، تجسم آن، تداعی
آن وقتی میشد که او نبود، زن بود و او بود و من بودم و این دیگر، هیچ توجیه
نداشت، دوست داشتم، با همه مقاومتی که میکردم، تماشایشان کنم، روی صندلی مینشستم
توی اتاق او آن وقت حامد را میدیدم توی پرواز، زن را توی پرواز، پشت شیشه، که با
هم در هم شنا میکنند، میرقصند، میبلعند و سرم را محکم به شیشه میکوبیدم، توی
پیشانیم میرفت، از لایشان خون میریخت پیشانیم، از خواب میپریدم، خودم را
خیس. کاش آقاسیروس صدای تلویزیون را زیاد میکرد نشنوم، حامد نخندد. میگفتم بس
کند و نمیکرد تا تمام میکرد. و نیمرویی که با رب میانداخت عباس، شاگرد مغازه،
خورشیدی تابان، در میان سرخی کدر.
آنوقت سهیل آمد که حامد قطع شد. سهیل از ما
بزرگتر، چهارشانه و ریشدار، او را میترساند، ترسی از سر احترام، که خودش میگفت
ارادت به پدرش، آقا مجتبا، که آخوند و امام جماعت مسجد بود؛ چه اسم عجیبی برای
پسرش گذاشته بود. و من مقدمات عربی، با او میخواندم تا بعد قرار بود، پدرش مرا در
مدرسهای که داشت بپذیرد، آنجا بخوانم و اگر صلاح دید، گفته بود اگر استعداد داشته
باشم، به قم خدمت فلان شیخ معرفیام میکند بروم در حوزهای که مدیریتش را داشت و
بچهطلبههای تنبل بیسواد نمیگرفت، و شاگر تازه سخت میگرفت و اگر میگرفت، با
معرفی کسی مثل پدر سهیل؛ و نظم مدرسه هم یک امتحانی داشت، وگرنه مدرسه دیگر زیاد
است، آنجا، درسهای خاص میدادند و علاوه بر فقه و اصول و حدیث، فلسفه هم الزامی
بود و این چون خلاف رسم بود و انحراف میآورد، کسی را میپذیرفتند که از ایمان و
تقوای او مطمئن باشند، کسی که کسی دیگر تضمین ایمانش را کرده باشد، کسی که کسی
دیگر متعهدش شده باشد و این برای پدر سهیل، مسئولیت سنگین، آبرویش بود.
حامد ساکت به صندلیش چسبید. سهیل از برنامه
شبهای قدر گفت. من سر تکان دادم. قرار بود او هم، قبل از پدرش، کمی سخنرانی کند. و
قرار بود، به دستور آقا، من هم پیش از دعای جوشن کبیر، شب نوزدهم، درباره آن حرف بزنم و از
اعجاز آن بگویم که چطور از هر تنپوشی محکمتر حفاظ جان پیامبر شد، و نگهدارنده مومن میشود از شیطان و معصیت، و او را از هر
بلا از هر مصیبت بیرون میآورد. هزار نام خداست و اسم اعظم، یکی از همین اسماء
متبرکه. دیگر چند کتاب را گفت بروم بخوانم تا برای گفتن، منی که شانزده سال بیشتر
نداشتم، برای مردم، آماده باشم و حامد، که آن وقت ته دل به آن چیزها میخندید، من
میدانستم، شاید سهیل هم میدانست، بعد که او میرفت و تنها میشدیم، دستم میانداخت؛
اگر به خانهام میآمد، شال گردنی که داشتم حلقه عمامه میساخت، بر سرم میگذاشت و
آن وقت، پایینتر دور گردنم میانداخت و میکشید، میکشید میگفت این سزای گناه
است و وقتی میگفت گناه، با آن خفگی که داشتم، وحشتزده، فکر میکردم میداند به او
و آن زن خیال میکنم وقتی نیست و در خواب میبینمشان، با اینکه به او نگفته بودم،
خندههای او چنان بود که میدانست، چون تازیانه، تازیانه با فشاری که شال به گلویم
میپیچید، ترجیع دعای جوشن میشد یا لاالهالا انت الغوث الغوث... یادم تا خلاصم
کند و میگفت خلصنا را اگر نگویی، از آتش را اگر نگویی، یا رب، یا رب اگر نگویی.
نمیکرد تا بلند، به استغاثه، به التماس، نمیگفتم.
و ما هر شب به قهوهخانه سیروس میرفتیم و حامد
در گوش من آواز میخواند و من به آوای بلند قرآن. و به وسوسه تن نمیدادم به بردن
او که تا پشت شیشه و لبهای مربایی. سهیل میآمد و چهطور به مردم گفتن را یادم میداد،
چطور خجالت نکشیدن و صدا نلرزاندن و محکم، با اعتمادی یکتا در حنجره، در نگاه کردن
به صورت آدمهای مبهوت و هیجانزده، سر به زیر و گریان، در پیچ و تابی که از
یکنواختی آوا بکاهد، را. درست مثل خواندن آواز، باید بر هیجان خودت سوار شوی، آنکه
میشنود، هرچه به او بگویی میشنود و با تو که چون ناخدایی، کشتی میشود و هرجا
بکشیش میآید. و این شرط خطابت است که خطیب خوب، فرماندهای است که سرباز ناموخته
را بر سر جان بیاورد، بی که مجال فکرش بدهد و فرصت که او به هر شکایت لب باز کند.
و شب دیگر میآموختم که با چه منطقی، چطور در چیدن حرفها کنار هم، بایست منطق
شنونده را تسخیر و ارضا کرد، جای تردید را پر کرد و حتا اگر نمیفهمیدم، سر تکان
میدادم. عاقبت، شب موعود، نوبت به من نرسید. آن همه اضطراب، آن همه خواندن، باد
هوا شد. دلزده، به آشوب، با خشم، پهلوی پلههای منبر، خاموش مانده، خندههای حامد
مغشوش به گریه مردم توی گوشم، بیامان اشکم میشد، آوای خفهای از الغوث الغوث. و
آن گاه، بر امتداد دیوار، در انتهای بالای محراب، آن جا که تابلویی فلورسنتی سبز
با خط نوشتی زرد الله نوشته که در وقت تاریکی، در وقت عزا، همه چراغها که خاموش و
مسجد از نوا پر میشد، آن هم خاموش بود، صاعقهای به چشمام رسید، نور یک باره
آغوش گشود، زبانم کند شد، لمس شد، چند بار پلک زدم، وهم و خیال اگر بود، مثل وقتی
چشم بسته را سخت فشرده باشی تا رویا بیاید، حلقههای پیدرپی سبز و زردی، که رنگ
ندارد اول میآید در سیاهی، میپیچد و افزون میشود؛ برود، نرفت. نور بود، نوری که
از تابلو مجذوبم کرد. بلند شدم، به دسته منبر تکیه داده، سر بالا، بالا بالا، خیره
شدم، برگشتم، آدمهای دور و برم را ببینم، برگشتم توی صورتها نگاه کنم که ببینم آن
نور را چون من، که آن طور فضا را پر کرده، چون هودجی در بر گرفته بود، میبینند، و
مدهوش میشوند و کسی نبود. فکر کردم، فکر کردم مدهوش شده باشند و روی زمین افتادهاند،
مسجد خالی بود، از آدم، از قالیها، از چلچراغ آویزان آن وسط، خالی بود و تنها
نوری که زبانه میکشید و مرا و خالی را در بر گرفت.
چشم که باز کردم، توی چشم حامد در حیاط خالی
مسجد، همه رفته بودند، اذان رفته بود، صبح بود، توی دستش استکانی آب و قند، توی
چشمش بهت، توی صدایش همان خنده. لب که باز کردم، لکنت لکنت بپرسم چه شده. گفت غش
کرده بودم، از حال رفته بودم. آقا، پدر سهیل، دیده بود، اشاره کرده بود، چطور دیده
بود توی آن تاریکی، نمیدانست. آورده بودندم بیرون، توی حیاط، درازم داده بودند،
آب قند و چای شیرین و هرکس رفته التماس دعایی گفته. گفت. همین؟ چشمم را بستم. فکر
کردم به آن نور. ترسیدم. عرق کردم. گفتم کسی چیزی ندیده بود. گفتم یک نوری شد. از
آن تابلو آمد. دیدم. خشک شدم. زبانم بند آمد. ترسیدم. کسی نیامد؟ یک کسی آمد. نمیدانم.
داشتم از خودم در میآوردم. یادم نمیآمد. باقی خالی بود. چیزی نبود. توی حافظهام
را میگشتم. چه شد. کی افتادم. چرا افتادم. نبود. افتادن یادم نبود. صحن خالی یادم
بود. مردم کجا بودند پرسیده بودم یادم بود. و یک صیحه. ولی آن شب هرکس صیحه میزد
به طلب آمرزش. صدایم را کسی نشنیده بود. همین. نه. کسی چیزی ندیده بود.
چه دیدی؟ خندهکنان.
چیزی که دیده بودم، اگر تو دیده بودی، به او
گفتم، اینطور دیگر،
هرگز، نمیخندیدی.
و باز خندید.
حتمن فشارت افتاده عصبی بودی حرف نزدی...
وقت نشد. نوبت نشد. قرار هم نبود. میخواست یادت بدهد، امتحانت کند سهیل، معلوم بود.
به من هم گفت. یک روز دیر آمدی، من و سهیل نشسته بودیم گفت میخواهد آمادهات
کند. نه برای آن وقت. برای وقتی دیگر. هنوز زود بود. به خاطر آن بوده. از حال
رفتی. گفت.
سیرابی نخوردی، اگر میخوردی...
و همچنان میگفت و من، دیگر، نمیشنیدم.
فرداش سهیل زنگ زد گفت آقام میخواهد ببیندت.
پیش او که مینشستم دست و پایم را گم میکردم،
نگاهش نمیکردم، دستش را پیش میآورد، وقت مصافحه، میبوسیدم، دو زانو، مینشستم،
احوال پدر و خانوادهام را جویا میشد، پدرم را مدتها بود ندیده بود، پدر در آن
وقت سفر بود، خدمت میرسید وقتی برگردد. و از وضع درسم میپرسید. همانطور که از
سهیل هم پرسیده بود حتمن. آن وقت دیگر آماده بودم. مقدمات که خیلی وقت بود تمام
شده. چیزهای دیگری که با سهیل خوانده بودم را برایش گفتم. آقا احسنت گفت. سر تکان
داد. گفت دیگر باید همنشین تازه پیدا کنم. منظورش را نفهمیدم. گفت آقا سهیل برای
مدتی به قم میرود و برای من کس دیگری در نظر گرفته که از شاگردان نزدیکش بود.
خیلی مشتاق بودم بدانم کی اجازه دارم به مدرسه بروم. چیزی نگفتم. سکوت کرد. از
دیشب پرسید. چطور از حال رفته بودم؟ دستپاچه شدم. به لکنت گفتم آقا سهیل گفته بود
قرار است حرف بزنم، تمام این شبها به خواندن و تمرین کردن گذشت. خسته بودم. انتظارش
را نداشتم. میخواستم بگویم نور عجیبی بود، اگر میگفتم به حال بکاء میافتادم،
لرز میکردم، دوباره، عرق سرد میکردم. باورش نمیشد. گفت همه حالاتی که برای آدم
پیش میآید، از ضعف نیست. جور عجیب معناداری گفت.
جوانید، قلب صافی دارید، مراقبت لازم است.
بیشتر نگفت جز اینکه به آقازادهاش گفته و او
همنشین تازه را، نگفت استاد، و همراه گفت، بزودی معرفی خواهد کرد. وقتی بلند شدم،
دوباره دستش را بوسیدم، انگار فکرهایم را میخواند، گفت برای رفتن به مدرسه عجله
نداشته باشم.
[1] قرآن؛ سوره 19، آیه 19
No comments:
Post a Comment